" آقای کیوسک "






















تعریف کرنی بسیار است.به زودی تعریف می شوند...در دامنه .

لپ تاپ رو هنوز وقت نکردم ببرم  واسه گارانتی..

هنوز پروژه ایی که باید 5شنبه تحویل شاخ ترین دکتر گروهمون بدم رو تموم نکردم.

هنوز گوشی الانم رو به هیچ کس نتونستم خوش قیمت بندازم...گوشی جدید نخریدم.

در این چند روزه هیچ گ.ه.ی نخوردم.

ترم آخر نگو..بلا بگو...

+ ببخشید که دیر  پست های شما رو میخونم..اما میخونم.

+ هفته پر باری بود..سه تا پیشنهاد در سه روز متوالی..همه یکهو عاشق میشوند..!!

+گوشی خوش دست پیشنهاد بدهید لطفا !!تاچ نباشد رفقا..این سری های "ایی" چه طورند؟

+گوشی های زیر سیصد تومنی پیشنهاد کنید ارزون تر شد که اهلا من العسل و فبهل المراد :) دعایتان هم می کنیم.


بدترین خبری که این هفته شنیدم این بود : خانم رها باید لپ تاپ تان برود گارانتی.. فکر اینکه این لامذهب 10 روز کنارم نباشد برایم غیر قابل تصور است..  + یکی از دوستان خوب نویسنده ما را محکوم کردند به کپی برداری :)) کپی کنندگان دوستتان داریم.
بدترین خبری که این هفته شنیدم این بود :

خانم رها باید لپ تاپ تان برود گارانتی..

فکر اینکه این لامذهب 10 روز کنارم نباشد برایم غیر قابل تصور است..


 + یکی از دوستان خوب نویسنده ما را محکوم کردند به کپی برداری :)) کپی کنندگان دوستتان داریم.



