" آقای کیوسک "






















۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

وقتی به رزومه دوستی های گذشته ام نگاه می کنم به جز یکی دو مورد که واقعا اشتباه کردم،به خودم می بالم، خوشحالم ازینکه در تمام دوران زندگی ام علی رغم تنهایی های گاه و بی گاهم به هر غریبه ایی نگفتم" بله"...دوست های بامرام یعنی کسانی که بعد از تموم شدن یک رابطه اونهم پس از یک مدت طولانی هنوز یادت باشند..و ولنتاینی که کنارشون نیستی رو به کامت شیرین کنند و هنوز بهت اس ام اس بزنند و تبریک بگن..هنوز برات گل بیارن و هنوز برات هدیه بخرند..و هنوز روی کارت تبریک هاشون بنویسند ولنتاینت مبارکــ. و تلخ ترین شکلات ها رو در نظرت شیرین کنند.چی خریده بودن مهم نیست.بعد از چند ماه و چند سال اومدند مهم نیست..اینکه دوست هایی داشتم که هیچ وقت از دوستی کردن باهاشون پشیمون نشدم مهم ه.. +هیچ کدوم از دوست های قدیمی در دنیای حقیقی اینجا رو نمی شناسند اما،من اینجا نوشتم تا بگم "از اینکه بهم گفتید هنوز هم براتون خاطرات خوب دارم ممنونم"..ممنونم که به من فهموندید ولنتاین تنها نیستم،حتی اگه مدتها باشه به کسی دل نداده باشی. +دوستی فقط بوسه های نابهنگام نیست،فقط اس ام اس های شبانه نیست.گاهی همین که یک دوست احترام خاطره هاتون رو نگه داره یعنی بهترین دوست بوده.
هیچ کسی نمیداند چرا این بلوز چارخانه دست دوم انقدر برایم مهم است.هیچ کسی خبر دار نیست چرا هرشب لاغری اندام زنانه ام را را زیر گشادی چارخانه های آبی و توسی اش می پیچم و مدام تنم را بو می کشم.هیچ کسی نمیداند و نخواهد دانست این پیراهن ساده تا چه اندازه می تواند قیمتی باشد.کسی نمیداند که من هزار شب هم که بگذرد بازهم راس ساعت دوازده هرشب این بلوز مردانه را خواهم پوشید، تویش گوله شده و تمام خاطراتم را مرور می کنم. هیچ کسی نمیداند،هیچ کسی نمیداند اما تو یادت باشد آغوشت را به من بدهکاری..+مخاطب خاص ندارد.
یک آدم مذهبی که میبینم مینشینم همین طور با خودم فکر می کنم که چه قدر دنیایم با آن ها متفاوت است.گاهی که تنها هستم پیش خودم فکر می کنم نکند همه این بدبختی ها از روزی شروع شد که فکر کردم مذهبی نیستم.و اساسا مذهب چیست؟ دو روز پیش وقتی توی سالن فنی دیدمش با همان نگاه اول شناختمش.بعد از دوسال هیچ عوض نشده بود.فرم لب هایش هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود.چشم هایش هنوز همان قدر ارام بود.وقتی سلام گفت فهمیدم این تازه آغاز ماجراست you have one new messages.. سه ساعت تمام برای توجیه کردن یک آدم کم درک وقت بذاری،همه ابعاد رفتاری و فیدبک های ناهنجارش  را برایش شرح دهی و صبح روز بعد عیننا همان رفتارهایی که قبلا داشته را عیننا بدون هیچ تغییری رویت کنی،حس خواندن چرت نویس های پشت درب بک توالت عمومی بهت دست می دهد وقتی دوست داری زودتر کارت را بکنی و بزنی بیرون از آن فضای متعفن.تصمیم می گیری مثل یک بز از کنار تمام رفتارهایش بگذری.باشد که خودش رستگار شود. چهارمین نفر هم از جمع دوستی پنج نفره مان با پرواز دیشب رفت تا دنیایش را از صفری پارادایم بسازد.در این جمعه سرد من ماندم و تمام عکس هایی که توی آلبوم لبخندشان خشک شده.و تمام خاطراتی که از این به بعد باید در صداهایشان پشت تلفن یا لبخندهایشان پشت ایمیل ترسیم کنم.تا چند وقت پیش از تعطیلات بدون این چهار نفر می ترسیدم،حالا فهمیدم زمان آن قدرها هم در مورد روحیات آدم ها جدی نیست،کار خودش را می کند.بهتر است به آینده فکر نکنم.
