" آقای کیوسک "






















۴۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

چشم هایم دارد در می آید..صبر کن ببینم ؟نه, نه!!ربطی به عینک ندارد..خسته است..چشم های رها خسته است..چشم های رها حالا خیلی وقت است که کم سو شده..و دلفریب و دخترانه و شهلا نیست..رها چشم هایش را خیلی دوست داشت..رها بود و چشم هایش..اصلا یک محل بودند و چشم های رها..تمام برازندگی و فیس های دوران دبیرستانش..تمام خودبرتربینی های مفرطش..تمام.تمام دارایی های صورتش با چشماش بود.حالا اما خیلی قت است که دیگر این چشم ها آن چشم هایی نیستند که به قول عمه ناهید "کار خودشان را بکنند"..به چشم هایم نگاه کن..نه.خجالت نکش..نگاهشان کن.ببین چه بی جان شده اند.میبینی؟بیا..بیا از نزدیک ببین..بیین چه قدر از نفس افتاده شده اند..میبینی؟ این همان رهاست.همان رهایی که صبح ها وقتی از خواب بلند میشود برای دل مادرش با همه بی اشتهایی اش  کاسه عسل را سر میکشد که مبادا غصه دار شود مادر نگرانش..و کوله بی جانش را که همیشه از تویش شکلات های رنگ به رنگ می ریزد بیرون را بر میدارد و میرود تا برای منجی بودن تلاش کند.همین رهایی که اینقدر چشم هایش خسته است یک سیاهه ایی در چشمانش میکشد که مدادهای محلی هم در برابر سیاهی مطلقش کمر میشکنند..و این طور میشود که دیگر هیچ کس نمیفهمد در پس این سیاهی های پرتمتراق چه زرد بدرنگی از دردها قی کرده است!!یاد گرفته ..حالا خیلی وقت است که یاد گرفته غصه هایش را فریز کند و بگذارد آن ته گوشه های قلب سنگینش که سر وقت..آخر شب..زیر تنهایی لحاف خورد خورد قیمه اش کند با سس اضافه و مخلفات استرس های دهه کنونی اش..خنده های تصنعی را یاد گرفته.یادگرفته که وقتی معاونت دانشگاه  یا رئیس فلان اداره مرکزی کلی پشت درب معطلش میکنند با احترام ادب کند و فریادش را در گلو خفه کند که محکوم به عصبی بودن نشود..و کار یک روزه اش سه روز دیگر هم به تعویق نیفتد.یاد گرفته..خنده های تصنعی را از کجای بناگوش تحریک کند و چشمک های ریز را با کدامین عضلات صورت فرم دهد..او..او خیلی وقت پیش از اینها یک روز که از بازار می آمد سرپوشی خرید برای تمام دردهایش..و همان روز آمد و بر سر همه دردها..اعتراض ها..و نفهمی هایی که دلش را ریش ریش کرد سرپوش گذاشت و از آن روز به بعد نفهمید که چه شد که اینقدر تنها شد..و داغ دار..وخنده هایی که هرگز از صمیم قلب نبود...میدانی!گاهی آدم از همان کسانی میخورد که خیلی دوستشان داشته..و این حس خیلی خیلی بدی است اینکه پبیش خودت.پیش ذهنت خراب شوی..که در شناخت یک دوست دیگر هم اشتباه کردی..و فکر کردی که خوب است.اما با بی انصافی و بی خیالی تمام دلت را شکست!!!این چشم ها را این طوری نبین..این ها زمانی برای خودشان کشته مرده ایی داشتند..نبین حالا پشت عینک های بزرگ ویفر قایم می مانند که کوس رسوایی شان زده نشود..این چشم ها مدتهاست که هر روز که میشکند و آه از نهادشان بر می آید و ماهی تابه احساسشان از دسته میسوزد تنها مات مات نگاه میکنند.این چشم ها اگر گیر اهلش می افتاد جهانی را دگرگون میکرد..افسوس که خیلی زود پیر شد...به سپیدی چشم هایم نگاه کن..نه روز در آن است نه شب..حتی شب هم با آنهمه سیاهی اش در دلش نیست..همین رها روزها در فلان مرکز تز میدهد که زندگی جاریست و هنوز خیلی مانده تا به صفر پارادایمش نزدیک شویم..و برای فلان دختر دپرس از دبیرستان یا فلان پسری که هی جلویت اشک میریزد که دوست دخترش ترکش نکند مشاوره میدهد که غصه نخور و شب که میشود تازه میبیند خودش خیلی از آن مراجعینش داغ تر است...و همه این ها در چشمانش خلاصه میکند و اینطورمیشود که چشم هایش در میگیرند و از جایشان در می آیند.آه!عینک من کجاست!!چشم هایم درد دارند.. +برای دعاهای آبی تان سپاسگزارم.. +برای نام های پیشنهادیتان ممنونم. +به زودی از این بلاتکلیفی و بی نام و نشانی خارج خواهم شد.کمی دیگر هم صبور باشید.متشکرم