من دردهایم را برای هیچ کسی تعریف نمیکنم.باور کن.هیچ کسی ..من به هیچ کسی نگفته بودم روزهایم چگونه میگذرد...امروز هم نمیخواستم بگویم..اصلا رفته بودم که چیز دیگری را بگویم..رفته بودم که بپرسم حضور خوردم یا نه؟؟رفته بودم بپرسم امتحان پایان ترم تشریحی است یا تستی ؟؟؟ باور کن نمیخواستم حرفی بزنم.همه چیز اتفاقی بود..یکهو به سرم زد یک سوال بپرسم..و نمیدانم که چه شد که یکهو...دست هایش دست هایم را گرفت..نامم را صدا زد..استاد من چشم هایش خیس شد.حالش خراب شد..باور کن من همچین قصدی نداشتم.من..من فقط خواستم..خواستم بپرسم فلان اعتقاد من غلط است؟؟خواستم بدانم خدا از فلان حرکتم ناراحت نمیشود که یکهو سوال پرسید و من جواب گفتم.من نمیدانستم که زندگی روزمره من یک تزاژدی درام است که یک استاد دانشگاه با آن صلابت و چشم های استوار را می شکند..برای خودم که دیگر کمدی شده از بس بهشان خندیدم و دایورتشان کردم..در چشم های متعجبم نگاه میکرد و همانطوری که دستش چون اغوشی انگشتان لاغرم را لمس و نوازش می کرد گفت : دختر این بار برای شانه های تو خیلی سنگین است..شانه های تو ظریفند..چه طور حملشان میکنی؟؟؟؟و من مثل قورباغه ایی که نداند اطرافش در اتاق نمونه گیری چه میگذرد به احساسات غلیان یافته یک دکتر نگاه می کردم که برای استخوان های دردهای کمرم زیر فشارهای روزمره حس های خوب خوب میفرستد..باور کن من اصلا روحمم خبر نداشت این راز سر به مهر قدیمی من انقدر خبرساز است ..نمیدانستم.نمیدانستم انقدر معضل است..راستش من فکر نمیکردم انقدر بزرگ باشد..یعنی میدانستم درد است ها اما تصورم این بود که همه مردم دنیا هم دردهای این چنینی داشته باشند..من..من نمیدانستم که شرح یک سکانس فقط یک سکانس از زندگی پرماجرایم انقدر فاجعه است..!!نمیدانم من زیادی گشادم یا استادم خیلی لطف داشت!!دانشجویی از دور شاهد صحنه است..کلاس تمام شده اما او انگار چیزی میخواهد..همین که جلو می آید استاد صدایش را بلند میکند که دارم صحبت میکنم..بعدا بیا.!!آن هم استادی که عزیزم پایین تر نمیگفت!!..این مرا آزرده میکند..اینکه به خاطر من با ان دختر تندی کرد.اینکه من باعث شدم روحش درگیر شود..اینکه بهتر بود این جلسه غیبت میخوردم تا اینکه چشمانش را مثل لب هایم سرخ کنم! الان که از کلاس آمدم بیرون..الان که استاد درس اخلاقم کنارم نیست..الان که روبه روی آِنه میز توالتم نشسته ام و به خوبی شانه هایم را ریخته ام بیرون تا به ظرافت هایشان پی ببرم ،خوب که فکر میکیم احساس میکنم چه قدر ضعیف شدم همین چندساعته.به شانه هایم نگاه می کنم..و ظرافتی که هیچ تعریفی ازش ندارم که اگر بود این بارها روی دوش من چه کار میکردند و اگر نبود این لاغر اندامی و حس های خوب در من کجا بودند؟؟!ااز اینکه غصه دارش کردم عذاب وجدان دارم .من دردهایم را برای هیچ کسی تعریف نمیکنم.باور کن...
من دیوانه شدم.من صحنه هایی را دیدم که دیوانه شدم.من یک خیابان شلوغ دیدم  با کلی رهگذر.من یک آفتاب گرم دیدم و یک جفت چشم خاکی.خیابان شلوغ ..سواری ها..راننده ها..تی شرت های تنگ با یقه هایی شل و ول..راننده تاکسی زیر پل داد میزند فلکه دوم یه نفر.خسته ام.دنبال یک فست فود میگردم که با یک لیوان آب معدنی حالی به حالی ام کند و یک ماشروم برگر بدهد دست این شکم وامانده که طاقت گرسنگی را ندارد..آن وقت دیگرفست فود نگو..بگو جگرکی...کوله و لپ تاپ و کتاب و بار و بنه های توی دستم فرصت قدم زدن های فکورانه و ژست دار را از من میگیرد.