" آقای کیوسک "






















۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

روی سردی سنگ دراز کشیده ام..از این پایین وقتی به جوجه هایم نگاه میکنم چه قدر دغدغه هایشان مهم میشود..!جیک جیک جیک!! جوجه نارنجیه تمام فرش را نوک میزند و خورده نان هایی که از صبحانه زیر میز ریخته را جمع میکند و من کلی خوش به حالم میشود که مجبور نیستم صدای جاروبرقی را تحمل کنم!!سردم میشود..خودم را میکشانم روی قالیچه کوچک وسط هال هنوز زیرم سرد است..جیک جیک..جیک..جوجه طلایی من دور اتاق می چرخد..انگار که چیزی گم کرده باشد می چرخد..دور تا دور اتاق.نزدیک تر که می آید و با آن چشم های ریز سیاهش نگاهم میکند بی اختیار از جا می پرم..دنبالم می افتد کل پذیرایی را میدوم جیغ میزنم و بلند بلند میخندم...انگار جوجه ام هم از این وضعیت از اینکه دنبالم کند و اذیتم کند لذت می برد..قاه قاه میخندم..واو...جیغ میزنم کل خانه را روی سرم میگذارم...آخ..یکهو نمیدانم چه میشود روی زمین لیز میخورم دمپایی از پایم می افتد جوجه میترسد و به آن طرف اتاق میرود..زانویم کبود میشود..دردم می آید..بغض میکنم دلم میگیرد..دلم میخواهد بلندم کنی..یادت می آید مثل آن موقعی که با خرگوشت کل خیابان را تا تهش دنبالم کردی و من از ترس میدویدم و جیغ میزدم و دست آخر هم خوردم زمین و مانتوی نوام پاره شد و تو بلندم کردی و بعد رفتیم با هم آب انار خوردیم..یادته گفتی بهش دست بزن کاریت نداره و بعد من در تمام طول راه خرگوشت رو بغل گرفتم.یادته گفتی دیگه از هیچی نترس من همیشه باتو هستم..حالا کجایی که ببینی رهای تو از یک جوجه میترسد و زمین  که می افتد تو نیستی که دستش را بگیری و بلندش کنی..هنوز روی سردی سنگ درازکشیدم و جوجه طلایی من دنبال خورده های نان روی زمین می گردد..حداقل او تنها نیست من برایش دانه خواهم ریخت.