دل من برای نویسنده ایی که صاحب این افکار قشنگ بود تنگ شده : آدمها ترک کردن را دوست دارن ، سرشون را با افتخار بالا میگیرن و میگن : ترک کردم (سیگار را ، نت را ، خانه را ، دوستانم را ، معشوقم را و ...)اما هیچ کس ترک شدن را دوست نداره، سرشون را پایین میندازن و با همه‌ی غم وجودشون میگن ترکم کردند ( دوستانم ، خانواده‌ام ، عشقم و ...)میبینی؟ما همون آدمی هستیم که ترک میکنیم اما وقتی کسی ترکمون میکنه جوری که انگار دنیا به آخر رسیده باشه بغض می کنیم ، بغضی که گلومون رو خفه میکنه.... دل من برای نویسنده ایی که صاحب این اتاق تنگ شده ...                    دل من برای یک دل سیر نشستن و " به خاطراتی که از زبان یک تبعیدی "گفته میشه تنگ شده!! سال 87 بود . 18 فروردین 87 . 18 فروردین لعنتی . نه بزار از اولش بگویم . اسفند بود . آره اسفند بود . باهاش رفتیم موزه . اینجوری نگاه نکن . اگه رفتیم موزه چون داشت اون سال واسه کنکور هنر آماده می شد . همه جا میرفتیم از تائتر بگیر تا همین موزه. یه کتاب تو قسمت فرهنگی موزه بود . یسری عکس داشت . خیابون ولیعصر قدیم . چشماش برق زد . برگشت با ذوق و شوق نگاهم کرد . چشماش برق میزد . گفت یه روز باهم بریم . یه روز از راه آهن تا تجریش پیاده بریم . انقدر شوق داشت که اگه هیتلر با تمام سنگدلیش جای من بود قبول می کرد وقتی اونجوری می دیدش ، چه برسه به من . شد 17 فروردین . زنگ زد . گفت فردا . کلی بهانه آوردم که نرم . نمی شد . هیچوقت نمی ذاشت . همیشه می خواست باهم خوش بگذرونیم . به قول خودش تنهایی واسه قبره . گفتم خواب می مونم . خندید . گفت گوشی رو سایلنت کن ، من بیدارت می کنم . گفتم باشه اگه تونستی با گوشی سایلنت بیدارم کنی میام . 6 صبح بیدارم کرد . اون نه . آره اون نه . مامانم . گفت پاشو . گفت پشت تلفن ه . خندید گفت گوشیت سایلنت بود ، منم بیدارت کردم ، پاشو بیا . رفتم . قرار بود 8 اونجا باشم . ولی 7:45 اونجا بودم . باورم نمیشد . اونجا بود . کوله مشکی . مانتوی سفید . شال قرمز . کتونی سفید . قشنگ بلد بود آدم رو دیوونه کنه . آره بلد بود . رفتیم . از سمت راست خیابون ولیعصر . چرا راست ؟ هیچوقت نفهمیدم . رفتیم . آهان همون اول ساعتم رو گرفت . این یکی رو میدونستم چرا . داشت ادای منو در میاورد. همیشه وقتی پیشم بود تمام چیزهایی که زمان رو نشون میداد از بین میبردم . رفتیم . رسیدیم به تائتر شهر . گفتم خستم . خیلی . یه چای بخوریم بعد . . . دلم..برای...این دست هایی که واژه واژه احساس در حلقم می کرد تنگ شده..با اون نوشته های خوشگل خوشگلش.. لطفا برای دوباره برگشتن و دوباره نور نویسی هاش در همین پست فقط در همین پست دعا کنید.. برای اویی که گفت : زن رو باید بغل کرد و بی دلیل بوسش کردحتی وقتی آرایش ندارهموهای دست و پاش یه کم درومدهدو روز وقت نکرده ابروهاشو بردارهموهایش چرب و ژولیده سرنگ ناخن هاش پریدهپیراهن سفیدت رو پوشیدهو خودشو گوله کرده تو تخت....تو جای خالی تو که هنوز گرمای تنتو دارهکه سرشو فرو کرده تو بالشتتکه بوی تنتو نه ادکلنت ، بوی تنتو با لذتبا هر نفسش بکشه توی ریه هاشاین زن رو باید بغل کرد و تو بغل نگه داشتنگه داشت و بی مقدمه بوسیدنگه داشت و عطر تنش را بویید   + متشکرم رفقا.