کمتر پیش میاد که درگیر این بازی های وبلاگی بشم ولی دلم خواست این یکی رو انجام بدهم، عکس بگذارید اینجا یا در وبلاگ هایتان از درون کیف تان.. کیف نوتریکا : Kent و مهر و ادکلن..کیف می کند این پسر..کیف کیف میس مونا لیزا: چشمم ماند روی رژلب دخترک کیف آقای گوژپشت:  از بس این بشر مرتب ه آدمی به وجد میاد کیف نیما : ای من غلام آنکه دلش با زیانش یکی است.. کیف فیاض:تمام فکرم پیش کاغذهایش است..کاغذهایی که حتمن لابه لایشان دست خط خودش باید باشد کیف نسا: این دوست من دخترانگی را به معنای واقعی کلمه تعبیر می کند.ببینیدش کیف مدیر کوچولو: شکلات تلخ اش را که نگاه می کنم غنج می روم،بگذریم که خودش خیلی شیرین است. کیف کاکاپو: نظم این پسر جدای کلماتش در تمام ابعادش پیداست..درون کیفش را نگاه کنید کیف سارا: از بس لوازما آلات لوکس رایز گذاشته من از خرت و پرت های خودم خیجالت کشیدم کیف کلنل: خیلی دوست داشتم واقعا سرم را ببرم توی کیفش نشد..نشد کیف عطیه: از 212 هایش که فاکتور بگیریم انصافا از تسبیح و لیوان تو دل برویش نمیشود گذشت کیف خوشی: یک کتابی آن وسط مسط ها آدم را اغوا می کند/به چاقوی شبیه تفنگ در عکس هم دقت کنید کیف سکو: مرده این تنظیمات همجنسانم هستم...چه قدر دنیایشان را دوست دارم.این کیف پر از تازگی است کیف رزگار: سر کتابش کلاه گذاشته با نبوغ ببینید ابتکارش را کیف گیسوپریش : مرکب با Spf 50..آبی ملایمش مرا کشت کیف آیلار: فامیل دورش را نگاه کنید.. فقطــ جای رژ لب هایش روی سیگارها نیست کیف مژینا: بماند که چه قدر توی ویلاگش کف کردم برای هدرش فقط بدانید عاشق اینجور کیف هام..رنگی رنگی کیف سحر : وای وای وای کلیدهایت را آویختی به چه؟من میخواهمش زود زود همین الان سحر کیف بیتا: عشق می کنم با این زن.ببینید چه طور از زندگی لذت می برد،سخت نمی گیرد کیف مهشاد : خال خالی روی کیفش تحریکم می کند یکی عین آن را بخرم کیف فاخته : چه قدر اینجا همه دخترها های level هستن..کیف ها یکی از یکی زیباتر.برعکس کیف های من کیف نیلوفر : یک خرس کوچولوی ناز روی کیف پولش به شما لبخند میزند کیف سحر : رنگ لاک هایت را دوست دارم..ولی هنوز به این فکر می کنم که این شی طلایی فندک است؟ کیف رزا : نوستالژی یعنی آدامس موزی توی این عکس.یعنی کیف دوربین گوشه قاب کیف ارسطو: تظاهر می کنم عاشق دوربینش نشدم،ولی ازینکه به جای قرو قمیش عکس را گرفت کیف کردم کیف Robin: ترکیب آبی و قرمز موجود در کادر یک طرف..این خودکار یک طرف.مرا پرت کرد در گذشته هایم کیف برف زمستانی : چه باسلیقه!من شیفته دوربین توی این کیفم باید چیز خوبی باشد..خیلی..جانم کیف مسافر : اربیت نیمه شده اش نشان از صمیمتش دارد.تمام فکرم پیش عطرش جامانده این لحظه کیف سینا : مظهر انسجام است..دونه به دونه این اشیا با محاسبات ریاضی پیچیده ایی چیده شده اند. کیف صادق:اینکه چندتا گوشی و چندتا ساعت اینجاست حساب کتاب دارد.خرسش چه قدر معصوم نگاه میکند کیف لیلی:آن پنج هزارتومنی تکلیفشان معلوم نیست برای چه خرج نمیشوند هیچ وقت؛فقط دستبند و شانه اش کیف شاعر قافیه های گم شده: فندک لابه لای وسایل را دیدم..ولی هنوز نمیدانم آن شیشه قرمز عطر بود یا.. کیف بیتا:یک روز قشنگ بارانی را به شما هدیه کرد.ببینید چه سمفونی زیبایی است در صورتی رنگ هایش کیف آرتا:به نظرم  این ساعت برازنده یک دست مردانه جذاب باشد نه؟آدامس موزی که می گذارید غششش کیف همون فلانی:تو اولین نفری بودی که دوتا کیف پول در عکسش فکرم را مشغول کرد.فایو میخوری شیطون کیف مادام کاملیا: اولین زنی که دستکش هایش سفید بود..شارژ رو خوب اومدی :) کیف پولاد:یک دستکش متفاوت..این کیف به من می گوید یک صاحب خاص دارد کیف آقای کیوسک :پدرم می پرسد همه این وسیله ها رو استفاده می کنی؟من: بله. کیف الی :عطر..عطر..عطرش رو پیدا نکردم.. کیف کافه چی:چه قدر ذوق کردم عکسش را کنار کتابخانه اش گرفته بود...ایده جدیدی بود.خوشمان آمد همی کیف آرش:این پسر یک چیزی ماورای همه آدم هاست،اخم های قبل پستش نگاه نکنید.