" آقای کیوسک "






















۴۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

میدانم اذیت میشوید..میدانم غلط های املایی ام فاحش است..میدانم غم بر چهره ادبیاتم سایه افکنده است.میدانم یک وقت هایی چرب میشوم.میدانم گاهی پست هایم  در شان تصور شما نیست.میدانم دلتان واژه های شاد میخواهد..میدانم دوست دارید داستان زندگی رها طرب انگیز باشند..میدانم واگویی روزهای وصال بیشتر از روزهای فراق ترغیبتان میکند به خواندن.میدانم که شما حساسید.میدانم اینجا میهمانید و قدم هاتان روی چشم رها.میدانم گاهی حوصله تان سر میرود..از کج نویسی های رها..از طولانی نویسی هایش..از کژتابی هایش..از روده درازی هایش..از واژه هایی که سوهان نخورده اند و هنوز تیزند..میدانم که دلتان حرف های خوب خوب میخواهد..و حواستان به تناسب عکس ها و متن هاست..میدانم قالب ساده اینجا با نویسنده ساده اندیش ترش به چشمتان می آید.میدانم وقتی اینجا می آیید کمی مهربان تر میشوید..میفهمم که دست هایتان را میدهید به من و قدم به قدم با تالاپ و تولوپ قلب من حادثه های رها را دنبال میکنید...من خوب میفهمم که در این سلسله نویسی هادر صدد مفهومید.. ایده.. انسجام..ع.ش.ق..من این ها را خوب میفهم..اما بگذرید..بگذارید رها بنویسد....بر من ببخشاییدکه رها میخواهد کمی ..فقط کمی رها باشد..بگذارید اگر روزها می گویند "هزار ماشالله خانم است.." شب ها بگویند یک دختر بچه ناقص العقل است..بگذارید اصلا هرچه دلشان می خواهند بگویند..همین که هستیم را عشق است..همین که من مینویسم و شما مینویسید : لایک.همین که تحسینم می کنید.همین که بر من خرده می گیرید و همین که غلط های نگارشی هام را شهره شهر می کنید..همین ها برای رها بس است که بداند هنوز هست.من به همین مجاز هایی بزرگ از حضور مهمتان خوشم.به همین گاهی خصوصی نویسی هایتان.به سوال های فانتزی تان..به همین کامنت گذاشتن های شیطنت آمیزتان..به همین دوستی ها خوشم.من به دستانی که کیبرد را می فشارند تا مرا سخن کنند خو گرفته ام..من با همین بازی های شبانه مان خوشم...بگذارید رها رها باشد..بگذارید تلرانس دلش را جبران کند..بگذارید با همین غلط های نگارشی..با همین سوتی های هندسی..با همین بدخطی هایش بنویسد،باشد؟بگذارید رها در بازار وبلاگ نویسان بدود.بگذارید ریه هایش تازه شود از نور..بگذارید اینجا همانی باشد که دوست دارد بشود.بگذارید اینجا رازهای مگویی را بنویسد که مهر خاموشی برشان زده است..میدانم..میدانم اذیت میشوید..میدانم غلط های املایی ام فاحش است..میدانم غم بر چهره ادبیاتم سایه افکنده است.میدانم یک وقت هایی چرب میشوم.میدانم گاهی پست هایم  در شان تصور شما نیست.میدانم دلتان واژه های شاد میخواهد..میدانم دوست دارید داستان زندگی رها طرب انگیز باشند..میدانم واگویی روزهای وصال بیشتر از روزهای فراق ترغیبتان میکند به خواندن.میدانم که شما حساسید.میدانم اینجا میهمانید و قدم هاتان روی چشم رها.من همه اینها را میدانم...فقط کمی کام به کامش بدهید که روزهایش تلخ تر نشوند و مجازی اش را دوست بدارد همین.


حذف شد..
