" آقای کیوسک "






















۴۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

همه بوهای خوش عالم یک طرف... بوی خوش حاصل از کف شامپو در حمام آب سرد یک طرف دیگر... (اگر در خانه خود خودت هم که باشی دیگر خداست!!!) + اینور خبرهایی است :0) + ممنون بابت پیشنهاد های خوبتان برای گوشی.. + یک عدد عینک ویفر دیگر هم خریدیم :)))) (این یکی دیگر سبز کمرنگ است.نه مشکی..) دوستش دارم. + پول حلال یکی از اعضای خانواده ام را بالا کشیدند برای اینکه بتوانیم پس اش بگیرم خیلی دعا کنید لطفا.باشه؟ + ممنونم آرش :)
تعریف کرنی بسیار است.به زودی تعریف می شوند...در دامنه . لپ تاپ رو هنوز وقت نکردم ببرم  واسه گارانتی.. هنوز پروژه ایی که باید 5شنبه تحویل شاخ ترین دکتر گروهمون بدم رو تموم نکردم. هنوز گوشی الانم رو به هیچ کس نتونستم خوش قیمت بندازم...گوشی جدید نخریدم. در این چند روزه هیچ گ.ه.ی نخوردم. ترم آخر نگو..بلا بگو... + ببخشید که دیر  پست های شما رو میخونم..اما میخونم. + هفته پر باری بود..سه تا پیشنهاد در سه روز متوالی..همه یکهو عاشق میشوند..!! +گوشی خوش دست پیشنهاد بدهید لطفا !!تاچ نباشد رفقا..این سری های "ایی" چه طورند؟ +گوشی های زیر سیصد تومنی پیشنهاد کنید ارزون تر شد که اهلا من العسل و فبهل المراد :) دعایتان هم می کنیم.
تعریف کرنی بسیار است.به زودی تعریف می شوند...در دامنه .

لپ تاپ رو هنوز وقت نکردم ببرم  واسه گارانتی..

هنوز پروژه ایی که باید 5شنبه تحویل شاخ ترین دکتر گروهمون بدم رو تموم نکردم.

هنوز گوشی الانم رو به هیچ کس نتونستم خوش قیمت بندازم...گوشی جدید نخریدم.

در این چند روزه هیچ گ.ه.ی نخوردم.

ترم آخر نگو..بلا بگو...

+ ببخشید که دیر  پست های شما رو میخونم..اما میخونم.

+ هفته پر باری بود..سه تا پیشنهاد در سه روز متوالی..همه یکهو عاشق میشوند..!!

+گوشی خوش دست پیشنهاد بدهید لطفا !!تاچ نباشد رفقا..این سری های "ایی" چه طورند؟

+گوشی های زیر سیصد تومنی پیشنهاد کنید ارزون تر شد که اهلا من العسل و فبهل المراد :) دعایتان هم می کنیم.


بدترین خبری که این هفته شنیدم این بود : خانم رها باید لپ تاپ تان برود گارانتی.. فکر اینکه این لامذهب 10 روز کنارم نباشد برایم غیر قابل تصور است..  + یکی از دوستان خوب نویسنده ما را محکوم کردند به کپی برداری :)) کپی کنندگان دوستتان داریم.
بدترین خبری که این هفته شنیدم این بود :

خانم رها باید لپ تاپ تان برود گارانتی..

فکر اینکه این لامذهب 10 روز کنارم نباشد برایم غیر قابل تصور است..


 + یکی از دوستان خوب نویسنده ما را محکوم کردند به کپی برداری :)) کپی کنندگان دوستتان داریم.



