" آقای کیوسک "






















۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

موقع خداحافظی همراهی ام می کند، برایم از شاگردهای جدیدترش می گوید.می گویم دلم برای همکاری دوباره مان پر می کشد.کلینیک بدون شما برایم آسایشگاه است نه کلاس درس.می خندد،و من به چین و چروک های باوقار زیر چشم هایش خیره می شوم و جمله ایی که مدام در سرم می کوبد"آن کس که تو را شناخت جان را چه کند" منطقش برایم قابل هضم نیست.صدایش تحریکم می کند،مرا می برد به روزهایی که درس خواندن برایم شیرین ترین لحظه ها بود.او حرف میزند و من به این فکر می کنم که چرا با وجود اینکه خیلی اصول گراست کفش هایش را واکس نکرده است."تو در سنی نیستی که تمام روزت به تفریحات خاله زنکی هم سالانت بگذرد.آخرین مقاله ایی که ترجمه کردی چند صفحه شد؟چرا اینقدر کند عمل می کنی رها؟حواست کجا جامانده"اخم هایش بیشتر از هر مرد دیگری بهم می چسبد(مرد بدون اخم اصولا مفهومی ندارد) مخصوصا وقتی برای سرزنش کردنم چشم هایش را میبندد و مدام سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد و مرا عجیب به خودم می آورد.هروقت می خواهد تنبیه ام کند سوالاتم را جواب نمی دهد.من می مانم و کلی علامت سوالی که مثه موریانه شک  به قندان یقینم می زند.حرف هایش که تمام می شود.نصیحت هایش را که می شنوم دلم می خواهد بروم جلو و گونه های مردانه اش را هزار بار ببوسم ؛به جرات می توانم بگویم تنها مرد غربیه ایی است که از بوسیدنش چندشم نمی شود ؛بوسه ایی نه از روی شهوت.از روی احترام..هیچ وقت نفهمیدم مذهبی است یا محتاط اما هنوز آنقدر عاقل هستم که این تفکر نابالغ رو در نطفه خفه کنم. روبه رویم می نشیند.در چشم هایش گم می شوم.چشم های میشی رنگی که به نظر خیلی ها خیلی معمولی است.اما برای من حکم قدیس را دارند.به این فکر می کنم که چه قدر سبیل باید بهش بیاید.مثل روشنفکرها روی صندلی لم داده. ساق پاهایش به طور نامرتبی از صندلی چرم زرشکی اش آویزان است.قرارمان این نبود.فقط رفته بودم پیشش که درس بخوانم.اما مگر می شود وارد آنجا شد و به فکر فرو نرفت؟مگر می شود او را ببینی و  در دلت قند آب نشود که تمام سوالات توی ذهنت را ازش بپرسی!! از لحظه ایی که میرسم،حرف میزند برایم.عادت به نسکافه و چایی ندارد.موقع کار هیچ وقت نباید دهان بجنبد.این را شش ماه طول کشید تا یادم دهد.از سیگار و آدامس هم خوشش نمی آید.زندگی سالم.کوه.آخر تعطیلات اطراف شهر؛این است تمام تفریحاتش.تمام مدتی که برایم حرف میزند یاد اولین جمله اش در اولین برخوردمان می افتم اینکه من پوپرم و او آدلر...و این یعنی من در هر جایگاه علمی و اجتماعی وخانوادگی ایی باشم شاگرد و منشی او هسم.روزهای اول برایم سخت بود اما به یک ماه نکشید که فهمیدم او همانی است که باید.... از درب که وارد میشوی همه چیز سر جای خودش است.این چیندمان بهترین ترکیب موزون این واحد است.عینک فرم لس اش را هیچ وقت از چشمانش پایین نمی آورد.تمام روی میزش پر از کتاب است و کاغذهای نوت.لپ تاپش،کوله پشتی چرم اصلش،جامدادی رنگ و رو رفته و خودکارهای یک دست و یک مارک مشکی و آبی اش..پوستر های تمیز بالای سرش همه مرا می برند به روز اولی که دیده بودمش.روز اول را هیچ وقت فراموش نمی کنم.آن روز باران تندی می بارید.اوایل آذرماه بود.آن موقع ها من هنوز.. +برای مهندسین صنایع این دوره یعنی آب اکسیژنه،من که درگیر امتحانات آخر ترمم..لااقل شما اگر می توانید  روی سرممیزی اینجا و اینجا بروید.