ما ناهارخریدیم.ما به سمت پارک بانوان حرکت کردیم.ما سر لخت "دنر" گاز زدیم.من تاپ سفید ترکم را پوشیدم و دوچرخه سواری کردم.ما مانتوهایمان را کندیم..ما کلی زیر سایه درخت چایی خوردیم و او تنباکو سوزاند.ما یک ساعت را برای خودمان بودیم.ما فقط یک ساعت از کل هفته را با هم گذراندیم.او از شوهرش گفت.از مدیر عاملی که اجازه ادامه تحصیل به او را نمیدهد..از استادی که عاشقش بود و هست..من موزیک های تند تبریزی را گوش کردم و اونسزهایم را استپ کردم و با لهجه شیرین او ترانه های بومی سرزمین اش را زمزمه کردم...من با او بلند بلند آواز خواندم..گجه لر...فیکریندا..یاتا بیلمیرم.....بو فیکرین باشیم دا یاتا بیلمیرم...آیریلیخ..آیریلیخ ..آمان آیریلیخ!!!....هر بیر درده اولا...یامان آیریلیخ....من دور از چشم مادرم روی ساندویچم سس فراوان زدم..و با نی نوشابه خوردم..ما آبمیوه های قرمز خوردیم..سقز جویدیم...و من از بوفه آنجا تی بگ خریدم او پیک پیک برای خودش آب شنگولی می ریخت.و به من می گفت :هنوز هم که مثل ان موقع ها پاستوریزه ایی!! پشت چشم نازک میکنم و با فیس می گویم: "من فلسفه خودم را دارد دختر جان!!هیچ وقت هم مشروب نمیخورم " و او با آن لهجه قشنگ و شیرینش که حرف هایش را می کشد جواب میدهد که " گر می نخوری طعنه مزن مستان را ها رها خانم "..ما مشاعره می کنیم..من ر میدهم و او ی..من سین میدهم و او ع..ما بعد از سه سال همدیگر را اتفاقی در دانشگاه دیدیم.ما همان روز همان لحظه برنامه مان را جور کردیم و به همه کارها و برنامه هایمان گفتیم: درک!!ما ساعت سه برگشتیم.او به سمت شوهری اش و من به سمت محل کار..ما خوشبختیم..که دوستان خوبی داریم.ما خیلی وقت بود با هم ناهار نخورده بودیم.ما.. ما ناهارخریدیم.ما به سمت پارک بانوان حرکت کردیم.ما سر لخت "دنر" گاز زدیم.من تاپ سفید ترکم را پوشیدم و دوچرخه سواری کردم.ما مانتوهایمان را کندیم..ما کلی زیر سایه درخت چایی خوردیم و او تنباکو سوزاند..
من با تو خیلی فرق دارم...تو دختری هستی که آخر هفته برای سر زدن به مادربزرگت گازش را میگیری سمت لواسون و من یک شیشه گلاب میخرم و میروم سر خاک تا با مادربزرگم صحبت کنم...تو پنج شنبه شب ها با دوست پسر لکسوز سوارت میروی غذاهای دریایی فصل را امتحان میکنی و من خیلی بخت یارم باشد و بابا حوصله اش را داشته باشد میبرتمان پارک سر خیابون عمه ام اینا و نون و پنیر سبزی میخورم و کلی گوشت میگیرم.تو..ناخن هایت را هر ماه ترمیم می کنی و لاک ترک میزنی برای تنوع و من مجبورم آن ها را هر هفته از ته بگیرم که مبادا موقع کار مزاحمم باشد.تو دست هایت عین بلور سفیدند و وقتی از تو می پرسند نمکدان کجاست می گویی: مامان..!!و من آنقدر جای زخم و زیل روی دست هایم بیتوته کرده که تشخیص اش از دستان یک مرد کار ساده ایی نیست..و همین طور است که مادرم از همان سال های نوجوانی در گوشم زمزمه کرده که دختر در خانه باشد و نمکدانی خالی بماند؟و من کم کم باور کردم که مسولیت بزرگم پرکردن نمکدان های خانه است.. تو افکار پست مدرن ات را تز می کنی و روی ف.ی.س. ات مینویسی که راه های زیادی برای یک ارتباط جنسی سالم در دوران دوستی پیدا شده اند و من از همان کودکی ترسش در جانم مانده که "دختر انقدر از بلندی نپر "..تو از آی پد 4 ات خسته شدی و من هنوز طمع بسته ام که بالاخره کی شوهر خاله شیرازی ام لپ تاپ قدیمی اش را عوض می کند و پدرم آن را برای من میخرد..