تند و نامنظم راه می روم.و همین که به مغازه موعود میرسم پاهایم سست میشوند..صاحب مغازه سبیل کلفت اشترودل ها را روی استیشن داخل سینی های نقره ایی رنگش با یک نظمی چیده که گویی دندان ها در دهان.عین غارت زده ها توی صف می ایستم..یک هزاری سبز از جیبم بیرون می آورم..نگاهی مرا می پاید..حسی ته دلم چنگ میزند...من دیوانه میشوم..لحظه ایی مکث میکنم.نکند دارد به هزاری من نگاه میکند که آن را از چنگم در بیاورد؟؟نکند به محض انجام معامله میخواهد اشترودل را من بقاپد؟!!!!!نه ..هزاری را در جیب مشت میکنم..و رد نگاه را میگیرم.وای خدای من.این دخترک آنطرف خیابان است که کنجکاوانه نظاره ام کرده است..بساطش کنار خیابان پهن است..آنظرف پیاده رویی که من ایستادم درست کنار جوب اسباش را پهن کرده است..دختربچه 9-10 ساله ایی با تیشرت کرم رنگ و چسبان کنار خیابان لباس زیر مردانه می فروشد..حکمتش را نمیدانم ..و مردی که آن حوالی می لولد..نگاهش درگیر نگاه دختربچه است.اشترودل در دستم داغ میشود...مرد به بساط دخترک نزدیک میشود.. و نزدیک تر.آنقدر که در فاصله بیست سانتی متری از دختربچه معصوم می ایستد..به زیر پوش ها نگاه می اندازد و جوراب ها و شلوارک ها..نگاهش نگاه خریدار نیست.نگاه تمناست.بوی چرک میدهد این نگاه...شاید خودش را کنار دخترک باکره روی تخت قرمز با آن لباس زیر ها تصویر میکند..دخترک لباس نازک کرم رنگ پوشیده ..تی شرتی که برجستگی های آرام بلوغش را به راحتی میتوان در همان نگاه نخست چید.مرد دست های کثیفش را در هوا میچرخاند..و همه اش ایرادهای بنی اسرائیلی میگیردو هرچه در اجناس نیست را طلب میکند.دست هایم کم کم از حرارت اشترودل ها گرم که نه داغ میشوند..مرد از دختر زیرپوش گوشه ی بساط را میخواهد و دخترک با آن یقه شل و ول خم میشو و مرد به اندازه یک شب معاشقه از نظاره بر یقه گشاد دخترک فیض میبرد..نه نه..آن یکی جوراب را برایم بیاور..و دخترک چه ساده در میانه لباس های زیر مردانه خم میشود و زنانه بودن کالبدش را به روایت تصویر فاش میکند..دخترک معصوم با ولع نگاه میکند..به من ..و اشترودل ها..شاید مرا در حکم یک بریان میبیند..و از طرفی تمام فکر و ذکرش فروش یک قلم جنس به مرد روبه رویش است..نگاه کردن این فاجعه در فاصله سه چهار متری دل میخواهد..اصلا شاید نباید برای آن دخترک هم اشترودل میخریدم که بایستم و صحنه های درد کشیدن روح معصومش را تماشاگر باشم..شاید اصلا نباید درگیر نگاهش می شدم..بدیش اینجاست که بقیه اصلا حواسشان به اتاق خوابی که مرد کنار خیابان ترتیب داده نیست..طبیعی هم هست که مشکوک نشوند..عابران میگذرند..و سواری ها مقصدهایشان را شعر میکنند..تنم داغ میشود.نبضم کند میزند.دلم برای دخترک میسوزد..مرد بالاخره بعد از کلی کثافت کاری وهرزگی آن چشم های فاحشه اش محل حادثه را ترک میکند و در حالیکه یک جوراب کلفت مشکی در دستش با بی میلی سنگینی میکند که انگار لازمش نداشته به ان طرف خیابان میرود..راننده ایی دوباره فریاد بر می اورد که فلکه دوم یه نفر فلکه دوم...و همان یک نفر که نه  همان یک راس ماشین را پر و راننده حرکت میکند..دخترک با نگاهی فاتحانه دوباره نگاهم میکند..من دیوانه میشوم..اصلا جنون انی به من دست میدهد..دلم میخواست دست دخترک را بگیرم و به اندازه چندساعت برایش حرف بزنم..همین که می آیم به طرفش خیز بردارم خانمی با اسپند و خالکوبی هایی نگاشته شده در میانه دو ابرو و دست ها ؛ و چادری گل گلی به دخترک میرسد و وسایل دختربچه را با هم جمع میکنند.