من دردهایم را برای هیچ کسی تعریف نمیکنم.باور کن.هیچ کسی ..من به هیچ کسی نگفته بودم روزهایم چگونه میگذرد...امروز هم نمیخواستم بگویم..اصلا رفته بودم که چیز دیگری را بگویم..رفته بودم که بپرسم حضور خوردم یا نه؟؟رفته بودم بپرسم امتحان پایان ترم تشریحی است یا تستی ؟؟؟ باور کن نمیخواستم حرفی بزنم.همه چیز اتفاقی بود..یکهو به سرم زد یک سوال بپرسم..و نمیدانم که چه شد که یکهو...دست هایش دست هایم را گرفت..نامم را صدا زد..استاد من چشم هایش خیس شد.حالش خراب شد..باور کن من همچین قصدی نداشتم.من..من فقط خواستم..خواستم بپرسم فلان اعتقاد من غلط است؟؟خواستم بدانم خدا از فلان حرکتم ناراحت نمیشود که یکهو سوال پرسید و من جواب گفتم.من نمیدانستم که زندگی روزمره من یک تزاژدی درام است که یک استاد دانشگاه با آن صلابت و چشم های استوار را می شکند..برای خودم که دیگر کمدی شده از بس بهشان خندیدم و دایورتشان کردم..در چشم های متعجبم نگاه میکرد و همانطوری که دستش چون اغوشی انگشتان لاغرم را لمس و نوازش می کرد گفت : دختر این بار برای شانه های تو خیلی سنگین است..شانه های تو ظریفند..چه طور حملشان میکنی؟؟؟؟و من مثل قورباغه ایی که نداند اطرافش در اتاق نمونه گیری چه میگذرد به احساسات غلیان یافته یک دکتر نگاه می کردم که برای استخوان های دردهای کمرم زیر فشارهای روزمره حس های خوب خوب میفرستد..باور کن من اصلا روحمم خبر نداشت این راز سر به مهر قدیمی من انقدر خبرساز است ..نمیدانستم.نمیدانستم انقدر معضل است..راستش من فکر نمیکردم انقدر بزرگ باشد..یعنی میدانستم درد است ها اما تصورم این بود که همه مردم دنیا هم دردهای این چنینی داشته باشند..من..من نمیدانستم که شرح یک سکانس فقط یک سکانس از زندگی پرماجرایم انقدر فاجعه است..!!نمیدانم من زیادی گشادم یا استادم خیلی لطف داشت!!دانشجویی از دور شاهد صحنه است..کلاس تمام شده اما او انگار چیزی میخواهد..همین که جلو می آید استاد صدایش را بلند میکند که دارم صحبت میکنم..بعدا بیا.!!آن هم استادی که عزیزم پایین تر نمیگفت!!..این مرا آزرده میکند..اینکه به خاطر من با ان دختر تندی کرد.اینکه من باعث شدم روحش درگیر شود..اینکه بهتر بود این جلسه غیبت میخوردم تا اینکه چشمانش را مثل لب هایم سرخ کنم! الان که از کلاس آمدم بیرون..الان که استاد درس اخلاقم کنارم نیست..الان که روبه روی آِنه میز توالتم نشسته ام و به خوبی شانه هایم را ریخته ام بیرون تا به ظرافت هایشان پی ببرم ،خوب که فکر میکیم احساس میکنم چه قدر ضعیف شدم همین چندساعته.به شانه هایم نگاه می کنم..و ظرافتی که هیچ تعریفی ازش ندارم که اگر بود این بارها روی دوش من چه کار میکردند و اگر نبود این لاغر اندامی و حس های خوب در من کجا بودند؟؟!ااز اینکه غصه دارش کردم عذاب وجدان دارم .من دردهایم را برای هیچ کسی تعریف نمیکنم.باور کن...
من دیوانه شدم.من صحنه هایی را دیدم که دیوانه شدم.من یک خیابان شلوغ دیدم  با کلی رهگذر.من یک آفتاب گرم دیدم و یک جفت چشم خاکی.خیابان شلوغ ..سواری ها..راننده ها..تی شرت های تنگ با یقه هایی شل و ول..راننده تاکسی زیر پل داد میزند فلکه دوم یه نفر.خسته ام.دنبال یک فست فود میگردم که با یک لیوان آب معدنی حالی به حالی ام کند و یک ماشروم برگر بدهد دست این شکم وامانده که طاقت گرسنگی را ندارد..آن وقت دیگرفست فود نگو..بگو جگرکی...کوله و لپ تاپ و کتاب و بار و بنه های توی دستم فرصت قدم زدن های فکورانه و ژست دار را از من میگیرد.