تو دنیایت رنگی رنگی است..دنیای ال ای دی و فول تاچ و باربی کیو و ریموت و من چیزی نمیبینم جز ماشین لباسشویی ایی که آب میدهد و جارو برقی ایی که آشغال ها را به جای مکیدن از این سو به آن سو میکند و اجاق گازی که هیچ وقت برای کیک های خانگی ما فر نداشت..تو برای ارشد خیالت راحت است که میروی بین المللی هر رشته ایی را که عشقت کشید میخوانی و من هنوز ته دلم می لرزد که اگر دانشگاه دولتی قبول نشوم پدرم شرمنده ام میشود.تو هر روز برای آمدن به دانشگاه مشکل داری که کدام مانتو ات را بپوشی و من از هرگونه تردید آزادم و مسلما انتخاب دیگری جز مانتوی عید امسالم ندارم.من با تو خیلی فرق دارم..چون ته ارزوهای من یک زندگی آرام است که شوهرم مرد زندگی باشد و خانه ام نزدیک خانه مادرم اینا و تو به ویلای دو هزار متری ات در کالیفرنیا فکر میکنی که برای بهتر شدن روحیه ات بعد از بارداری راحت باشد.تو به لامبادا فکر میکنی و من جنس خوب آن که زود خراب نشود.تو مثل من شبانه روز برای لاتاری ات دعا نمیکنی و احساس میکنی هنوز کمی از آخرین سفرت خسته ایی.تو خیلی با من فرق داری.اما امیدوارم تو هم مثل من به آنچه که هستی راضی باشی..حتی وقتی دنیا به کام نیست..من خیلی با تو فرق دارم.میدانم. + همین امشب فهمیدم که حضور من در خیلی از جاها به عنوان یک زن مانع رسیدن شما مردان، به خدا میشه..کشف تلخی بود.. + دو شبه که قلبم درد میکنه دلم میخواد به یکی بگم نتونستم از درد دیشب تا صبح بخوابم. + از درس کنترل پروژه متنفرم..
دست خودت نیست..زن که باشی همه دیوانگی های عالم را بلدی.. زیباترین بهانه آفرینش!!اروزت مبارک .. +به یکی از دوستانم گفتم روز زن رو به من تبریک نمیگی!!؟ گفت تو که " زن "نیستی... از اون ساعت دارم به این فکر میکنم که من مشمول این روز میشوم بالاخره یا خیر..اگر برای ما نیست هم خیالی نیست!اون هایی که مشمول میشوند روزشان به میمنت و فرخندگی..ما هم خدایی داریم :)
من از ولنجک خاطرات خوبی داشتم..من ولنجک را با تو دوست داشتم.من تمام خیابان ها تمام بیمارستان ها تمام کوچه های آن حوالی را با تو ..با دست فرمان تو شناختم...من ...من آنجا را به خاطر تو دوست داشتم..با اینکه هرگز کاغذ دیواری های خاکستری و طلایی رنگت را ندیدم..اما هزار بار در مغزم از پایین درب آپارتمانت خودم را تا دم درب بالا آوردم و باهم آشپزی کردیم...ولنجک تکه ای از بهشت گمشده من بود وقتی نام تو بر روزهایم سایه افکنده بود..چه شد که ما دور افتادیم..؟چه شد که من خطم را عوض کردم و هرگز شماره من به دستت نرسید..؟!!چه شد؟به راستی چه شد ؟اصلا چه شد که من در سالروز ولادتت بعد از یک سال تماس گرفتم و تو پرسیدی شما؟؟چرا همه چیز یکهو اینطوری شد!!هنوز طعم سوخاری هایی که باهم در فست فودت برای اولین بار خوردیم را از یاد نبرده ام..یادت می اید؟؟تو شعبه پنجم فست فودت را راه انداختی و من هنوز پشت همان میز مشترک می نشینم.و تنهایی پاستا میخورم...هنوز من در خیابانی که بی هوا دست هایم را گرفتی پیاده میروم..زیر همان درخت که پارک میکردی می ایستم و به ساختمان هایی که با ترس از صاحبخانه هایشان نگاه میکردم زل میزنم..هنوز من تو را می شناسم..چه شد که از هم دور افتادیم؟؟که تو در روز تولدت به من بگویی شما؟دلم برای ولنجک تنگ شده..دلم برای اینکه تو را آنجا ببینم...و هی بگویی بیا بالا و نیایم تنگ شده...دلم برای آن روزها تنگ شده...تو مرا نمی شناسی اما تولدت مبارک.