  

    موقع خداحافظی همراهی ام می کند، برایم از شاگردهای جدیدترش می گوید.می گویم دلم برای همکاری دوباره مان پر می کشد.کلینیک بدون شما برایم آسایشگاه است نه کلاس درس.می خندد،و من به چین و چروک های باوقار زیر چشم هایش خیره می شوم و جمله ایی که مدام در سرم می کوبد"آن کس که تو را شناخت جان را چه کند"

منطقش برایم قابل هضم نیست.صدایش تحریکم می کند،مرا می برد به روزهایی که درس خواندن برایم شیرین ترین لحظه ها بود.او حرف میزند و من به این فکر می کنم که چرا با وجود اینکه خیلی اصول گراست کفش هایش را واکس نکرده است."تو در سنی نیستی که تمام روزت به تفریحات خاله زنکی هم سالانت بگذرد.آخرین مقاله ایی که ترجمه کردی چند صفحه شد؟چرا اینقدر کند عمل می کنی رها؟حواست کجا جامانده"اخم هایش بیشتر از هر مرد دیگری بهم می چسبد(مرد بدون اخم اصولا مفهومی ندارد) مخصوصا وقتی برای سرزنش کردنم چشم هایش را میبندد و مدام سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد و مرا عجیب به خودم می آورد.هروقت می خواهد تنبیه ام کند سوالاتم را جواب نمی دهد.من می مانم و کلی علامت سوالی که مثه موریانه شک  به قندان یقینم می زند.حرف هایش که تمام می شود.نصیحت هایش را که می شنوم دلم می خواهد بروم جلو و گونه های مردانه اش را هزار بار ببوسم ؛به جرات می توانم بگویم تنها مرد غربیه ایی است که از بوسیدنش چندشم نمی شود ؛بوسه ایی نه از روی شهوت.از روی احترام..هیچ وقت نفهمیدم مذهبی است یا محتاط اما هنوز آنقدر عاقل هستم که این تفکر نابالغ رو در نطفه خفه کنم.

روبه رویم می نشیند.در چشم هایش گم می شوم.چشم های میشی رنگی که به نظر خیلی ها خیلی معمولی است.اما برای من حکم قدیس را دارند.به این فکر می کنم که چه قدر سبیل باید بهش بیاید.مثل روشنفکرها روی صندلی لم داده. ساق پاهایش به طور نامرتبی از صندلی چرم زرشکی اش آویزان است.قرارمان این نبود.فقط رفته بودم پیشش که درس بخوانم.اما مگر می شود وارد آنجا شد و به فکر فرو نرفت؟مگر می شود او را ببینی و  در دلت قند آب نشود که تمام سوالات توی ذهنت را ازش بپرسی!! از لحظه ایی که میرسم،حرف میزند برایم.عادت به نسکافه و چایی ندارد.موقع کار هیچ وقت نباید دهان بجنبد.این را شش ماه طول کشید تا یادم دهد.از سیگار و آدامس هم خوشش نمی آید.زندگی سالم.کوه.آخر تعطیلات اطراف شهر؛این است تمام تفریحاتش.تمام مدتی که برایم حرف میزند یاد اولین جمله اش در اولین برخوردمان می افتم اینکه من پوپرم و او آدلر...و این یعنی من در هر جایگاه علمی و اجتماعی وخانوادگی ایی باشم شاگرد و منشی او هسم.روزهای اول برایم سخت بود اما به یک ماه نکشید که فهمیدم او همانی است که باید....

از درب که وارد میشوی همه چیز سر جای خودش است.این چیندمان بهترین ترکیب موزون این واحد است.عینک فرم لس اش را هیچ وقت از چشمانش پایین نمی آورد.تمام روی میزش پر از کتاب است و کاغذهای نوت.لپ تاپش،کوله پشتی چرم اصلش،جامدادی رنگ و رو رفته و خودکارهای یک دست و یک مارک مشکی و آبی اش..پوستر های تمیز بالای سرش همه مرا می برند به روز اولی که دیده بودمش.روز اول را هیچ وقت فراموش نمی کنم.آن روز باران تندی می بارید.اوایل آذرماه بود.آن موقع ها من هنوز..

+برای مهندسین صنایع این دوره یعنی آب اکسیژنه،من که درگیر امتحانات آخر ترمم..لااقل شما اگر می توانید  روی سرممیزیاینجاواینجابروید.