اشترودل های ماسیده شده را گوشه جدول میگذارم....مسیرم را عوض و بغضم را در نطفه خفه میکنم..چشم هایم را زیر حجم عینک پنهان میکنم و همانطوریکه به درد فکر میکنم از دور به شوق دختربچه ایی که ندانست در ازای هفتصد تومان چه ها باخت خیره می مانم..شاید وقتی بزرگتر شد بداند..البته امیدوارم تا آن موقع این گرگ های افسارگسیخته ترتیب سلامتش را نداده باشند..دردی در دلم بیتوته میکند.احساس میکنم لپ تاپ در کیفم سنگین تر شده..و تمام اشتهایم کور...! مسافرکش ها هنوز داد میزنند..فلکه دوم یه نفر...
من دیوانه شدم.من صحنه هایی را دیدم که دیوانه شدم.من یک خیابان شلوغ دیدم  با کلی رهگذر.من یک آفتاب گرم دیدم و یک جفت چشم خاکی.خیابان شلوغ ..سواری ها..راننده ها..تی شرت های تنگ با یقه هایی شل و ول..راننده تاکسی زیر پل داد میزند فلکه دوم یه نفر.خسته ام.دنبال یک فست فود میگردم که با یک لیوان آب معدنی حالی به حالی ام کند و یک ماشروم برگر بدهد دست این شکم وامانده که طاقت گرسنگی را ندارد..آن وقت دیگرفست فود نگو..بگو جگرکی...کوله و لپ تاپ و کتاب و بار و بنه های توی دستم فرصت قدم زدن های فکورانه و ژست دار را از من میگیرد.تند و نامنظم راه می روم.و همین که به مغازه موعود میرسم پاهایم سست میشوند..صاحب مغازه سبیل کلفت اشترودل ها را روی استیشن داخل سینی های نقره ایی رنگش با یک نظمی چیده که گویی دندان ها در دهان.عین غارت زده ها توی صف می ایستم..یک هزاری سبز از جیبم بیرون می آورم..نگاهی مرا می پاید..حسی ته دلم چنگ میزند...من دیوانه میشوم..لحظه ایی مکث میکنم.نکند دارد به هزاری من نگاه میکند که آن را از چنگم در بیاورد؟؟نکند به محض انجام معامله میخواهد اشترودل را من بقاپد؟!!!!!نه ..هزاری را در جیب مشت میکنم..و رد نگاه را میگیرم.وای خدای من.این دخترک آنطرف خیابان است که کنجکاوانه نظاره ام کرده است..بساطش کنار خیابان پهن است..آنظرف پیاده رویی که من ایستادم درست کنار جوب اسباش را پهن کرده است..دختربچه 9-10 ساله ایی با تیشرت کرم رنگ و چسبان کنار خیابان لباس زیر مردانه می فروشد..حکمتش را نمیدانم ..و مردی که آن حوالی می لولد..نگاهش درگیر نگاه دختربچه است.اشترودل در دستم داغ میشود...مرد به بساط دخترک نزدیک میشود.. و نزدیک تر.آنقدر که در فاصله بیست سانتی متری از دختربچه معصوم می ایستد..به زیر پوش ها نگاه می اندازد و جوراب ها و شلوارک ها..نگاهش نگاه خریدار نیست.نگاه تمناست.بوی چرک میدهد این نگاه...شاید خودش را کنار دخترک باکره روی تخت قرمز با آن لباس زیر ها تصویر میکند..دخترک لباس نازک کرم رنگ پوشیده ..تی شرتی که برجستگی های آرام بلوغش را به راحتی میتوان در همان نگاه نخست چید.مرد دست های کثیفش را در هوا میچرخاند..و همه اش ایرادهای بنی اسرائیلی میگیردو هرچه در اجناس نیست را طلب میکند.دست هایم کم کم از حرارت اشترودل ها گرم که نه داغ میشوند..مرد از دختر زیرپوش گوشه ی بساط را میخواهد و دخترک با آن یقه شل و ول خم میشو و مرد به اندازه یک شب معاشقه از نظاره بر یقه گشاد دخترک فیض میبرد..نه نه..آن یکی جوراب را برایم بیاور..و دخترک چه ساده در میانه لباس های زیر مردانه خم میشود و زنانه بودن کالبدش را به روایت تصویر فاش میکند..دخترک معصوم با ولع نگاه میکند..به من ..و اشترودل ها..شاید مرا در حکم یک بریان میبیند..و از طرفی تمام فکر و ذکرش فروش یک قلم جنس به مرد روبه رویش است..نگاه کردن این فاجعه در فاصله سه چهار متری دل میخواهد..