دیوانه تفکراتش باشید کیف گلاره:نویسنده که باشی.هنری که باشی.یک زن کامل که باشی می شود کیف کوچک گلاره چگینی کیف النا :قرمز کیف پولش مرا یاد پاساژهای پر زرق و برق نور می اندازد.ریلکس میوه های استوایی دوست دارم کیف ماهبان: یک دوشیزه زیبا که باشی یاد می گیری هر کیفی برازنده تو نیست.او این را خوب انجام می دهد کیف بهار: چه قدر صمیمیت این عکس را دوست داشتم..چه قدر کیف مریم :یک تسبیح قرمز.و گوشی ایی که مرا برد به دوسال پیشم..نوستالژیکـــــ+کیف فانتزی دخترانه کیف پیمان:ای جانم به این مردانگی نگاه کنید.نگاه کنید..نگاه کنید!!!کیف می کنم پیمان کیف... کیف دلم : کلی چیز میزهای جدید دارد برای دیدن.نگاه کنید/لواشک جنگلی دوست دارمــ کیف بند انگشتی : یک عالمه تکمه های رنگ به رنگ..برای لباس جدید پادشاه اینجا ریخته+کلی حس خوب کیف سین میم: لواشک هایش باید بوی خاصی داشته باشند و طعمی دلچسبـ کیف مهربانو : ساعتش را به بالاترین قیمت خریدارم...کتاب هایش که دیگر هیچ کیف لا: نظم حاکم بر این عکس را ببینید.می بردتان تا کجا..چه قدر دلم از این کیف ها خواست :) کیف منتظر:کیف پولت مارکی است که مستقیم صادر می شوند؟این کیف پول باید خیلی قیمتی باشد دختر کیف سایه: تو اولین کیفی بودی که جسارت عکس بدون کتاب را داشتی :) ممنونم دخترکم کیف تبسم: رم ریدر و اتدش یک حس خوبی به آدم می داد.مرسی تبسم جانم.. کیف میکروب آزاد :یک چیزهایی در این کیف هست که مرا قلقلکـــ می دهد..به این کیف نگاه کنید لطفا کیف فاطــمه : یه دیزاین خاص..یک بک متفاوت..یک شیشه عطر کیف گیس بریده: این کیف کیفی بود که یاد من انداخت.این سال سال 1391 بود+ مای+دستمال کاغذی کیف رضا:به ساعتش که نگاه می کنم چشم هایم سر می خورند روی گوشی و حییم و دفترچه بیمه اش... کیف سوسن بانو: تنها کیفی که آدامس شیک داشت.با اعتماد به نفس تمــام..مرسی سوسن خانوم لایک کیف زندانی: درگیر محتویات کیف نیستم..در وهم دست های مهربان توی عکس جا ماندنم را ببینید کیف خاکستری: آخ من اسیر  این عکس شدم.آخ-فقط نگاه کنید و دیگر هیچ .. کیف الینا: یک کیف پول خوشگل،کلی خوراکی های خوشمزه،و شاه کلیدی که دل مرا برد کیف منصوره: به کیف پول منصوره من نگاه کنید!!زیبایی از تمام ابعاد این دختر تراوش می کند..ببینید. کیف رامونا : تو هم همشهری داستان؟ چه قدر دنبال آدم توی ری بن گشتمــ رامونای عزیزم :) کیف محبوب : یک چیزی فراتر از تصور است..لباس سفیدش مرا تحریک کرد بگویم خوش به حالت که می پوشی کیف عطیه: این دختر متفاوت است.همین..خودتان بروید ببینید کیف آوین: اسنیکرز می خوری دلبرکم؟چه قدر وسایلت بهم چسبید..فرش خانه ات مرا کشت..ای جانم کیف عطیه:صادق هدایت می خوانی؟شاه کلیدهایت را به بهشت رهسپار میکند آدم را :) کیف یلدا:یک لحظه..فقط یک لحظه محو عکس بشوید..زیبایی مجسم را نوشت ای جانم به این زن..جانم.جان کیف مه سا: برای گوشی ایی که همیشه تصویر کردم نامم را تویش خوشحالم.بالاخره موفق شدم :) کیف هانی: خودکار زبرا..احمد شاملو..آدامس ریلکس..ترتیب اجسام کیف عطیه: این نور توی عکس را چه قدر من دوست داشتم..یک خرس مرا می تواند ببرد به یک روز خاص +اونایی که گذاشتند لطفا اطلاع بدهید ما هم ببینیم..سپاس/ عجیب نبود؟اینکه خیلی از کیف ها تسبیح داشتند.کتاب داشتند. دلم خیلی درد آمد.از اینکه قریب به اتفاق دختر ها ژلوفن توی کیف هایشان بود. و پسرهایی که سیگار را پاکت پاکت توی کمد هایشان جا داده بودند. نمی خواهم بگویم تلخ بود نه ولی خوشحالم اگر دستمال جیبی داشتید..اگر فندک داشتید..اگر چسب زخم داشتید، لااقل کتاب و خودکار هم داشتید.و این یعنی خیلی خوب. ازینکه عکس هایتان را اینجا گذاشتید تا آلبوم روزهای بیست و خرده ایی سالگی مان را نگه داریم متشکرم.. میدانم صبر و حوصله اش نبود،اما شرکت کردید...خواستم بدانید برای من ارزشمند بود و هست،خیلی. این عکس ها توی قلب من جای دارند و نمادی شدند از لبخندهای بی نظیر صاحبانشان. + با تشکر فراوان -کیوسک ..