زن عضو ضعیف جامعه نیست ،عنصر حساس هستی است.آلت ارضا نیست اوج زیبایی روحانی است. بازی کودکانه جوانک های شهر نیست ؛معمای پیچیده تاریخ ،لطیف ترین دلیل برای دوست داشتن است.حسود نیست یکتا پرست است.کم طاقت نیست مسولیت پذیر است.فتنه گر نیست محجوب است.زیاده خواه نیست طالب رشد است.قشر دست آلود شونده نیست زیبایی مجسم است.بی منطق نیست،عین درایت است می تواند فاطمه باشد،هلن کلر شود،انوشه انصاری باشد،اپرا وینفری شود.می تواند نگین افتخارات جامعه بشری شود.زن احساسی نیست معنای رافت است.وسوسه برانگیز نیست،ناهماهنگ نیست،خودرای نیست منظومه انسجام است.زن این واژه دو حرفی کم حرفی نیست ،بی نهایت است.خدای اجابت است،رسول ایمان است یکتای هنروری است.زن را باید تعریف کرد باید شناخت،باید نسبت به ابعاد پیچیده اش معرفت پیدا کرد تا مورد قضاوتش قرار داد.برای اینکه زن را فهمید باید ساعت ها آندره میشل و عقایدش را تفسیر کرد،باید روزها ادیان خواند،ماه ها فکر کرد،سال ها توبه کرد،یک عمر به زیبایی اش نگاه کرد تا در آفتاب محبوب ترین خلقت عالم گرما گرفت.زن موجود دوپای ماشینی نیست مظهر تکامل است خلاصه تمام خوبی هاست.لبخند :) خداست.عاطفه ناتمام است.برای نگاه کردن به جبروتش باید وضو گرفت باید.باید خاص بود.باید طالب حقیقت بود.باید زیبا پرست شد.باید ریاضت کشید باید از مادیات برید.باید عارف بود.باید هزار شب تا صبح ذکر گفت.باید از نخل جهان بالا رفت.خوب به پروانه ها نگاه کنید،زن مبدا تمام این زیبایی هاست.مژه خداست.طلای آفتاب است.مس غروب است.مینای سنگ است.لیوان نرگس است.اما افسوس که در این مسافرخانه فرهاد کش... خوبی داشتن دوستان دانا به این است..می نشینند پشت تریبون و کرور کرور عشق در حلق می اندازند و از نوا می خوانند. بچه های شور دوستانی هستند که زحمت این پست را کشیدند تا بشنوید  آنچه اینجا نوشته شده بود را... لینک دانلود فایل صوتی پست ..

     

زنعضو ضعیف جامعه نیست ،عنصر حساس هستی است.آلت ارضا نیست اوج زیبایی روحانی است. بازی کودکانه جوانک های شهر نیست ؛معمای پیچیده تاریخ ،لطیف ترین دلیل برای دوست داشتن است.حسود نیست یکتا پرست است.کم طاقت نیست مسولیت پذیر است.فتنه گر نیست محجوب است.زیاده خواه نیست طالب رشد است.قشر دست آلود شونده نیست زیبایی مجسم است.بی منطق نیست،عین درایت است می تواند فاطمه باشد،هلن کلر شود،انوشه انصاری باشد،اپرا وینفری شود.می تواند نگین افتخارات جامعه بشری شود.زن احساسی نیست معنای رافت است.وسوسه برانگیز نیست،ناهماهنگ نیست،خودرای نیست منظومه انسجام است.زن این واژه دو حرفی کم حرفی نیست ،بی نهایت است.خدای اجابت است،رسول ایمان است یکتای هنروری است.زن را باید تعریف کرد باید شناخت،باید نسبت به ابعاد پیچیده اش معرفت پیدا کرد تا مورد قضاوتش قرار داد.برای اینکه زن را فهمید باید ساعت ها آندره میشل و عقایدش را تفسیر کرد،باید روزها ادیان خواند،ماه ها فکر کرد،سال ها توبه کرد،یک عمر به زیبایی اش نگاه کرد تا در آفتاب محبوب ترین خلقت عالم گرما گرفت.زن موجود دوپای ماشینی نیست مظهر تکامل است خلاصه تمام خوبی هاست.لبخند :) خداست.عاطفه ناتمام است.برای نگاه کردن به جبروتش باید وضو گرفت باید.باید خاص بود.باید طالب حقیقت بود.باید زیبا پرست شد.باید ریاضت کشید باید از مادیات برید.باید عارف بود.باید هزار شب تا صبح ذکر گفت.باید از نخل جهان بالا رفت.خوب به پروانه ها نگاه کنید،زن مبدا تمام این زیبایی هاست.مژه خداست.طلای آفتاب است.مس غروب است.مینای سنگ است.لیوان نرگس است.اما افسوس که در این مسافرخانه فرهاد کش...


خوبی داشتن دوستان دانا به این است..می نشینند پشت تریبون و کرور کرور عشق در حلق می اندازند و از نوا می خوانند.