اصلا شاید نباید برای آن دخترک هم اشترودل میخریدم که بایستم و صحنه های درد کشیدن روح معصومش را تماشاگر باشم..شاید اصلا نباید درگیر نگاهش می شدم..بدیش اینجاست که بقیه اصلا حواسشان به اتاق خوابی که مرد کنار خیابان ترتیب داده نیست..طبیعی هم هست که مشکوک نشوند..عابران میگذرند..و سواری ها مقصدهایشان را شعر میکنند..تنم داغ میشود.نبضم کند میزند.دلم برای دخترک میسوزد..مرد بالاخره بعد از کلی کثافت کاری وهرزگی آن چشم های فاحشه اش محل حادثه را ترک میکند و در حالیکه یک جوراب کلفت مشکی در دستش با بی میلی سنگینی میکند که انگار لازمش نداشته به ان طرف خیابان میرود..راننده ایی دوباره فریاد بر می اورد که فلکه دوم یه نفر فلکه دوم...و همان یک نفر که نه  همان یک راس ماشین را پر و راننده حرکت میکند..دخترک با نگاهی فاتحانه دوباره نگاهم میکند..من دیوانه میشوم..اصلا جنون انی به من دست میدهد..دلم میخواست دست دخترک را بگیرم و به اندازه چندساعت برایش حرف بزنم..همین که می آیم به طرفش خیز بردارم خانمی با اسپند و خالکوبی هایی نگاشته شده در میانه دو ابرو و دست ها ؛ و چادری گل گلی به دخترک میرسد و وسایل دختربچه را با هم جمع میکنند.اشترودل های ماسیده شده را گوشه جدول میگذارم....مسیرم را عوض و بغضم را در نطفه خفه میکنم..چشم هایم را زیر حجم عینک پنهان میکنم و همانطوریکه به درد فکر میکنم از دور به شوق دختربچه ایی که ندانست در ازای هفتصد تومان چه ها باخت خیره می مانم..شاید وقتی بزرگتر شد بداند..البته امیدوارم تا آن موقع این گرگ های افسارگسیخته ترتیب سلامتش را نداده باشند..دردی در دلم بیتوته میکند.احساس میکنم لپ تاپ در کیفم سنگین تر شده..و تمام اشتهایم کور...! مسافرکش ها هنوز داد میزنند..فلکه دوم یه نفر...
من دیوانه شدم.من صحنه هایی را دیدم که دیوانه شدم.من یک خیابان شلوغ دیدم  با کلی رهگذر.من یک آفتاب گرم دیدم و یک جفت چشم خاکی.خیابان شلوغ ..سواری ها..راننده ها..تی شرت های تنگ با یقه هایی شل و ول..راننده تاکسی زیر پل داد میزند فلکه دوم یه نفر.خسته ام.دنبال یک فست فود میگردم که با یک لیوان آب معدنی حالی به حالی ام کند و یک ماشروم برگر بدهد دست این شکم وامانده که طاقت گرسنگی را ندارد..آن وقت دیگرفست فود نگو..بگو جگرکی...کوله و لپ تاپ و کتاب و بار و بنه های توی دستم فرصت قدم زدن های فکورانه و ژست دار را از من میگیرد.تند و نامنظم راه می روم.و همین که به مغازه موعود میرسم پاهایم سست میشوند..صاحب مغازه سبیل کلفت اشترودل ها را روی استیشن داخل سینی های نقره ایی رنگش با یک نظمی چیده که گویی دندان ها در دهان.عین غارت زده ها توی صف می ایستم..یک هزاری سبز از جیبم بیرون می آورم..نگاهی مرا می پاید..حسی ته دلم چنگ میزند...من دیوانه میشوم..لحظه ایی مکث میکنم.نکند دارد به هزاری من نگاه میکند که آن را از چنگم در بیاورد؟؟نکند به محض انجام معامله میخواهد اشترودل را من بقاپد؟!!!!!نه ..هزاری را در جیب مشت میکنم..و رد نگاه را میگیرم.وای خدای من.این دخترک آنطرف خیابان است که کنجکاوانه نظاره ام کرده است..بساطش کنار خیابان پهن است..آنظرف پیاده رویی که من ایستادم درست کنار جوب اسباش را پهن کرده است..دختربچه 9-10 ساله ایی با تیشرت کرم رنگ و چسبان کنار خیابان لباس زیر مردانه می فروشد..حکمتش را نمیدانم ..و مردی که آن حوالی می لولد..نگاهش درگیر نگاه دختربچه است.اشترودل در دستم داغ میشود...مرد به بساط دخترک نزدیک میشود.. و نزدیک تر.