وقتی از روز اول می گویم به درد هم نمی خوریم یعنی به درد هم نمی خوریم،وقتی می گویم من این روابط برایم تعریف نشدنی است یعنی تعریف نشدنی است،وقتی می گویم من به جای این تیپ بازاری ها دوست دارم کوله بیندازی کتونی بپوشی جین روشن و تی شرت قرمز نگو برایت همانی می شوم که می خواهی،یک چیزهایی ژن است با توست افکار توست...اصلا آدم ها دست نخورده شان قشنگ است.چرا انقدر اصرار بیهوده می کنی؟حتمن باید هفت روز می گذشت تا به این نتیجه برسی؟دیدی همه دخترها با هدیه های رنگ به رنگ رام نمی شوند؟دیدی رابطه یک فلش دو طرفه است ،زوری نمیشود ساختش..حتما باید آن روز جلوی سورمه ایی پوش  کلاس گند میزدی و تمام برنامه های مرا با بی فکری هایت به هم میزدی که بعد از یک هفته به نتیجه مشترکی که روز اول می گفتم، برسی؟
الهی قربونتون برم  آخه میایید نظر میذارید...خصوصی می نویسید..من نمیدنم چه طوری باید بیام جواب بدهم. حق بدهید در شرایطی که هرچند وقت یک بار اسم های زیباتون رو عوض می کنید..و آدرس هاتون رو نیز هم..برای رهای تنبل سخت ه حفظ کردن تمامی آدرس ها و نام ها...میدونم مشکل خودمه ولی کمک کنید حل بشه. +کسانی که کامنت خصوصی گذاشتند،دلم می خواهد جواب محبت یکی یکی تان را بنویسم اما نمیدانم کجا :( ممنون میشم همکاری کنید.. +دوست های گل من متشکرم. +مخاطب خاموش من !تو هم مشمول این حس های خوب میشوی..برای من تو هم یک مخاطب عزیزی حتی اگر کامنت نذاشته باشی/چشمک
از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند.بقیه پولت را پس می دهند، موقع خداخافظی به جای نگران بودن درباره درب تاکسی بهت لبخند میزنند؛آهنگ های ملایم گوش می کنند، رادیوی هفت صبح شان به راه ست..و مهم تر از همه بوی بد دهانشان اذیتت نمی کند. ساعت حوالی یک و چهل و پنج دقیقه ظهر از دانشگاه میزنم بیرون و اولین تاکسی که ترمز می کند را سوار می شوم.بی حوصله تر از چیزی هستم که همان سلام را هم بلند بگویم.تمثال یک بز زیر لب چیزی شبیه سلام سلام زمزمه می کنم،درب تاکسی را می بندم و می نشینم.حجم سنگین  تمام کارهایی که باید تا آخر روز انجامشان دهم محیطم می کنند و در حالیکه به همه شان فکر و از پنجره به بیرون نگاه می کنم یک هزاری درب و داغان از جیب سمت چپ کت قهوه ایی ام در می آورم.طبق عادت بدون اینکه به راننده نگاه کنم پول را می برم نزدیکتر و اشاره می کنم که بفرما..لبخند میزند..شنیدم که می گفت "قابلی نداره".کمی به خودم می آیم..هنوز به مرحله کامل شرمندگی نرسیدم.دویست تومانی نویی را از لای تقویم روی داشتبورد ماشین در می آورد و خیلی با احترام می گوید"بفرمایید"...از حرکت خودم بدم می آید.از بی تفاوتی هایم موقع بستن درب تاکسی یا موقع پایین دادن شیشه پنجره..اما او آرام است.خیلی آرام.طوری رانندگی می کند.یک طوری برای مسافران بوق میزند که آرامشش تمام وجودت را فرا می گیرد.به خودم که می آیم میبینم چه صندلی های تمیزی..شیشه های ماشین از شفافیت برق میزنند.توی این ماشین همه چیز سر جای خودش بود.از کت و شلوار مشکی اتو خورده و بوی خوب توی ماشین که فاکتور بگیریم نمی شود از لبخندی که مدام روی لب های آقای راننده بود گذشت.نه اینکه حواسش به مسافرها باشد و لبخندش نا امنی به آدم دهد،فقط سر هر پیچ یک طوری با احترام سرش را به نشانه تعارف برای رانندگان دیگر حرکت می داد که آدم کیف می کرد از قانونمندی و خوش اخلاقی اش.مثل بعضی از این راننده  ها نبود که با دعوا سوار و پیاده ات کند.