تند و نامنظم راه می روم.و همین که به مغازه موعود میرسم پاهایم سست میشوند..صاحب مغازه سبیل کلفت اشترودل ها را روی استیشن داخل سینی های نقره ایی رنگش با یک نظمی چیده که گویی دندان ها در دهان.عین غارت زده ها توی صف می ایستم..یک هزاری سبز از جیبم بیرون می آورم..نگاهی مرا می پاید..حسی ته دلم چنگ میزند...من دیوانه میشوم..لحظه ایی مکث میکنم.نکند دارد به هزاری من نگاه میکند که آن را از چنگم در بیاورد؟؟نکند به محض انجام معامله میخواهد اشترودل را من بقاپد؟!!!!!نه ..هزاری را در جیب مشت میکنم..و رد نگاه را میگیرم.وای خدای من.این دخترک آنطرف خیابان است که کنجکاوانه نظاره ام کرده است..بساطش کنار خیابان پهن است..آنظرف پیاده رویی که من ایستادم درست کنار جوب اسباش را پهن کرده است..دختربچه 9-10 ساله ایی با تیشرت کرم رنگ و چسبان کنار خیابان لباس زیر مردانه می فروشد..حکمتش را نمیدانم ..و مردی که آن حوالی می لولد..نگاهش درگیر نگاه دختربچه است.اشترودل در دستم داغ میشود...مرد به بساط دخترک نزدیک میشود.. و نزدیک تر.آنقدر که در فاصله بیست سانتی متری از دختربچه معصوم می ایستد..به زیر پوش ها نگاه می اندازد و جوراب ها و شلوارک ها..نگاهش نگاه خریدار نیست.نگاه تمناست.بوی چرک میدهد این نگاه...شاید خودش را کنار دخترک باکره روی تخت قرمز با آن لباس زیر ها تصویر میکند..دخترک لباس نازک کرم رنگ پوشیده ..تی شرتی که برجستگی های آرام بلوغش را به راحتی میتوان در همان نگاه نخست چید.مرد دست های کثیفش را در هوا میچرخاند..و همه اش ایرادهای بنی اسرائیلی میگیردو هرچه در اجناس نیست را طلب میکند.دست هایم کم کم از حرارت اشترودل ها گرم که نه داغ میشوند..مرد از دختر زیرپوش گوشه ی بساط را میخواهد و دخترک با آن یقه شل و ول خم میشو و مرد به اندازه یک شب معاشقه از نظاره بر یقه گشاد دخترک فیض میبرد..نه نه..آن یکی جوراب را برایم بیاور..و دخترک چه ساده در میانه لباس های زیر مردانه خم میشود و زنانه بودن کالبدش را به روایت تصویر فاش میکند..دخترک معصوم با ولع نگاه میکند..به من ..و اشترودل ها..شاید مرا در حکم یک بریان میبیند..و از طرفی تمام فکر و ذکرش فروش یک قلم جنس به مرد روبه رویش است..نگاه کردن این فاجعه در فاصله سه چهار متری دل میخواهد..اصلا شاید نباید برای آن دخترک هم اشترودل میخریدم که بایستم و صحنه های درد کشیدن روح معصومش را تماشاگر باشم..شاید اصلا نباید درگیر نگاهش می شدم..بدیش اینجاست که بقیه اصلا حواسشان به اتاق خوابی که مرد کنار خیابان ترتیب داده نیست..طبیعی هم هست که مشکوک نشوند..عابران میگذرند..و سواری ها مقصدهایشان را شعر میکنند..تنم داغ میشود.نبضم کند میزند.دلم برای دخترک میسوزد..مرد بالاخره بعد از کلی کثافت کاری وهرزگی آن چشم های فاحشه اش محل حادثه را ترک میکند و در حالیکه یک جوراب کلفت مشکی در دستش با بی میلی سنگینی میکند که انگار لازمش نداشته به ان طرف خیابان میرود..راننده ایی دوباره فریاد بر می اورد که فلکه دوم یه نفر فلکه دوم...و همان یک نفر که نه  همان یک راس ماشین را پر و راننده حرکت میکند..دخترک با نگاهی فاتحانه دوباره نگاهم میکند..من دیوانه میشوم..اصلا جنون انی به من دست میدهد..دلم میخواست دست دخترک را بگیرم و به اندازه چندساعت برایش حرف بزنم..همین که می آیم به طرفش خیز بردارم خانمی با اسپند و خالکوبی هایی نگاشته شده در میانه دو ابرو و دست ها ؛ و چادری گل گلی به دخترک میرسد و وسایل دختربچه را با هم جمع میکنند.