آنقدر که در فاصله بیست سانتی متری از دختربچه معصوم می ایستد..به زیر پوش ها نگاه می اندازد و جوراب ها و شلوارک ها..نگاهش نگاه خریدار نیست.نگاه تمناست.بوی چرک میدهد این نگاه...شاید خودش را کنار دخترک باکره روی تخت قرمز با آن لباس زیر ها تصویر میکند..دخترک لباس نازک کرم رنگ پوشیده ..تی شرتی که برجستگی های آرام بلوغش را به راحتی میتوان در همان نگاه نخست چید.مرد دست های کثیفش را در هوا میچرخاند..و همه اش ایرادهای بنی اسرائیلی میگیردو هرچه در اجناس نیست را طلب میکند.دست هایم کم کم از حرارت اشترودل ها گرم که نه داغ میشوند..مرد از دختر زیرپوش گوشه ی بساط را میخواهد و دخترک با آن یقه شل و ول خم میشو و مرد به اندازه یک شب معاشقه از نظاره بر یقه گشاد دخترک فیض میبرد..نه نه..آن یکی جوراب را برایم بیاور..و دخترک چه ساده در میانه لباس های زیر مردانه خم میشود و زنانه بودن کالبدش را به روایت تصویر فاش میکند..دخترک معصوم با ولع نگاه میکند..به من ..و اشترودل ها..شاید مرا در حکم یک بریان میبیند..و از طرفی تمام فکر و ذکرش فروش یک قلم جنس به مرد روبه رویش است..نگاه کردن این فاجعه در فاصله سه چهار متری دل میخواهد..اصلا شاید نباید برای آن دخترک هم اشترودل میخریدم که بایستم و صحنه های درد کشیدن روح معصومش را تماشاگر باشم..شاید اصلا نباید درگیر نگاهش می شدم..بدیش اینجاست که بقیه اصلا حواسشان به اتاق خوابی که مرد کنار خیابان ترتیب داده نیست..طبیعی هم هست که مشکوک نشوند..عابران میگذرند..و سواری ها مقصدهایشان را شعر میکنند..تنم داغ میشود.نبضم کند میزند.دلم برای دخترک میسوزد..مرد بالاخره بعد از کلی کثافت کاری وهرزگی آن چشم های فاحشه اش محل حادثه را ترک میکند و در حالیکه یک جوراب کلفت مشکی در دستش با بی میلی سنگینی میکند که انگار لازمش نداشته به ان طرف خیابان میرود..راننده ایی دوباره فریاد بر می اورد که فلکه دوم یه نفر فلکه دوم...و همان یک نفر که نه  همان یک راس ماشین را پر و راننده حرکت میکند..دخترک با نگاهی فاتحانه دوباره نگاهم میکند..من دیوانه میشوم..اصلا جنون انی به من دست میدهد..دلم میخواست دست دخترک را بگیرم و به اندازه چندساعت برایش حرف بزنم..همین که می آیم به طرفش خیز بردارم خانمی با اسپند و خالکوبی هایی نگاشته شده در میانه دو ابرو و دست ها ؛ و چادری گل گلی به دخترک میرسد و وسایل دختربچه را با هم جمع میکنند.اشترودل های ماسیده شده را گوشه جدول میگذارم....مسیرم را عوض و بغضم را در نطفه خفه میکنم..چشم هایم را زیر حجم عینک پنهان میکنم و همانطوریکه به درد فکر میکنم از دور به شوق دختربچه ایی که ندانست در ازای هفتصد تومان چه ها باخت خیره می مانم..شاید وقتی بزرگتر شد بداند..البته امیدوارم تا آن موقع این گرگ های افسارگسیخته ترتیب سلامتش را نداده باشند..دردی در دلم بیتوته میکند.احساس میکنم لپ تاپ در کیفم سنگین تر شده..و تمام اشتهایم کور...! مسافرکش ها هنوز داد میزنند..فلکه دوم یه نفر...
من اگه از چیزی یا کسی خوشم بیاد خیلی راحت احساسم رو بروز میدهم.. اصلا هم خجالت نمیکشم.. اما اینکه کسی فکر کنه بهش نظر دارم و بروز ندادم اصلا در حوصله تحملم نیست.. این تیپ آدم های کم درک که معتمد به نفسند و پیش خودشون افکار فانتزی می بافند منفورتزین چهره های زندگی من می مونند.. از بعضی ظرفیت های کم ؛آدمی واقعا متاسف میشه..متاسف!