یا با نگاه های سنگینش روی اعصابت پاتیناژ برودو سر پول خرد بحث بی خود راه بیندازد.اصلا همین که فقط سرش به کار خودش بود حالت را خوب و دغدغه هایت را کم می کرد.به مقصد که می رسیم یک طوری از ته دل به مسافرانش می گوید"به سلامت..خوش آمدید.." که به خودم می گویم چه قدر خوب بود همه آدم ها فرهنگ های گم شده را از لای روزمرگی هایشان بیرون می کشیدند و به یکدیگر ع.ش.ق . احترام هدیه می کردند.به خودم فکر می کنم که چه قدر خوب بود به جای اینکه عصبانی بنشینم توی تاکسی و درب را محکم ببندم لبخند میزدم یا دست کم عصبانیتم رسر آن بنده خدا خالی نمی کردم ؛یک موقع هایی یک راننده خیلی معمولی می تواند طوری از مدیری که هر روز مجبوری تحملش کنی فهیم تر رفتار کندکه حسرت مصاحبت با او را داشته باشی به جای اینکه الکی به مدیری که اندازه گوساله هم نمی فهمد احترام خرکی بگذاری.فرقی ندارد رئیس فلان جا باشی یا کارمند ساده درجه چند،اهمیتی ندارد دکتر باشی یا نمکی یکی از خیابان های پایین شهر،انسان که باشی محبتت به جان آدم ها رسوخ می کند؛حتی اگر خودشان را به ندانستن بزنند.اعتراف می کنم به راننده تاکسی که خیلی آرامش داشت و خوب می دانست چه طور می تواند با حفظ آرامشش به سختی های زندگی خودشیفته بی.لاخ نشان بدهد حسودی ام شد.اصلا همین است که نوشتم: از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند...

   

 از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند.بقیه پولت را پس می دهند، موقع خداخافظی به جای نگران بودن درباره درب تاکسی بهت لبخند میزنند؛آهنگ های ملایم گوش می کنند، رادیوی هفت صبح شان به راه ست..و مهم تر از همه بوی بد دهانشان اذیتت نمی کند.

ساعت حوالی یک و چهل و پنج دقیقه ظهر از دانشگاه میزنم بیرون و اولین تاکسی که ترمز می کند را سوار می شوم.بی حوصله تر از چیزی هستم که همان سلام را هم بلند بگویم.تمثال یک بز زیر لب چیزی شبیه سلام سلام زمزمه می کنم،درب تاکسی را می بندم و می نشینم.حجم سنگین  تمام کارهایی که باید تا آخر روز انجامشان دهم محیطم می کنند و در حالیکه به همه شان فکر و از پنجره به بیرون نگاه می کنم یک هزاری درب و داغان از جیب سمت چپ کت قهوه ایی ام در می آورم.طبق عادت بدون اینکه به راننده نگاه کنم پول را می برم نزدیکتر و اشاره می کنم که بفرما..لبخند میزند..شنیدم که می گفت "قابلی نداره".کمی به خودم می آیم..هنوز به مرحله کامل شرمندگی نرسیدم.دویست تومانی نویی را از لای تقویم روی داشتبورد ماشین در می آورد و خیلی با احترام می گوید"بفرمایید"...از حرکت خودم بدم می آید.از بی تفاوتی هایم موقع بستن درب تاکسی یا موقع پایین دادن شیشه پنجره..اما او آرام است.خیلی آرام.طوری رانندگی می کند.یک طوری برای مسافران بوق میزند که آرامشش تمام وجودت را فرا می گیرد.به خودم که می آیم میبینم چه صندلی های تمیزی..شیشه های ماشین از شفافیت برق میزنند.توی این ماشین همه چیز سر جای خودش بود.از کت و شلوار مشکی اتو خورده و بوی خوب توی ماشین که فاکتور بگیریم نمی شود از لبخندی که مدام روی لب های آقای راننده بود گذشت.نه اینکه حواسش به مسافرها باشد و لبخندش نا امنی به آدم دهد،فقط سر هر پیچ یک طوری با احترام سرش را به نشانه تعارف برای رانندگان دیگر حرکت می داد که آدم کیف می کرد از قانونمندی و خوش اخلاقی اش.مثل بعضی از این راننده  ها نبود که با دعوا سوار و پیاده ات کند.