بچه های شور دوستانی هستند که زحمت این پست را کشیدند تا بشنوید  آنچه اینجا نوشته شده بود را...

لینک دانلود فایل صوتی پست ..




     

زنعضو ضعیف جامعه نیست ،عنصر حساس هستی است.آلت ارضا نیست اوج زیبایی روحانی است. بازی کودکانه جوانک های شهر نیست ؛معمای پیچیده تاریخ ،لطیف ترین دلیل برای دوست داشتن است.حسود نیست یکتا پرست است.کم طاقت نیست مسولیت پذیر است.فتنه گر نیست محجوب است.زیاده خواه نیست طالب رشد است.قشر دست آلود شونده نیست زیبایی مجسم است.بی منطق نیست،عین درایت است می تواند فاطمه باشد،هلن کلر شود،انوشه انصاری باشد،اپرا وینفری شود.می تواند نگین افتخارات جامعه بشری شود.زن احساسی نیست معنای رافت است.وسوسه برانگیز نیست،ناهماهنگ نیست،خودرای نیست منظومه انسجام است.زن این واژه دو حرفی کم حرفی نیست ،بی نهایت است.خدای اجابت است،رسول ایمان است یکتای هنروری است.زن را باید تعریف کرد باید شناخت،باید نسبت به ابعاد پیچیده اش معرفت پیدا کرد تا مورد قضاوتش قرار داد.برای اینکه زن را فهمید باید ساعت ها آندره میشل و عقایدش را تفسیر کرد،باید روزها ادیان خواند،ماه ها فکر کرد،سال ها توبه کرد،یک عمر به زیبایی اش نگاه کرد تا در آفتاب محبوب ترین خلقت عالم گرما گرفت.زن موجود دوپای ماشینی نیست مظهر تکامل است خلاصه تمام خوبی هاست.لبخند :) خداست.عاطفه ناتمام است.برای نگاه کردن به جبروتش باید وضو گرفت باید.باید خاص بود.باید طالب حقیقت بود.باید زیبا پرست شد.باید ریاضت کشید باید از مادیات برید.باید عارف بود.باید هزار شب تا صبح ذکر گفت.باید از نخل جهان بالا رفت.خوب به پروانه ها نگاه کنید،زن مبدا تمام این زیبایی هاست.مژه خداست.طلای آفتاب است.مس غروب است.مینای سنگ است.لیوان نرگس است.اما افسوس که در این مسافرخانه فرهاد کش...


خوبی داشتن دوستان دانا به این است..می نشینند پشت تریبون و کرور کرور عشق در حلق می اندازند و از نوا می خوانند.

بچه های شور دوستانی هستند که زحمت این پست را کشیدند تا بشنوید  آنچه اینجا نوشته شده بود را...

لینک دانلود فایل صوتی پست ..



خیلی چیپ به نظر می رسد.اینکه من بیایم اینجا و هی بنویسم تنهایم و بعد شما بگویید بی خیال رها،این نیز بگذرد.اما باور کنید من تنهایم.این را امروز ساعت پنج و نیم یک بعد از ظهر سگی فهمیدم.سردم شده بود.دردم گرفته بود.بدجوری جایش می سوخت.تا ته ام را سوزانده بود.از خودی بخوری دردش بیشتر هم می شود.بعد از مدتها سیگار کشیدم.خوب نشدم.وقتی ناراحتم نسکافه خوردنم نمی آید فقط ایستادم پشت پنجره و به بیرون زل زدم.به آدم هایی که... مثل سکانس آخر فیلم "سعادت آباد" همانطور،با همان ژست لیلا حاتمی چسب زخم انگشت شستم را باز کردم و رویش نمک ریختم؛می سوخت ولی احساس کردم حقم بود.قول داده بودم که دیگر سیگار نکشم.در بدترین شرایط هم سیگار نکشم.ولی کشیدم،نمک لای زخمم را با سر ناخن فرو می کنم تو و رویش فشار می دهم.(من خودتنبیهی و خودتشویقی دارم و نه خودآزاری.)وجدانم که راحت شد گریه ام گرفت.همیشه ازین عادت زنانه ام متنفر بودم اینکه مثل بچه دماغو ها زرت و زرت در شرایط سخت اشک می ریزم.البته باور کنید بدون ادا اطوار بود.روی صندلی ریلکسیشن وسط سالن نشستم و بدون صدا،بدون هق هق،مثل یک مرد اشک ریختم صدایم هم در نیامد.دردآور است ولی من واقعا بین دویست و خورده ایی کانتکت موبایلم هیچ دوستی نداشتم که در آن لحظه بهش زنگ بزنم و بگویم "الو "و او از روی تنالیته صدایم حال مرا بفهمد و همانطوری پشت گوشی بگذارد بیست دقیقه گریه کنم و او مدام حرف بزند و بگوید"قوی باش دختر" ...مسخره نیست؟در این شرایط فقط توانستم به پارسا زنگ بزنم که آنهم مثل همیشه آنقدر آرام صحبت کرد که دلم میخواست گوشی تلفن را روی زمین پرت کنم از بس پرسیدم چی؟پارسا چی گفتی؟چی؟؟باور کردنش برای خودم هم سخت است.اینکه این همه دوست دور و برت باشد،اینهمه خاطره ازشان داشته باشی اما وقتی که خیلی دردت آمده نتوانی به هیچ کدامشان زنگ بزنی چون دوست نداری وجهه ت پیش شان خراب شود.یا چه میدانم غرورت جریحه دار شود..خیلی مضحک بود ولی به طرز وحشتناکی امروز احساس تنهایی کردم. خوبی داشتن دوستان روانشناس به همین است.خودشان میفهمند حالت بد است،و خودشان روانکاوی ات می کنند بدون اینکه بهشان چیزی بگویی،و خودشان برایت همدلی می کنند. +قالب موسوم عکس رهاست،نه به مباحث فقهی و حجاب ارتباط دارد و نه تبلیغات شامپو است.