اشترودل های ماسیده شده را گوشه جدول میگذارم....مسیرم را عوض و بغضم را در نطفه خفه میکنم..چشم هایم را زیر حجم عینک پنهان میکنم و همانطوریکه به درد فکر میکنم از دور به شوق دختربچه ایی که ندانست در ازای هفتصد تومان چه ها باخت خیره می مانم..شاید وقتی بزرگتر شد بداند..البته امیدوارم تا آن موقع این گرگ های افسارگسیخته ترتیب سلامتش را نداده باشند..دردی در دلم بیتوته میکند.احساس میکنم لپ تاپ در کیفم سنگین تر شده..و تمام اشتهایم کور...! مسافرکش ها هنوز داد میزنند..فلکه دوم یه نفر...
من دیوانه شدم.من صحنه هایی را دیدم که دیوانه شدم.من یک خیابان شلوغ دیدم  با کلی رهگذر.من یک آفتاب گرم دیدم و یک جفت چشم خاکی.خیابان شلوغ ..سواری ها..راننده ها..تی شرت های تنگ با یقه هایی شل و ول..راننده تاکسی زیر پل داد میزند فلکه دوم یه نفر.خسته ام.دنبال یک فست فود میگردم که با یک لیوان آب معدنی حالی به حالی ام کند و یک ماشروم برگر بدهد دست این شکم وامانده که طاقت گرسنگی را ندارد..آن وقت دیگرفست فود نگو..بگو جگرکی...کوله و لپ تاپ و کتاب و بار و بنه های توی دستم فرصت قدم زدن های فکورانه و ژست دار را از من میگیرد.تند و نامنظم راه می روم.و همین که به مغازه موعود میرسم پاهایم سست میشوند..صاحب مغازه سبیل کلفت اشترودل ها را روی استیشن داخل سینی های نقره ایی رنگش با یک نظمی چیده که گویی دندان ها در دهان.عین غارت زده ها توی صف می ایستم..یک هزاری سبز از جیبم بیرون می آورم..نگاهی مرا می پاید..حسی ته دلم چنگ میزند...من دیوانه میشوم..لحظه ایی مکث میکنم.نکند دارد به هزاری من نگاه میکند که آن را از چنگم در بیاورد؟؟نکند به محض انجام معامله میخواهد اشترودل را من بقاپد؟!!!!!نه ..هزاری را در جیب مشت میکنم..و رد نگاه را میگیرم.وای خدای من.این دخترک آنطرف خیابان است که کنجکاوانه نظاره ام کرده است..بساطش کنار خیابان پهن است..آنظرف پیاده رویی که من ایستادم درست کنار جوب اسباش را پهن کرده است..دختربچه 9-10 ساله ایی با تیشرت کرم رنگ و چسبان کنار خیابان لباس زیر مردانه می فروشد..حکمتش را نمیدانم ..و مردی که آن حوالی می لولد..نگاهش درگیر نگاه دختربچه است.اشترودل در دستم داغ میشود...مرد به بساط دخترک نزدیک میشود.. و نزدیک تر.آنقدر که در فاصله بیست سانتی متری از دختربچه معصوم می ایستد..به زیر پوش ها نگاه می اندازد و جوراب ها و شلوارک ها..نگاهش نگاه خریدار نیست.نگاه تمناست.بوی چرک میدهد این نگاه...شاید خودش را کنار دخترک باکره روی تخت قرمز با آن لباس زیر ها تصویر میکند..دخترک لباس نازک کرم رنگ پوشیده ..تی شرتی که برجستگی های آرام بلوغش را به راحتی میتوان در همان نگاه نخست چید.مرد دست های کثیفش را در هوا میچرخاند..و همه اش ایرادهای بنی اسرائیلی میگیردو هرچه در اجناس نیست را طلب میکند.دست هایم کم کم از حرارت اشترودل ها گرم که نه داغ میشوند..مرد از دختر زیرپوش گوشه ی بساط را میخواهد و دخترک با آن یقه شل و ول خم میشو و مرد به اندازه یک شب معاشقه از نظاره بر یقه گشاد دخترک فیض میبرد..نه نه..آن یکی جوراب را برایم بیاور..و دخترک چه ساده در میانه لباس های زیر مردانه خم میشود و زنانه بودن کالبدش را به روایت تصویر فاش میکند..دخترک معصوم با ولع نگاه میکند..به من ..و اشترودل ها..شاید مرا در حکم یک بریان میبیند..و از طرفی تمام فکر و ذکرش فروش یک قلم جنس به مرد روبه رویش است..