یا با نگاه های سنگینش روی اعصابت پاتیناژ برودو سر پول خرد بحث بی خود راه بیندازد.اصلا همین که فقط سرش به کار خودش بود حالت را خوب و دغدغه هایت را کم می کرد.به مقصد که می رسیم یک طوری از ته دل به مسافرانش می گوید"به سلامت..خوش آمدید.." که به خودم می گویم چه قدر خوب بود همه آدم ها فرهنگ های گم شده را از لای روزمرگی هایشان بیرون می کشیدند و به یکدیگر ع.ش.ق . احترام هدیه می کردند.به خودم فکر می کنم که چه قدر خوب بود به جای اینکه عصبانی بنشینم توی تاکسی و درب را محکم ببندم لبخند میزدم یا دست کم عصبانیتم رسر آن بنده خدا خالی نمی کردم ؛یک موقع هایی یک راننده خیلی معمولی می تواند طوری از مدیری که هر روز مجبوری تحملش کنی فهیم تر رفتار کندکه حسرت مصاحبت با او را داشته باشی به جای اینکه الکی به مدیری که اندازه گوساله هم نمی فهمد احترام خرکی بگذاری.فرقی ندارد رئیس فلان جا باشی یا کارمند ساده درجه چند،اهمیتی ندارد دکتر باشی یا نمکی یکی از خیابان های پایین شهر،انسان که باشی محبتت به جان آدم ها رسوخ می کند؛حتی اگر خودشان را به ندانستن بزنند.اعتراف می کنم به راننده تاکسی که خیلی آرامش داشت و خوب می دانست چه طور می تواند با حفظ آرامشش به سختی های زندگی خودشیفته بی.لاخ نشان بدهد حسودی ام شد.اصلا همین است که نوشتم: از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند...


   

 از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند.بقیه پولت را پس می دهند، موقع خداخافظی به جای نگران بودن درباره درب تاکسی بهت لبخند میزنند؛آهنگ های ملایم گوش می کنند، رادیوی هفت صبح شان به راه ست..و مهم تر از همه بوی بد دهانشان اذیتت نمی کند.

ساعت حوالی یک و چهل و پنج دقیقه ظهر از دانشگاه میزنم بیرون و اولین تاکسی که ترمز می کند را سوار می شوم.بی حوصله تر از چیزی هستم که همان سلام را هم بلند بگویم.تمثال یک بز زیر لب چیزی شبیه سلام سلام زمزمه می کنم،درب تاکسی را می بندم و می نشینم.حجم سنگین  تمام کارهایی که باید تا آخر روز انجامشان دهم محیطم می کنند و در حالیکه به همه شان فکر و از پنجره به بیرون نگاه می کنم یک هزاری درب و داغان از جیب سمت چپ کت قهوه ایی ام در می آورم.طبق عادت بدون اینکه به راننده نگاه کنم پول را می برم نزدیکتر و اشاره می کنم که بفرما..لبخند میزند..شنیدم که می گفت "قابلی نداره".کمی به خودم می آیم..هنوز به مرحله کامل شرمندگی نرسیدم.دویست تومانی نویی را از لای تقویم روی داشتبورد ماشین در می آورد و خیلی با احترام می گوید"بفرمایید"...از حرکت خودم بدم می آید.از بی تفاوتی هایم موقع بستن درب تاکسی یا موقع پایین دادن شیشه پنجره..اما او آرام است.خیلی آرام.طوری رانندگی می کند.یک طوری برای مسافران بوق میزند که آرامشش تمام وجودت را فرا می گیرد.به خودم که می آیم میبینم چه صندلی های تمیزی..شیشه های ماشین از شفافیت برق میزنند.توی این ماشین همه چیز سر جای خودش بود.از کت و شلوار مشکی اتو خورده و بوی خوب توی ماشین که فاکتور بگیریم نمی شود از لبخندی که مدام روی لب های آقای راننده بود گذشت.نه اینکه حواسش به مسافرها باشد و لبخندش نا امنی به آدم دهد،فقط سر هر پیچ یک طوری با احترام سرش را به نشانه تعارف برای رانندگان دیگر حرکت می داد که آدم کیف می کرد از قانونمندی و خوش اخلاقی اش.مثل بعضی از این راننده  ها نبود که با دعوا سوار و پیاده ات کند.