حالا مرد دو روزه که رفته و من تازه تازه دارم میفهمم که چه قدر تنها بودم و نمیدونستم..حالامیفهمم " نازت بکشم که نازنینی "خیلی هم همه گیر نیست..حالا مرد دو روزه که رفته و من در تمام این ساعت ها به این فکر می کنم که مرد جدی جدی رفته..و من در سر میچرخانم که دیگر کسی نیست بگوید صبح بخیر دلبرکم.که بگوید خانومی میخوایی بیام دنبالت؟؟عشقم ناهار خوردی؟سرکلاسی؟؟کی کلاست تموم میشه؟کی میری خونه؟خسته نباشی نانازم..مواظب خودت باشی ها..عشقم ناهار خوردی؟خانمم میخوایی امروز ماشین دست تو باشه؟خانومی..خانومی من..خانومم جواب بده..خانومم .نگران شدم...خانومم..اخی خواب بودی؟!!جونم.ساعت خواب خانوم کوچولو..رسیدی خبر میدی؟شخصی سوار نشی ها..بالاخره غذا خوردی؟؟میخوایی یکی از بچه ها رو بفرستم برات غذا بگیره بیاره اونجا؟واسه ارائه ات نگران نباش من مطمئنم کارت درسته باشه؟خانم گل ارائه ات خوب بود؟خانمی گوش ات درد میکرد خوب شده؟خانمی صبح چند بیدارت کنم؟بیدار شو خورشید خانم باید بری سرکار..مواظب خودت باش..قول بده باشه؟؟باشه باشه من میرم..نکنه من باعث بشم ته دلت بلرزه ها..خانومی من همیشه باید بخنده..باشه..من دیگه بهت زنگ نمیزنم.قول میدم مزاحمت نشم اما تو مواظب خودت باش .باشه؟؟گاهی به نقطه ایی میرسی که از خودت متنفر میشی چون تازه میفهمی که مرد هم رفته.حالت از همه دغدغه هایی که برای خودت درست کردی بهم میخوره و دلت میخواد فریاد بزنی که من کوک نیستم..اون تنها کسی بود که منو همونطوری که بودم قبول کرده بود..تنها آدمی که علی رغم همه حساسیت های روحی اش منو در همه حالت ها دوست داشت..حتی وقتی ابروهام پر بود..وقتی خسته تر از اونی بودم که دم اسبی بالای سرم رو سفت کنم..وقتی رنگ لاک هام پریده بود..تنها کسی که هیچ وقت مثل بقیه دوستام نپرسید چرا همیشه رژ بی رنگ میزنی و لب هات رو در صورتت محو میکنی!!تنها کسی بود که به شلوارم نگفت سمبادی..و بوی دست های خودم رو بیشتر از بوی کرم دوست داشت..تنهاکسی که هیچ وقت لای منگنه ام نذاشت این سبکی آرایش کن..و حتما جین ات رو با کفش و مانتو ات ست کن..تنها کسی که دلم میخواست خودم رو براش لوس کنم..دلم میخواست اون برام چسب زخم بخره و انگشتمو بوس کنه..دلم میخواست اون بیاد دنبالم..حتی وقتی اونقدر خسته بودم که حوصله لبخند زدن نداشتم.صادقانه بگم..من برای مرد خیلی کم گذاشتم.اما چرا هیچ وقت اعتراض نکرد!!