نگاه کردن این فاجعه در فاصله سه چهار متری دل میخواهد..اصلا شاید نباید برای آن دخترک هم اشترودل میخریدم که بایستم و صحنه های درد کشیدن روح معصومش را تماشاگر باشم..شاید اصلا نباید درگیر نگاهش می شدم..بدیش اینجاست که بقیه اصلا حواسشان به اتاق خوابی که مرد کنار خیابان ترتیب داده نیست..طبیعی هم هست که مشکوک نشوند..عابران میگذرند..و سواری ها مقصدهایشان را شعر میکنند..تنم داغ میشود.نبضم کند میزند.دلم برای دخترک میسوزد..مرد بالاخره بعد از کلی کثافت کاری وهرزگی آن چشم های فاحشه اش محل حادثه را ترک میکند و در حالیکه یک جوراب کلفت مشکی در دستش با بی میلی سنگینی میکند که انگار لازمش نداشته به ان طرف خیابان میرود..راننده ایی دوباره فریاد بر می اورد که فلکه دوم یه نفر فلکه دوم...و همان یک نفر که نه  همان یک راس ماشین را پر و راننده حرکت میکند..دخترک با نگاهی فاتحانه دوباره نگاهم میکند..من دیوانه میشوم..اصلا جنون انی به من دست میدهد..دلم میخواست دست دخترک را بگیرم و به اندازه چندساعت برایش حرف بزنم..همین که می آیم به طرفش خیز بردارم خانمی با اسپند و خالکوبی هایی نگاشته شده در میانه دو ابرو و دست ها ؛ و چادری گل گلی به دخترک میرسد و وسایل دختربچه را با هم جمع میکنند.اشترودل های ماسیده شده را گوشه جدول میگذارم....مسیرم را عوض و بغضم را در نطفه خفه میکنم..چشم هایم را زیر حجم عینک پنهان میکنم و همانطوریکه به درد فکر میکنم از دور به شوق دختربچه ایی که ندانست در ازای هفتصد تومان چه ها باخت خیره می مانم..شاید وقتی بزرگتر شد بداند..البته امیدوارم تا آن موقع این گرگ های افسارگسیخته ترتیب سلامتش را نداده باشند..دردی در دلم بیتوته میکند.احساس میکنم لپ تاپ در کیفم سنگین تر شده..و تمام اشتهایم کور...! مسافرکش ها هنوز داد میزنند..فلکه دوم یه نفر...
من دیوانه شدم.من صحنه هایی را دیدم که دیوانه شدم.من یک خیابان شلوغ دیدم  با کلی رهگذر.من یک آفتاب گرم دیدم و یک جفت چشم خاکی.خیابان شلوغ ..سواری ها..راننده ها..تی شرت های تنگ با یقه هایی شل و ول..راننده تاکسی زیر پل داد میزند فلکه دوم یه نفر.خسته ام.دنبال یک فست فود میگردم که با یک لیوان آب معدنی حالی به حالی ام کند و یک ماشروم برگر بدهد دست این شکم وامانده که طاقت گرسنگی را ندارد..آن وقت دیگرفست فود نگو..بگو جگرکی...کوله و لپ تاپ و کتاب و بار و بنه های توی دستم فرصت قدم زدن های فکورانه و ژست دار را از من میگیرد.تند و نامنظم راه می روم.و همین که به مغازه موعود میرسم پاهایم سست میشوند..صاحب مغازه سبیل کلفت اشترودل ها را روی استیشن داخل سینی های نقره ایی رنگش با یک نظمی چیده که گویی دندان ها در دهان.عین غارت زده ها توی صف می ایستم..یک هزاری سبز از جیبم بیرون می آورم..نگاهی مرا می پاید..حسی ته دلم چنگ میزند...من دیوانه میشوم..لحظه ایی مکث میکنم.نکند دارد به هزاری من نگاه میکند که آن را از چنگم در بیاورد؟؟نکند به محض انجام معامله میخواهد اشترودل را من بقاپد؟!!!!!نه ..هزاری را در جیب مشت میکنم..و رد نگاه را میگیرم.وای خدای من.این دخترک آنطرف خیابان است که کنجکاوانه نظاره ام کرده است..بساطش کنار خیابان پهن است..آنظرف پیاده رویی که من ایستادم درست کنار جوب اسباش را پهن کرده است..دختربچه 9-10 ساله ایی با تیشرت کرم رنگ و چسبان کنار خیابان لباس زیر مردانه می فروشد..حکمتش را نمیدانم ..و مردی که آن حوالی می لولد..نگاهش درگیر نگاه دختربچه است.