   خیلی چیپ به نظر می رسد.اینکه من بیایم اینجا و هی بنویسم تنهایم و بعد شما بگویید بی خیال رها،این نیز بگذرد.اما باور کنید من تنهایم.این را امروز ساعت پنج و نیم یک بعد از ظهر سگی فهمیدم.سردم شده بود.دردم گرفته بود.بدجوری جایش می سوخت.تا ته ام را سوزانده بود.از خودی بخوری دردش بیشتر هم می شود.بعد از مدتها سیگار کشیدم.خوب نشدم.وقتی ناراحتم نسکافه خوردنم نمی آید فقط ایستادم پشت پنجره و به بیرون زل زدم.به آدم هایی که...

مثل سکانس آخر فیلم "سعادت آباد" همانطور،با همان ژست لیلا حاتمی چسب زخم انگشت شستم را باز کردم و رویش نمک ریختم؛می سوخت ولی احساس کردم حقم بود.قول داده بودم که دیگر سیگار نکشم.در بدترین شرایط هم سیگار نکشم.ولی کشیدم،نمک لای زخمم را با سر ناخن فرو می کنم تو و رویش فشار می دهم.(من خودتنبیهی و خودتشویقی دارم و نه خودآزاری.)وجدانم که راحت شد گریه ام گرفت.همیشه ازین عادت زنانه ام متنفر بودم اینکه مثل بچه دماغو ها زرت و زرت در شرایط سخت اشک می ریزم.البته باور کنید بدون ادا اطوار بود.روی صندلی ریلکسیشن وسط سالن نشستم و بدون صدا،بدون هق هق،مثل یک مرد اشک ریختم صدایم هم در نیامد.دردآور است ولی من واقعا بین دویست و خورده ایی کانتکت موبایلم هیچ دوستی نداشتم که در آن لحظه بهش زنگ بزنم و بگویم "الو "و او از روی تنالیته صدایم حال مرا بفهمد و همانطوری پشت گوشی بگذارد بیست دقیقه گریه کنم و او مدام حرف بزند و بگوید"قوی باش دختر" ...مسخره نیست؟در این شرایط فقط توانستم به پارسا زنگ بزنم که آنهم مثل همیشه آنقدر آرام صحبت کرد که دلم میخواست گوشی تلفن را روی زمین پرت کنم از بس پرسیدم چی؟پارسا چی گفتی؟چی؟؟باور کردنش برای خودم هم سخت است.اینکه این همه دوست دور و برت باشد،اینهمه خاطره ازشان داشته باشی اما وقتی که خیلی دردت آمده نتوانی به هیچ کدامشان زنگ بزنی چون دوست نداری وجهه ت پیش شان خراب شود.یا چه میدانم غرورت جریحه دار شود..خیلی مضحک بود ولی به طرز وحشتناکی امروز احساس تنهایی کردم. خوبی داشتن دوستان روانشناس به همین است.خودشان میفهمند حالت بد است،و خودشان روانکاوی ات می کنند بدون اینکه بهشان چیزی بگویی،و خودشان برایت همدلی می کنند.


+قالب موسوم عکس رهاست،نه به مباحث فقهی و حجاب ارتباط دارد و نه تبلیغات شامپو است.