من سرش داد زدم.من قهر کردم.من خسته بودم و اس ام اس هاش رو جواب ندادم...من..من هیچ وقت بهش نگفتم که دوستش دارم..هیچ وقت هدیه هاشو قبول نکردم..هیچ وقت نپرسیدم کجایی عزیزم؟چون میدونستم یک روزی مرد باید بره..باید بره چون من نمیتونم پایبند جایی باشم که متعلق بهش نیستم..من لهجه شیرینشو دوست داشتم اما هیچ وقت بهش نگفتم..حالا مرد رفته و فکر می کنه که من در نبودش راحتم..حالا مرد دو روزه که رفته و جای زخم انگشتم میسوزه... + کعبه من در ایران مصلی است در تهران..خدایا لعنت به من که تن به درس خواندن در شهری دادم که دلم گرفتارش نیست..من الان باید با بقیه وب نویسان اینجا بودم : 0((  پس وعده ما جمعه 22 / 2 / 1391 ، مصلی تهران ، ساعت 10 ، مکان دقیق تجمع : ورودی شمالی مصلی (ایستگاه مترو مصلی ) خیابان سمت راست ، انتهای خیابان ، رو به روی فرهنگسرای کتاب ، محوطه چمن (از برای راهنمایی: تعدادی ماشین هلال احمر هم در اون حوالی مستقر شده . جمعیت که زیاد بشه ، در محوطه چمن بارز و مشخص خواهیم بود + نمیتونید تصور کنید چه قدر از اینکه در این اوضاع کاری و درسی نتونستم برم ناراحتم.  سال دیگه همین موقع همین جا.
حالا مرد دو روزه که رفتهو من تازه تازه دارم میفهمم که چه قدر تنها بودم و نمیدونستم..حالامیفهمم " نازت بکشم که نازنینی "خیلی هم همه گیر نیست..حالا مرد دو روزه که رفته و من در تمام این ساعت ها به این فکر می کنم که مرد جدی جدی رفته..و من در سر میچرخانم که دیگر کسی نیست بگوید صبح بخیر دلبرکم.که بگوید خانومی میخوایی بیام دنبالت؟؟عشقم ناهار خوردی؟سرکلاسی؟؟کی کلاست تموم میشه؟کی میری خونه؟خسته نباشی نانازم..مواظب خودت باشی ها..عشقم ناهار خوردی؟خانمم میخوایی امروز ماشین دست تو باشه؟خانومی..خانومی من..خانومم جواب بده..خانومم .نگران شدم...خانومم..اخی خواب بودی؟!!جونم.ساعت خواب خانوم کوچولو..رسیدی خبر میدی؟شخصی سوار نشی ها..بالاخره غذا خوردی؟؟میخوایی یکی از بچه ها رو بفرستم برات غذا بگیره بیاره اونجا؟واسه ارائه ات نگران نباش من مطمئنم کارت درسته باشه؟خانم گل ارائه ات خوب بود؟خانمی گوش ات درد میکرد خوب شده؟خانمی صبح چند بیدارت کنم؟بیدار شو خورشید خانم باید بری سرکار..مواظب خودت باش..قول بده باشه؟؟باشه باشه من میرم..نکنه من باعث بشم ته دلت بلرزه ها..خانومی من همیشه باید بخنده..باشه..من دیگه بهت زنگ نمیزنم.