چشم هایم دارد در می آید..صبر کن ببینم ؟نه, نه!!ربطی به عینک ندارد..خسته است..چشم های رها خسته است..چشم های رها حالا خیلی وقت است که کم سو شده..و دلفریب و دخترانه و شهلا نیست..رها چشم هایش را خیلی دوست داشت..رها بود و چشم هایش..اصلا یک محل بودند و چشم های رها..تمام برازندگی و فیس های دوران دبیرستانش..تمام خودبرتربینی های مفرطش..تمام.تمام دارایی های صورتش با چشماش بود.حالا اما خیلی قت است که دیگر این چشم ها آن چشم هایی نیستند که به قول عمه ناهید "کار خودشان را بکنند"..به چشم هایم نگاه کن..نه.خجالت نکش..نگاهشان کن.ببین چه بی جان شده اند.میبینی؟بیا..بیا از نزدیک ببین..بیین چه قدر از نفس افتاده شده اند..میبینی؟ این همان رهاست.همان رهایی که صبح ها وقتی از خواب بلند میشود برای دل مادرش با همه بی اشتهایی اش  کاسه عسل را سر میکشد که مبادا غصه دار شود مادر نگرانش..و کوله بی جانش را که همیشه از تویش شکلات های رنگ به رنگ می ریزد بیرون را بر میدارد و میرود تا برای منجی بودن تلاش کند.همین رهایی که اینقدر چشم هایش خسته است یک سیاهه ایی در چشمانش میکشد که مدادهای محلی هم در برابر سیاهی مطلقش کمر میشکنند..و این طور میشود که دیگر هیچ کس نمیفهمد در پس این سیاهی های پرتمتراق چه زرد بدرنگی از دردها قی کرده است!!یاد گرفته ..حالا خیلی وقت است که یاد گرفته غصه هایش را فریز کند و بگذارد آن ته گوشه های قلب سنگینش که سر وقت..آخر شب..زیر تنهایی لحاف خورد خورد قیمه اش کند با سس اضافه و مخلفات استرس های دهه کنونی اش..خنده های تصنعی را یاد گرفته.یادگرفته که وقتی معاونت دانشگاه  یا رئیس فلان اداره مرکزی کلی پشت درب معطلش میکنند با احترام ادب کند و فریادش را در گلو خفه کند که محکوم به عصبی بودن نشود..و کار یک روزه اش سه روز دیگر هم به تعویق نیفتد.یاد گرفته..خنده های تصنعی را از کجای بناگوش تحریک کند و چشمک های ریز را با کدامین عضلات صورت فرم دهد..او..او خیلی وقت پیش از اینها یک روز که از بازار می آمد سرپوشی خرید برای تمام دردهایش..و همان روز آمد و بر سر همه دردها..اعتراض ها..و نفهمی هایی که دلش را ریش ریش کرد سرپوش گذاشت و از آن روز به بعد نفهمید که چه شد که اینقدر تنها شد..و داغ دار..وخنده هایی که هرگز از صمیم قلب نبود...میدانی!گاهی آدم از همان کسانی میخورد که خیلی دوستشان داشته..و این حس خیلی خیلی بدی است اینکه پبیش خودت.پیش ذهنت خراب شوی..که در شناخت یک دوست دیگر هم اشتباه کردی..و فکر کردی که خوب است.اما با بی انصافی و بی خیالی تمام دلت را شکست!!!این چشم ها را این طوری نبین..این ها زمانی برای خودشان کشته مرده ایی داشتند..نبین حالا پشت عینک های بزرگ ویفر قایم می مانند که کوس رسوایی شان زده نشود..این چشم ها مدتهاست که هر روز که میشکند و آه از نهادشان بر می آید و ماهی تابه احساسشان از دسته میسوزد تنها مات مات نگاه میکنند.این چشم ها اگر گیر اهلش می افتاد جهانی را دگرگون میکرد..افسوس که خیلی زود پیر شد...به سپیدی چشم هایم نگاه کن..نه روز در آن است نه شب..حتی شب هم با آنهمه سیاهی اش در دلش نیست..همین رها روزها در فلان مرکز تز میدهد که زندگی جاریست و هنوز خیلی مانده تا به صفر پارادایمش نزدیک شویم..و برای فلان دختر دپرس از دبیرستان یا فلان پسری که هی جلویت اشک میریزد که دوست دخترش ترکش نکند مشاوره میدهد که غصه نخور و شب که میشود تازه میبیند خودش خیلی از آن مراجعینش داغ تر است...و همه این ها در چشمانش خلاصه میکند و اینطورمیشود که چشم هایش در میگیرند و از جایشان در می آیند.آه!عینک من کجاست!!چشم هایم درد دارند.. +برای دعاهای آبی تان سپاسگزارم.. +برای نام های پیشنهادیتان ممنونم. +به زودی از این بلاتکلیفی و بی نام و نشانی خارج خواهم شد.کمی دیگر هم صبور باشید.متشکرم