عادت کرده ام به چایی هایی که تنهایی دم و نوشیده شوند.این تنهایی جز تفکیک ناپذیر روزمرگی های من است.خوب که فکر می کنم میبینم احتمالا نسل ما نسلی است که منقرض خواهد شد  از بس  از زبان هرکسی شنیدیم که گفت "من قصد ازدواج ندارم"...اصلا انگار باب شده این قصد ازدواج نداشتن.شده است یک رگه از تیپ شخصیتی روشنفکرانه...اینکه با ازدواج مخالف باشند.باور نمی کنید!کافیست فقط از ده نفر از کانتکت های موبایلتان بپرسید که"تو قصد ازدواج داری" بچه تر که بودم یادم می آید همیشه دم دمای ظهر یک برنامه تلوزیونی پخش می شد اسمش سیمای خانواده بود(فکر می کنم الان هم پخش میشه،سه چهار سالی میشه تلوزیون نگاه نکردم) و یک قسمت به عنوان نمایش خانواده در آن پخش می شد که خیلی داستان های چیپ خانوادگی اش را در آن سن و سال دوست داشتم؛بعد در آن نمایش هروقت یک پسری می رفت خواستگاری یک دختری و شرایط برای این وصلت جور نبود؛دخترخانم پاسخ می داد "من قصد ازدواج ندارم" و اینا. آن موقع ها وقتی می گفتند قصد ازدواج ندارم واقعا قصد ازدواج نداشتند،حالا هرکسی به مناسبت موقعیتی که داشت خواه ادامه تحصیل یا جهیزیه ناقص رک و پوست کنده یک کلمه می گفت: نه.و ملت را اسیر ادا اطوارهایی نظیر چس کلاس های بعضی دخترکان امروزی نمی کرد.ولی الان قضیه فرق می کند،الان انگار هیچ کسی قصد ازدواج ندارد.پای صحبت هرکسی که مینشینی یا با تنهایی اش خوش است،یا می خواهد برود آن ور آبها در بلاد کفر درس بخواند،یا چه میدانم کلا فلسفه ازدواج را قبول ندارد.باور کردنش سخت نیست؟ بیایید باهم صادق باشیم تمنا و غریزه بخش لاینفک ساختار ماست،مگر می شود کسی از محبت کردن ،محبت دیدن،لمس کردن؛لمس شدن؛بوسیدن،بوسیده شدن،حس دادن،حس گرفتن؛آرامش دادن؛آرامش گرفتن و خیلی از سکانس های حذف نشدنی زندگی خصوصی متواری باشد؟مگر می شود کسی از تعلقات عاطفی بدش بیاید؟مگر ممکن است کسی جذابیت ها و خلاقیت های یک عصر دونفره برنامه ریزی شده  را به تنهایی های سگی یک جمعه تکراری ترجیح بدهد..! تا کی قرار است تنهایی بریم کافه،تنهایی برویم میهمانی،تنهایی برویم تئاتر؛تنهایی برویم سفره خانه؛تنهایی برویم سفر؛تنهایی برویم باغ وحش؛تنهایی برویم دندانپزشکی؛تنهایی بخوابیم،تنهایی بیدار شویم؛تنهایی غذا بخوریم؛تنهایی برقصیم،تنهایی کار کنیم،تنهایی پول دربیاوریم،تنهایی خرج کنیم؛تنهایی بخوریم؛تنهایی برویم موزه،تنهایی فکر کنیم؛تنهایی برویم پارک؛تنهایی خرید کنیم؛تنهایی نمایشنامه بخوانیم؛تنهایی فیلم ببینیم؛تنهایی بخندیم؛تنهایی گریه کنیم؛تنهایی آشپزی کنیم؛تنهایی لباس بپوشیم،تنهایی ساز بزنیم؛تنهایی آواز بخوانیم در هوای سرد؛تنهایی ارضا شویم؛تنهایی پیاده روی کنیم؛تنهایی شمعهایمان را فوت کنیم؛تنهایی عکس بیندازیم،تنهایی زندگی کنیم.تنهایی زندگی کنیم.تنهایی زندگی کنیم. همه آدم های سالم این تفاوت ها را درک می کنند.ما تلخی این تنهایی های بی سرانجام را می فهمیم مگه نه؟فقط کمی می ترسیم.از تعهد.از یکنواخت شدن.از مسولیت پذیری.از تمکین.از پایبندی.از نه شنیدن.از ازخود گذشتن.پسرها ازینکه نتوانند مرتفع کنند و زیر تعهدات آنچنانی کمر خم و یک جور وا دهند و دخترها از اینکه آخرین سرمایه پنهان شده در لای پاها را به ناعهد بسپرند و آخرین شانس خود برای داشتن زندگی بهتر را از دست بدهند.غافل از اینکه ما در همه سالهای تنهایی مان تابویی را می سازیم که خودش یعنی خم کردن کمر و سوختن آینده. البته ایده بدی نیست.