اشترودل در دستم داغ میشود...مرد به بساط دخترک نزدیک میشود.. و نزدیک تر.آنقدر که در فاصله بیست سانتی متری از دختربچه معصوم می ایستد..به زیر پوش ها نگاه می اندازد و جوراب ها و شلوارک ها..نگاهش نگاه خریدار نیست.نگاه تمناست.بوی چرک میدهد این نگاه...شاید خودش را کنار دخترک باکره روی تخت قرمز با آن لباس زیر ها تصویر میکند..دخترک لباس نازک کرم رنگ پوشیده ..تی شرتی که برجستگی های آرام بلوغش را به راحتی میتوان در همان نگاه نخست چید.مرد دست های کثیفش را در هوا میچرخاند..و همه اش ایرادهای بنی اسرائیلی میگیردو هرچه در اجناس نیست را طلب میکند.دست هایم کم کم از حرارت اشترودل ها گرم که نه داغ میشوند..مرد از دختر زیرپوش گوشه ی بساط را میخواهد و دخترک با آن یقه شل و ول خم میشو و مرد به اندازه یک شب معاشقه از نظاره بر یقه گشاد دخترک فیض میبرد..نه نه..آن یکی جوراب را برایم بیاور..و دخترک چه ساده در میانه لباس های زیر مردانه خم میشود و زنانه بودن کالبدش را به روایت تصویر فاش میکند..دخترک معصوم با ولع نگاه میکند..به من ..و اشترودل ها..شاید مرا در حکم یک بریان میبیند..و از طرفی تمام فکر و ذکرش فروش یک قلم جنس به مرد روبه رویش است..نگاه کردن این فاجعه در فاصله سه چهار متری دل میخواهد..اصلا شاید نباید برای آن دخترک هم اشترودل میخریدم که بایستم و صحنه های درد کشیدن روح معصومش را تماشاگر باشم..شاید اصلا نباید درگیر نگاهش می شدم..بدیش اینجاست که بقیه اصلا حواسشان به اتاق خوابی که مرد کنار خیابان ترتیب داده نیست..طبیعی هم هست که مشکوک نشوند..عابران میگذرند..و سواری ها مقصدهایشان را شعر میکنند..تنم داغ میشود.نبضم کند میزند.دلم برای دخترک میسوزد..مرد بالاخره بعد از کلی کثافت کاری وهرزگی آن چشم های فاحشه اش محل حادثه را ترک میکند و در حالیکه یک جوراب کلفت مشکی در دستش با بی میلی سنگینی میکند که انگار لازمش نداشته به ان طرف خیابان میرود..راننده ایی دوباره فریاد بر می اورد که فلکه دوم یه نفر فلکه دوم...و همان یک نفر که نه  همان یک راس ماشین را پر و راننده حرکت میکند..دخترک با نگاهی فاتحانه دوباره نگاهم میکند..من دیوانه میشوم..اصلا جنون انی به من دست میدهد..دلم میخواست دست دخترک را بگیرم و به اندازه چندساعت برایش حرف بزنم..همین که می آیم به طرفش خیز بردارم خانمی با اسپند و خالکوبی هایی نگاشته شده در میانه دو ابرو و دست ها ؛ و چادری گل گلی به دخترک میرسد و وسایل دختربچه را با هم جمع میکنند.اشترودل های ماسیده شده را گوشه جدول میگذارم....مسیرم را عوض و بغضم را در نطفه خفه میکنم..چشم هایم را زیر حجم عینک پنهان میکنم و همانطوریکه به درد فکر میکنم از دور به شوق دختربچه ایی که ندانست در ازای هفتصد تومان چه ها باخت خیره می مانم..شاید وقتی بزرگتر شد بداند..البته امیدوارم تا آن موقع این گرگ های افسارگسیخته ترتیب سلامتش را نداده باشند..دردی در دلم بیتوته میکند.احساس میکنم لپ تاپ در کیفم سنگین تر شده..و تمام اشتهایم کور...! مسافرکش ها هنوز داد میزنند..فلکه دوم یه نفر...
من اگه از چیزی یا کسی خوشم بیاد خیلی راحت احساسم رو بروز میدهم.. اصلا هم خجالت نمیکشم.. اما اینکه کسی فکر کنه بهش نظر دارم و بروز ندادم اصلا در حوصله تحملم نیست.. این تیپ آدم های کم درک که معتمد به نفسند و پیش خودشون افکار فانتزی می بافند منفورتزین چهره های زندگی من می مونند.. از بعضی ظرفیت های کم ؛آدمی واقعا متاسف میشه..متاسف!