زندگی ؟ ساده است.. سرتو بنداز پایین  و  بکن زندگی ات  رو . لبیک به بازی شبانه دوست عزیزم "کلنل"..تو هم بازی کن اگه مردشی :)
.. طبق معمول دیر میرسم..ساعت هشت و بیست دقیقه درب کلاسی را میزنم که استادش هشت صبح حضور و غیاب میکند..میدانم بیشعورم..میدانم..تازه بدی اش اینجاست که همیشه دیرم میشود..همیشه سرکلاس اخلاق اسلامی دیر میرسم..نه اینکه استادش از بهشت آمده باشد و من حسود شوم و از روی کرم دیر بروم ها.. نه !!فقط همیشه نمیدانم چه میشود که موجبی پیش می آید دیر میرسم..ردیف های جلو و عقب و وسط همگی پر شده اند..از میانه دخترهای مو بلوند و چشم آبی و سیاه پوشان اهل جنت و مقنعه سفت کرده های ترم یکی که میگذرم آن وسط مسط ها یکی مانده به آخر صندلی خالی ایی را حجم پنجاه و یک کیلویی ام پر میکند..بحث بحث داغ هفته گذشته است که به لطف شب بیداری های همیشگی خواب ماندیم و غیبت خوردیم و بقیه داستان..روی برد با خطی خوانا نوشته شده : با چه کسی ازدواج خواهید نمود؟؟و از قرار در این بیست دقیقه تاخیر ما هم دوستان جواب هایی که پایین سوال ثبت شده را به شرح"استطاعت مالی..مهربان بودن..سالم بودن..وفادار بودن..و انسان بودن" پاسخ گفتند.!!وای که چه قدر این دخترهای کلاس ما خنگ هستند..البته استاد طوری کلاس را اداره میکند که این ها متوجه شوت بودنشان نشوند خیلی ؛اما همیشه از نگاهش میتوان خواند که بالای آن سکو در چشمانش موج میزند: این ها زنان فردای جامعه من هستند؟؟؟پاسخ ساده بود...قرار نیست یک همسر ایده آل همه چیز را یک جا داشته باشد..من خوب میدانستم چه جوابی بگویم نمیدانم از کجایم در می آورم جواب ها را اما..راستش را که بخواهی هیچ وقت با موهای پریشانی که از مقنعه بیرون می جهند و من حوصله تو گذاشتنشان را ندارم دلم راضی نمیشود وارد بحث شوم..احساس میکنم شاید یک نوع توهین محسوب شود..یا نمیدانم اعتماد به نفس استاد را با رک بودن های بی گاهم بگیرم..ولی دلم نمی آید..همان جلسه های اول کلاس هم خیلی از این فشنبل های کلاس سعی کردند صندلی هایمان نزدیک هم باشد و نظم حاکم بر کلاس اخلاق اسلامی را برچینیم اما راستش این حرکت های خز که نشات گرفته از عقده های درونی است را لایک نمیکنم..این شد که در تمامی جلسات تنها نشستن برایم عادت شد..مثل همه کلاس های دیگر..و همین باعث شده تا تنها دختری باشم که ضمن رژگونه های پررنگش سوگولی کلاس باشد و با تاخیرات فراوانش همچنان مورد تکریم استاد قرار گیرد..استاد سوال می پرسد طوریکه تمام کلاس را مخاطب قرار دهد..اما طوری در چشمانم خیره می ماند که گویی حوصله گزافه پرانی های دختربچه های دبیرستانی را نداشته باشد که بالاخره با چه کسی ازدواج خواهند کرد..