دل من برای نویسنده ایی که صاحب این افکار قشنگ بود تنگ شده : آدمها ترک کردن را دوست دارن ، سرشون را با افتخار بالا میگیرن و میگن : ترک کردم (سیگار را ، نت را ، خانه را ، دوستانم را ، معشوقم را و ...)اما هیچ کس ترک شدن را دوست نداره، سرشون را پایین میندازن و با همه‌ی غم وجودشون میگن ترکم کردند ( دوستانم ، خانواده‌ام ، عشقم و ...)میبینی؟ما همون آدمی هستیم که ترک میکنیم اما وقتی کسی ترکمون میکنه جوری که انگار دنیا به آخر رسیده باشه بغض می کنیم ، بغضی که گلومون رو خفه میکنه.... دل من برای نویسنده ایی که صاحب این اتاق تنگ شده ...                    دل من برای یک دل سیر نشستن و " به خاطراتی که از زبان یک تبعیدی "گفته میشه تنگ شده!! سال 87 بود . 18 فروردین 87 . 18 فروردین لعنتی . نه بزار از اولش بگویم . اسفند بود . آره اسفند بود . باهاش رفتیم موزه . اینجوری نگاه نکن . اگه رفتیم موزه چون داشت اون سال واسه کنکور هنر آماده می شد . همه جا میرفتیم از تائتر بگیر تا همین موزه. یه کتاب تو قسمت فرهنگی موزه بود . یسری عکس داشت . خیابون ولیعصر قدیم . چشماش برق زد . برگشت با ذوق و شوق نگاهم کرد . چشماش برق میزد . گفت یه روز باهم بریم . یه روز از راه آهن تا تجریش پیاده بریم . انقدر شوق داشت که اگه هیتلر با تمام سنگدلیش جای من بود قبول می کرد وقتی اونجوری می دیدش ، چه برسه به من . شد 17 فروردین . زنگ زد . گفت فردا . کلی بهانه آوردم که نرم . نمی شد . هیچوقت نمی ذاشت . همیشه می خواست باهم خوش بگذرونیم . به قول خودش تنهایی واسه قبره . گفتم خواب می مونم . خندید . گفت گوشی رو سایلنت کن ، من بیدارت می کنم . گفتم باشه اگه تونستی با گوشی سایلنت بیدارم کنی میام . 6 صبح بیدارم کرد . اون نه . آره اون نه . مامانم . گفت پاشو . گفت پشت تلفن ه . خندید گفت گوشیت سایلنت بود ، منم بیدارت کردم ، پاشو بیا . رفتم . قرار بود 8 اونجا باشم . ولی 7:45 اونجا بودم . باورم نمیشد . اونجا بود . کوله مشکی . مانتوی سفید . شال قرمز . کتونی سفید . قشنگ بلد بود آدم رو دیوونه کنه . آره بلد بود . رفتیم . از سمت راست خیابون ولیعصر . چرا راست ؟ هیچوقت نفهمیدم . رفتیم . آهان همون اول ساعتم رو گرفت . این یکی رو میدونستم چرا . داشت ادای منو در میاورد. همیشه وقتی پیشم بود تمام چیزهایی که زمان رو نشون میداد از بین میبردم . رفتیم . رسیدیم به تائتر شهر . گفتم خستم . خیلی . یه چای بخوریم بعد . . . دلم..برای...این دست هایی که واژه واژه احساس در حلقم می کرد تنگ شده..با اون نوشته های خوشگل خوشگلش.. لطفا برای دوباره برگشتن و دوباره نور نویسی هاش در همین پست فقط در همین پست دعا کنید.. برای اویی که گفت : زن رو باید بغل کرد و بی دلیل بوسش کردحتی وقتی آرایش ندارهموهای دست و پاش یه کم درومدهدو روز وقت نکرده ابروهاشو بردارهموهایش چرب و ژولیده سرنگ ناخن هاش پریدهپیراهن سفیدت رو پوشیدهو خودشو گوله کرده تو تخت....تو جای خالی تو که هنوز گرمای تنتو دارهکه سرشو فرو کرده تو بالشتتکه بوی تنتو نه ادکلنت ، بوی تنتو با لذتبا هر نفسش بکشه توی ریه هاشاین زن رو باید بغل کرد و تو بغل نگه داشتنگه داشت و بی مقدمه بوسیدنگه داشت و عطر تنش را بویید   + متشکرم رفقا.