خانه مجردی هم گزینه خوبی است.خیل عظیمی از مشکلات تعریف شده در سطرهای بالا در همین واحد 60 متری حل پذیر است.مذهبش برای شما اما اخلاقیلاتش را نمی شود تایید کرد.من امنیتی که فقط به اندازه یک سفر شمال برایم باشد را نمی خواهم؛آرامشی که فقط یکی دو سه شب برایم است و بعدش هم خاطره می شود اسمش آرامش نیست سناریوی غمگین ابزاری شدن احساس است زیر پتو. همه این روده درازی ها را کردم که بگویم تنهایی چای نوشیدن بهانه است.راست حسینی بگویم خوب که نگاه می کنم میبینم احتمالا من هم "قصد ازدواج ندارم"...دست کم حالا حالاها ندارم.دلیلش هم هیچ کدارم از این اراجیفی که در چند سطر بالا پشت سر هم ردیف کردم نیست.راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چرا. فکر میکنم هیچ کداممان نمیدانیم.ما نسلی هستیم که حتی اگر خانه فرشته و حقوق مکفی هم بهمان بدهند بازهم از زیر بار ازدواج در خواهیم رفت.شاید تنهایی سفر کردن و تنهایی خوابیدن و تنهایی زندگی کردن کمی سخت به نظر برسد اما واقعیت این است که یک چیزهایی درون همین تنهایی هاست که در هیچ یک از زندگی های آشفته دونفره نیست؛شاید برای همین دلخوشی های کوچک است که دوستی های یواشکی و اس ام اس های شبانه برایمان شیرین تر از ازدواج های بی عشق است.نمیدانم الان که این را می خوانید چه قدر قصد ازدواج دارید و کلا قصد ازدواج دارید یا نه اما من فکر می کنم احتمالا نسل ما نسلی است که منقرض خواهد شد  از بس  از زبان هرکسی شنیدیم که گفت "من قصد ازدواج ندارم" تا اینجای کار به این نتیجه رسیدیم: ازدواج با همه محدودیت هاو لذت ها،محاسن و تعهداتش شاید به این دلیل اینقدر بهش بی توجهیم که مثل یک اتاق بدون بازگشت نگاهش می کنیم که وقتی واردش شدیم برگشتنش تقریبا غیرممکن است،و احتمالا تعهدات و پایبندی هایمان را با غیرقابل برگشت بودن اون اشتباه گرفتیم.که ازش می ترسیم...درست ریزالت گرفتم؟
به جهنم اصلا درس نخون برو ته دیگ بساب. این را بلند می گوید و درب اتاق را پشت سرش می بندد و می رود بیرون.و من به این فکر می کنم که ته دیگ سابیدن آن هم برای یک سری آدم های جدید که برای خالی نبودن عریضه اسمشان رامی گذاریم: شوهر و فرزند و فک فامیل شوهر  چه قدر مسخره و سطح پایین به نظر می رسد،وقتی باید برای ظهر برانی بادمجان با ماست و سیر فراوان و مرغ شکم پر درست کنی و بگذاری جلویشان. همه اش چپ می روند راست می روند می گویند بخوان!! از وقتی یادم می آید وضع همین بوده،اصلا این درس خواندن داغی بوده که بر پیشانی ما از اول زده  شده،مثلا کوچکتر که بودم یادم می آید وقتی همه دختر عموها و پسرعموهایم می رفتند پیست دوچرخه من می نشستم توی یکی از اتاق های خلوت خانه و مساله های  ریاضی کتاب" استاندارد" وگلواژه درس علوم را  را حل می کردم...و صبح روز بعد جلوی معلم بلبل زبانی می کردم و درس ها را تحویل می دادم که آفرین دختر زرنگم.بماند که این قضیه سر دراز دارد،طوریکه هنوز هم هروقتسالی یکبار میخواهم بروم میهمانی همین بساط است وقتی با تکراری ترین سوال عالم روبه رو می شوم که" شما برای امتجاناتت آماده ایی میخوایی بری خوش بگذرونی"دم دستی ترین مثال هم همین جمعه هفته پیش بود سر تولد "الی" که چه بساطی داشتیم  برای رفتن به یک میهمانی ساده!!که از دماغمان در آوردند از بس زنگ زدند که بیا خانه. بچه تر که بودم،شب های امتحان دلم می خواست هرچیزی بودم جز یک شاگرد محصل که فردا امتحان دارد.