یا با نگاه های سنگینش روی اعصابت پاتیناژ برودو سر پول خرد بحث بی خود راه بیندازد.اصلا همین که فقط سرش به کار خودش بود حالت را خوب و دغدغه هایت را کم می کرد.به مقصد که می رسیم یک طوری از ته دل به مسافرانش می گوید"به سلامت..خوش آمدید.." که به خودم می گویم چه قدر خوب بود همه آدم ها فرهنگ های گم شده را از لای روزمرگی هایشان بیرون می کشیدند و به یکدیگر ع.ش.ق . احترام هدیه می کردند.به خودم فکر می کنم که چه قدر خوب بود به جای اینکه عصبانی بنشینم توی تاکسی و درب را محکم ببندم لبخند میزدم یا دست کم عصبانیتم رسر آن بنده خدا خالی نمی کردم ؛یک موقع هایی یک راننده خیلی معمولی می تواند طوری از مدیری که هر روز مجبوری تحملش کنی فهیم تر رفتار کندکه حسرت مصاحبت با او را داشته باشی به جای اینکه الکی به مدیری که اندازه گوساله هم نمی فهمد احترام خرکی بگذاری.فرقی ندارد رئیس فلان جا باشی یا کارمند ساده درجه چند،اهمیتی ندارد دکتر باشی یا نمکی یکی از خیابان های پایین شهر،انسان که باشی محبتت به جان آدم ها رسوخ می کند؛حتی اگر خودشان را به ندانستن بزنند.اعتراف می کنم به راننده تاکسی که خیلی آرامش داشت و خوب می دانست چه طور می تواند با حفظ آرامشش به سختی های زندگی خودشیفته بی.لاخ نشان بدهد حسودی ام شد.اصلا همین است که نوشتم: از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند...


ساعت هشت صبح،من،متروی ولیعصر،مانتو و شلوار سورمه ایی،کالج مشکی،کیف دستی  چرمی زنانه چشم هایم را می بندم.این صندلی های مترو همیشه حرصم را در می آورند،هروقت خواستم سرم را به شیشه هایش تکیه بدهم و چشم هایم را ببندم سرم به سختی به شیشه پنجره هایش رسید.قطار می ایستد..یکی از فانتزی هام شده اینکه دو سه ایستگاه مونده به اینکه پیاده شم خودم رو جمع و جور کنم و کتاب توی دستم رو بذارم توی کیفم به نشانه اینکه می خوام پیاده شم و بعد همه جمع شن دورم و هی منتظر باشن من پیاده شم و سه چهار ایستگاه هی چشمشون به صندلی من باشه که پیاده شم و بنشینن و توی خماری بمونن.احتمالا من یه سادیسم شاید ...ولی در اینطورت هم باز ازینکار لذت می برم،البته کارهای خوب هم بلدم.بعضی وقت ها به تبلیغ جنس فروشنده های خسته ایی که حتی یکبار هم جنسشون رو نخریدم کمک می کنم و به خانوم های ساده تر از خودم که بغل دستم نشستند و با نگاه های کنجکاو به اجناس توی دستشون نگاه می کنند از درب مارکتینگ وارد میشم و باعث میشم فروشنده های هم سن و سال خودم کلی دشت کنند.و بعد یک لبخند کش دار  در ازای نگاه تشکر آمیز دخترکان فروشند زده و پیاده میشم. ساعت ده صبح؛خیابان ظفر؛ضلع جنوبی یک ساختمان چند سال ساخت،طبقه دوم،واحد هفت همشهری داستان روی میزم رو ورق می زنم،یک لیوان مولتی کافی ترجیحا سبز درست می کنم.با بند ساعتم ور می رم.از پنجره کثیفی که جای تگرگ شب قبل هنوز روش ه به موتورسواری که کلی بار رو ترک موتورش ه نگاه می کنم.به پسری که با موهای فرفری و دوربینش هدست به گوش راه میره و عینکش رو زده بالای سرش،یه خانوم میان سالی که یک ساک دستی چرخ دار ظریف مریف دستش ه و خریدهاشو این طرف و اونطرف می کشونه،به پیرمردی که لب جدول به سیگارش پک های عمیق عمیق می زنه و به اون طرف چهارراه نگاه می کنه..هات چاکلتم رو سر می کشم،مدیر فروش شرکتی که باید بهش زنگ میزدم میاد پشت خط و تمام افکارم رو هم میزنه. ساعت سه عصر؛آشپزخونه  تنگ شرکت،تاریکی محو شده زیر نور یک لامپ کم مصرف سقفی،غل غل ظرف قورمه سبزی روی گاز کوچیک کنار سینک ظرفشویی نهار گرم کردن یکی از مزخرف ترین کارهای دنیاست.