قول میدم مزاحمت نشم اما تو مواظب خودت باش .باشه؟؟گاهی به نقطه ایی میرسی که از خودت متنفر میشی چون تازه میفهمی که مرد هم رفته.حالت از همه دغدغه هایی که برای خودت درست کردی بهم میخوره و دلت میخواد فریاد بزنی که من کوک نیستم..اون تنها کسی بود که منو همونطوری که بودم قبول کرده بود..تنها آدمی که علی رغم همه حساسیت های روحی اش منو در همه حالت ها دوست داشت..حتی وقتی ابروهام پر بود..وقتی خسته تر از اونی بودم که دم اسبی بالای سرم رو سفت کنم..وقتی رنگ لاک هام پریده بود..تنها کسی که هیچ وقت مثل بقیه دوستام نپرسید چرا همیشه رژ بی رنگ میزنی و لب هات رو در صورتت محو میکنی!!تنها کسی بود که به شلوارم نگفت سمبادی..و بوی دست های خودم رو بیشتر از بوی کرم دوست داشت..تنهاکسی که هیچ وقت لای منگنه ام نذاشت این سبکی آرایش کن..و حتما جین ات رو با کفش و مانتو ات ست کن..تنها کسی که دلم میخواست خودم رو براش لوس کنم..دلم میخواست اون برام چسب زخم بخره و انگشتمو بوس کنه..دلم میخواست اون بیاد دنبالم..حتی وقتی اونقدر خسته بودم که حوصله لبخند زدن نداشتم.صادقانه بگم..من برای مرد خیلی کم گذاشتم.اما چرا هیچ وقت اعتراض نکرد!!من سرش داد زدم.من قهر کردم.من خسته بودم و اس ام اس هاش رو جواب ندادم...من..من هیچ وقت بهش نگفتم که دوستش دارم..هیچ وقت هدیه هاشو قبول نکردم..هیچ وقت نپرسیدم کجایی عزیزم؟چون میدونستم یک روزی مرد باید بره..باید بره چون من نمیتونم پایبند جایی باشم که متعلق بهش نیستم..من لهجه شیرینشو دوست داشتم اما هیچ وقت بهش نگفتم..حالا مرد رفته و فکر می کنه که من در نبودش راحتم..حالا مرد دو روزه که رفته و جای زخم انگشتم میسوزه...


+ کعبه من در ایران مصلی است در تهران..خدایا لعنت به من که تن به درس خواندن در شهری دادم که دلم گرفتارش نیست..من الان باید با بقیه وب نویسان اینجا بودم : 0(( 

پس وعده ما جمعه 22 / 2 / 1391 ، مصلی تهران ، ساعت 10 ، مکان دقیق تجمع : ورودی شمالی مصلی (ایستگاه مترو مصلی ) خیابان سمت راست ، انتهای خیابان ، رو به روی فرهنگسرای کتاب ، محوطه چمن (از برای راهنمایی: تعدادی ماشین هلال احمر هم در اون حوالی مستقر شده . جمعیت که زیاد بشه ، در محوطه چمن بارز و مشخص خواهیم بود

+ نمیتونید تصور کنید چه قدر از اینکه در این اوضاع کاری و درسی نتونستم برم ناراحتم.  سال دیگه همین موقع همین جا.