البته این عادت هنوز هم با من است، یادم نمی رود سر امتحان های پایان ترم سال گذشته با چه حسرتی  از سالن امتحانات به کاگر کم سن و سال و آفتاب سوخته ی ساختمان روبه رویی دانشکده نگاه می کردم و آرزو می کردم که آن لحظه یک کاگر ساده بودم که آجر پرت می کند بالا و با عرق گیر در محوطه دانشگاه نهار می خورد به جای اینکه دانشجوی ترم آخر رشته حقوق باشم و سر جلسه آن امتحانات  ترسناک بنشستم. خوب که فکر می کنم میبینم خیلی هم بیراهه نیست ،نمیدانم چرا مادرم از شنیدن این جمله ها عصبانی می شود!!قرار نیست همه ما پزشک و مهندس و کارشناس ارشد شویم...جامعه ما به گزینه های دیگر هم نیاز دارد.ندارد؟کی گفته که من حتمن باید دکترای ادبیاتم را بگیرم و مستقیم بورس شوم؟کجای دنیا نوشته اند که حتما باید دانشجو باشی که بتوانی از تخفیفاتش بهره مند شوی.اصلا من دلم می خواهد یک آدم دیگری باشم،چ اشکال دارد؟جامعه ما به دزد،به تکدی گری،به مال خر،شرخر،واسطه،مفت خور،دست فروش و شغل هایی از این دست هم نیاز دارد.ندارد؟ راستش را بخواهید یک موقع هایی هوسم می کند؛ یک وانت آبی داشتم با یک شکم گنده و کله تاس،که یک شلوار مشکی گشاد می پوشیدم وسر بازار می ایستادم و پرتغال درهم می فروختم به جای اینکه فصل امتحانات را تجربه کنم.دوست داشتم یک پیرمرد 61 ساله بودم که هر روز گوشت های تازه قصابی را می داد دست مردم و خبری از امتحاناتش نبود.اصلا چرا راه دور برویم دلم می خواست مثل"ممد آقا" ماست فروش قدیمی محله پدربزگمینا یک سوپر مارکت دو دهنه نبش داشتم که اسمش را هم می گذاشتم یاسمن و کلی خرت و پرت و خواربار می فروختم و ماست هایش را هم خودم میزدم.چ اشکال دارد..دلم می خواست یک خانوم سی و هفت هشت ساله بودم که مزون عروس داشت.یا یک عریضه نویس قابل...که هیچ آزمونی در انتظارش نیست.بدم نمی آمد اگر یک پسر بیست و یک ساله بودم که سربازی اش افتاده افسر سر چهار راه ها باشد و برای راننده هایی که کمربند نبسته اند جریمه بنویسد.چه اتفاقی می افتاد اگر من به جای اینکه یک رهای بیست و چند ساله بودم می شد که یک پیرمرد 55 ساله می شدم که نان خشکی جمع می کرد و با چرخ دستی اش کل شهر را می گشت..تصور اینکه یک دختر 30 ساله باشم که پرستار یک خانوم مسن است و گاهی لباس ها و ظرف های او را می شوید و داروهایش را برایش می دهد هم ایده بدی نیست برای فرار از وضعیت فعلی.یا پسربچه هجده نوزده ساله ایی که توی کار خرید و فروش گوشی های دست دوم است و قرار است به زودی برایش یک مغازه کوچک اجاره کنند که شارژ و قطعات یدکی موبایل بفروشد. در کنار همه اینموقعیت ها گزینه ته دیگ سابیدن را هم باید اضافه کنم.خوب که فکر می کنم میبینم هنوز در انتخاب سردرگمم...دقیقا نمیدانم کدامیک از حالت های موجود راحت تر و عملی تر هستند برای اجرا؛فقط میدانم امتحانات دارند با ساز و دهل نزدیک می شوند و من باید هرچه سریعتر یکی از حالت های موجود را عملی و از امتحانات فرار کنم. اصلا شاید بهتر باشد موضوع را با پدرم در میان بگذارم؛بهتر است از زبان او بشنوم ته دیگ سابیدن برای یک مرد چه قدر می تواند به زندگی مشترک متعهدش کند که لذتش بتواند بر پاس کردن امتحانات سخت ترم های آخر بچربد.هرچند او هم تقریبا مثل مادر به این فکر می کند که چه قدر بیکارم که وقتم را صرف این سوال ها می کنم،ولی پاسخ من درست در چنین شرایطی که امتحانات با ساز و دهل نزدیک می شوند این است که:مجبورم می فهمی ؟؟  به جهنم اصلا درس نخون برو ته دیگ بساب.