مثل بازکردن کادویی می مونه که خودت برای خودت خریده و بعد کادو کرده باشی.وقتی طعم و رنگش رو از قبل دیده و چشیده باشی.چه قدر دلم می خواست کوکو سبزی بود نهار امروزم.به بیشعوری و زرنگ بازی های منشی شرکت فکر می کنم و حرص می خورم توی همین فکرها بدون دستگیره ظرف فلزی غذا رو دست می گیرم.داغ ه.لعنتی.دستم می سوزه.ظرف غذا روی موزاییک های سرد آشپزخونه پخش میشه.یادم می افته من قورمه سبزی دوست ندارم.یه چایی برای خودم می ریزم و برمی گردم به اتاقم. ساعت هشت و بیست دقیقه عصر،پشت میز تحریرم،صفحه 59 از کتاب اشتیلر"ماکس فریش" خط ها رو تند تند می خونم.گوشی روی شیشه میز می لرزه و با صدای خرت خرتی که می کنه تمرکزم رو به هم میزنه،ازینکه موقع خوندن ورق های مورد علاقه ام کار دیگه ایی هم انجام بدم بدم میاد.صدای ویبره امواج تتای مغزم رو به گ.ه کشونده ،توجه نکردن به گوشی کاری رو درست نمی کنه.ایرانسل هنوز نفهمیده آهنگ پیشواز یکی از خزترین حرکت های عالم ه اون هم وقتی پای این موزیک های کاپیتانش میاد وسط.اس ام اس اش رو پاک می کنم ،حس کتاب خوندنم میپره ؛کتاب رو میبندم.شروع می کنم به لاک زدن و گوش کردن به Dance Me To The End of Love..و با خودم فکر می کنم چه قدر آن پیراهن قرمز روی زانو با آن یقه بازش جان میدهد برای رقصیدن با این اهنگ..اما با چه کسی...؟ ساعت دوازده و پنجاه و هفت دقیقه نیمه شب،سر میز شام،چهره خسته آدم های خانه خورشت بکش رها.بعد این همه سال هنوز هیچ یک از اعضای خانواده من نمیدانند که من واقعا از قورمه سبزی متنفرم.روز کاری خوبی بود؟بله بود. ساعت سه نیمه شب،روی تختی که هنوز یک نفره است،چهارزانو نشسته و لپ تاپ را روی پا می گذارم پست هایتان را می خوانم؛اینکه "فقط از شب خوشتان می آید"،اینکه "نگران مخاطب خاص تان هستید"،اینکه"چه زود وبلاگ هایتان سه ساله شد"،اینکه"کیش و مات شدن چه شکلی است"یا چه طور"خورشید گرفته شدید" و توانستید"دستان سفید خدا را شعر کنید" یا "به نامه هایی که برای میم شد.و به دستش نرسید"  و "تولدهایی که در این روزها به نامتان ثبت شد و یکسال مردتر شدید"....می خوانمتان که "چه طور به تفاوت کف دست با روی دست پی بردید "..به اینکه "چه طور یکی آمد و قاپ دلتان را دزدید و ورد زبانتان شد که تو که باشی همه دنیا شبیه آرزوم میشه"..و چه قدر ساده و راحت نوشتید که" نازخاتون سلطه ام که باشی برایت مادر می شوم."می خوانمتان و به این نتیجه عظیم می رسم که خواندن نوشته های سیاه و سپیدتان چه قدر می تواند حال ادم رو این رو و آن رو کند.نمیدانم چرا ولی حالا که هفده هجده ساعت از آن لحظه ها گذشته خواستم همین جا بنویسم ،ممنونم که هستید.ممنونم که می نویسید.ممنونم که وجود دارید.ممنونم که به آدم حس می دهید.ممنونم که مهربانید.ممنونم که نویسنده اید.ممنونم که نویسنده اید.یکی یکی تان را دوست دارمــ +یک وبلاگی هست.جدای همه پست های خوب خوبش موسیقی هایی می گذارد روی وبلاگش مرا دیوانه می کند.هربار که می نویسم:لامسسسب نکن.نگذار این ها را دیوانه میشوم ؛حالم را خراب نکن گوشم نمی کند...آبروی دلم را می برد.گاهی به خود می گویم سلیقه موسیقیایی بعضی هایتان را باید قاب کرد.آب طلا گرفت و بوسید. +هی روزگار!!تا میتوانی بتاز.نوبت من هم می شود..به خدا می شود. +عنوان پست برگرفته از وبلاگ "بعد های یک زندگی"