حالا مرد دو روزه که رفتهو من تازه تازه دارم میفهمم که چه قدر تنها بودم و نمیدونستم..حالامیفهمم " نازت بکشم که نازنینی "خیلی هم همه گیر نیست..حالا مرد دو روزه که رفته و من در تمام این ساعت ها به این فکر می کنم که مرد جدی جدی رفته..و من در سر میچرخانم که دیگر کسی نیست بگوید صبح بخیر دلبرکم.که بگوید خانومی میخوایی بیام دنبالت؟؟عشقم ناهار خوردی؟سرکلاسی؟؟کی کلاست تموم میشه؟کی میری خونه؟خسته نباشی نانازم..مواظب خودت باشی ها..عشقم ناهار خوردی؟خانمم میخوایی امروز ماشین دست تو باشه؟خانومی..خانومی من..خانومم جواب بده..خانومم .نگران شدم...خانومم..اخی خواب بودی؟!!جونم.ساعت خواب خانوم کوچولو..رسیدی خبر میدی؟شخصی سوار نشی ها..بالاخره غذا خوردی؟؟میخوایی یکی از بچه ها رو بفرستم برات غذا بگیره بیاره اونجا؟واسه ارائه ات نگران نباش من مطمئنم کارت درسته باشه؟خانم گل ارائه ات خوب بود؟خانمی گوش ات درد میکرد خوب شده؟خانمی صبح چند بیدارت کنم؟بیدار شو خورشید خانم باید بری سرکار..مواظب خودت باش..قول بده باشه؟؟باشه باشه من میرم..نکنه من باعث بشم ته دلت بلرزه ها..خانومی من همیشه باید بخنده..باشه..من دیگه بهت زنگ نمیزنم.قول میدم مزاحمت نشم اما تو مواظب خودت باش .باشه؟؟گاهی به نقطه ایی میرسی که از خودت متنفر میشی چون تازه میفهمی که مرد هم رفته.حالت از همه دغدغه هایی که برای خودت درست کردی بهم میخوره و دلت میخواد فریاد بزنی که من کوک نیستم..اون تنها کسی بود که منو همونطوری که بودم قبول کرده بود..تنها آدمی که علی رغم همه حساسیت های روحی اش منو در همه حالت ها دوست داشت..حتی وقتی ابروهام پر بود..وقتی خسته تر از اونی بودم که دم اسبی بالای سرم رو سفت کنم..وقتی رنگ لاک هام پریده بود..تنها کسی که هیچ وقت مثل بقیه دوستام نپرسید چرا همیشه رژ بی رنگ میزنی و لب هات رو در صورتت محو میکنی!!تنها کسی بود که به شلوارم نگفت سمبادی..و بوی دست های خودم رو بیشتر از بوی کرم دوست داشت..تنهاکسی که هیچ وقت لای منگنه ام نذاشت این سبکی آرایش کن..و حتما جین ات رو با کفش و مانتو ات ست کن..تنها کسی که دلم میخواست خودم رو براش لوس کنم..دلم میخواست اون برام چسب زخم بخره و انگشتمو بوس کنه..دلم میخواست اون بیاد دنبالم..حتی وقتی اونقدر خسته بودم که حوصله لبخند زدن نداشتم.صادقانه بگم..من برای مرد خیلی کم گذاشتم.اما چرا هیچ وقت اعتراض نکرد!!من سرش داد زدم.من قهر کردم.من خسته بودم و اس ام اس هاش رو جواب ندادم...من..من هیچ وقت بهش نگفتم که دوستش دارم..هیچ وقت هدیه هاشو قبول نکردم..هیچ وقت نپرسیدم کجایی عزیزم؟چون میدونستم یک روزی مرد باید بره..باید بره چون من نمیتونم پایبند جایی باشم که متعلق بهش نیستم..من لهجه شیرینشو دوست داشتم اما هیچ وقت بهش نگفتم..حالا مرد رفته و فکر می کنه که من در نبودش راحتم..حالا مرد دو روزه که رفته و جای زخم انگشتم میسوزه...


+ کعبه من در ایران مصلی است در تهران..خدایا لعنت به من که تن به درس خواندن در شهری دادم که دلم گرفتارش نیست..من الان باید با بقیه وب نویسان اینجا بودم : 0(( 

پس وعده ما جمعه 22 / 2 / 1391 ، مصلی تهران ، ساعت 10 ، مکان دقیق تجمع : ورودی شمالی مصلی (ایستگاه مترو مصلی ) خیابان سمت راست ، انتهای خیابان ، رو به روی فرهنگسرای کتاب ، محوطه چمن (از برای راهنمایی: تعدادی ماشین هلال احمر هم در اون حوالی مستقر شده . جمعیت که زیاد بشه ، در محوطه چمن بارز و مشخص خواهیم بود

+ نمیتونید تصور کنید چه قدر از اینکه در این اوضاع کاری و درسی نتونستم برم ناراحتم.  سال دیگه همین موقع همین جا.


خانم رها داشتیم دیگر می رفتیم..چه قدر دیر آمدید!!گوشی قدیمی ایی که این روزها جایگزین تاچ شده را برمیدارم و فاتحانه به دکمه های زمختش نگاه میکنم.دو هزار تومن هزینه تعمیر صفحه کیبرد را روی استیشن میگذارم و بیرون می آیم.هوای داخل پاساژ گرفته است..نورهای مصنوعی.نورگیری که در نطفه خفه شده.مغازه های کوچک و تکراری و فروشندگان لوازم یدکی کامپیوتری..و دختری سیاه پوش که وسط آن همه مرد با عشوه به فلش های پشت ویترین نگاه میکند..تمام مدتی که داخل تعمیراتی موبایل بودم جلو چشمم بود..همه اش به ویترین ها خیره می ماند و خیلی ناشیانه از پشت عینک دودی اش به پسربچه های هم سن و سال خود نگاه میکرد..بعد موهایش را با اسلوموشن میزد پشت گوشش و نگاهی که به ساعت می اندازد و دوباره..خیره فلش های پشت ویترین..همین طور تکرار میشد..فلش.عینک دودی.نگاه های ناشیانه.پسربچه های ریز.فلش.همین که می آیم گوشی قدیمی ام را از توی کیفم در بیاورم پای راستم کفش چرم مشکی پاشنه دارش را بالای پله برقی لگد میکند..نگاه تیزش بر صورتم زخم میشود.من :لبخند میزنم..ببخشید عزیزم.دخترک سیاه پوش: خواهش میکنم.و دوباره نگاه و نگاه و نگاه..من: متاسفم :) دخترک این بار نمیگوید:خواهش ..همانطوری که یک پله پایین تر از من ایستاده.سرش را می گیرد بالا..ریز میخندد و می گوید:شماره بده.نشنیده میگیرم.و او دوباره میخندد..حجم سنگین نگاه پسر بلند قامت پشت سرم بر سرم سنگینی میکند..خنده اش را میشکنم و همان جا وسط راه...روی پله برقی می پرسم: شماره بدم؟قاه قاه..آره شماره بده.سگ میشوم.نمیدانم چرا..چرا آن لطظه احساس کردم شماره بده فوش بود؟چرا حجم اعصاب خوردی هایم را روی سر دخترک ریخنتم؟نیشخند میزنم.نگاهش میکنم.آدامسم را باد میکنم ..و می پرسم: چیزی خوردی؟ دخترک قبیح تر پاسخ می گوید:نه هنوز..من اس ام اس میخوانم و میگویم: هه...تا حالا یک نخورده مست ندیده بودم....دخترک نمیشنود انگار..کر است شاید هم.با صدای بلند می گوید:سلام..و دختربچه پانزده شانزده ساله ایی که پایین پله برقی استاده سربرمی گرداند.از بلندی کلامش..و همه مردهایی که مسافر پله برقی بودند..از اینکه هر زو دختریم متنفر میشوم..احساس می کنم خیلی نجیب زاده هستم حسم میگوید با او فرق دارم.اصلا من با همه دخترهای دنیا فرق دارم..پله برقی که به انتها میرسد از کنار نگاهش رد میشوم..پشت عینک دودی اش چشمش چسب دارد..و گونه ایی که کبودی اش توی ذوق میزند.نمیدانم چرا دلم برایش میسوزد..از خودم متنفر میشوم.نکند دخترک درد داشته..نکند خواسته کمی بازی کند و من بازی اش را خراب کردم...نکند..نکند شکسته باشد.لعنت به روزهای چهارشنبه که شلوغ تریت روز کاری من هستند..من یه آدم معمولی ام..این را میگویم..و از پاساژ دور می شوم...ازهمه افکار بی مایه ام..من هم یک دختر عادی ام مثل همه دخترهای دیگر..این را امروز فهمیدم.. + لطفا اونجوری نگاهم نکنید...گاهی اخلاقم سگی میشود..همین!