زودباشید پاسخ بدید دختر ها ..و من در حالیکه منتظرم گوشی مبارکم بالاخره این رم کوفی را بشناسد در همان حال پاسخ میگویم که:" داشتن پول و ثروت و خانواده و اصل و نصب و چه و چه همه یک امر نسبی هستند..ممکن است مرا یک زانتیا کفایت کند و خانم ایکس را پروشه..پس این یک حکم کلی نیست..یک امر نسبی است..من فکر میکنم با مردی ازدواج خواهم کرد که خدا ترس باشد..و تقوا داشته باشد"..کلاس از خنده های ریز دختران پر میشود..اینکه دخترکی با آستین های کوتاه و رژ لبی نارنجی به همسری خداترس فکر کند یک جوک بزرگ است برای آنها..این را از نگاه هایی که آغشته به تعجب و گرد شدن چشم هاست میتوان فهمید و من همچنان ادامه میدهم که " من ایمان دارم تنها در صورتی که همسر من خدا ترس باشد موقع ورشکستگی افکار بد نخواهد داشت و به من وفادار خواهد ماند..اگر او خدا را در نظر بگیرد هرگز اجازه تحقیر زن را به خود نخواهد داد. و حتی اگر خانواده اش هم گوشش را پر کنند او متعصب به زندگی مان نگاه نخواهد کرد.." استاد یک احسنت خوشگل حواله ام میکند..گوشت میگیرم..به سپیده چشمک میزنم و احساس میکنم که کلی هورمون های خوب ترشح میشود در درونم..سوال های بعدی اش را مطرح میکند و من اگرچه دلم نمیخواهد در همچین بحث هایی شرکت کنم و منم منم کردن هایم گوش خلق را کر کند اما وسوسه اینکه دیگران بدانند یک دختر معمولی هم میتواند خدا و اخلاق اسلامی را بفهمدمسبب این میشود که پاسخ های فانتزی ام را روی دایره بریزم..کلاس به شکوهی هرچه تمام تر با ده دقیقه تاخیر تمام میشود..من حضور خوردم و منهای همه مثبت های کلاسی ام همین حضور هم برایم کلی است..از کلاس که بیرون می آیم دوتا دختر قدکوتاه و سبزه..انگار که ترم صفری باشند می آیند جلو و می پرسند: ببخشید شما خیلی کتاب میخونید که انقدر خوب حرف میزنین؟؟ ..خجالت میکشم .سکوت میکنم..حتی آخرین کتابی که خوندم را یاد ندارم..اصلا خیلی وقت است کتاب هایم نیمه باز مانده و خاک میخورند..دستپاچه تشکر میکنم و از کلاس دور میشم..و در طول راه تا خود کارخانه به این فکر میکنم که این روزها چه کار میکنم نه کتاب میخوانم..نه درس..نه زندگی..نه عاشقی...چه قدر طمع نان مرا کوچک کرده که حتی آخرین کتابی که خوانده ام ا یادم نمی آید که کی بوده!!!!!؟ +دارم فیلم فیفتی فیفتی رو برای پنجمین بار میبینم..زبان اصلی ببینید حتی اگر مثل من هیچ چیز ازش نفهمید اما لذت واقعی فیلم را بر خود حرام نکنید.. *قرار داریم نام بلاگ را عوض کنیم.امروز دیدم کلی وبلاگ با اسم "آدامس خرسی "موجودند..و این خوب نیست.همفکری کنید لطفا!!
آره من همینم..من که بهت گفتم از من بکش...نگفتم؟؟بهت گفتم..گفتم.گفتم.همان شب اولی که از ذوق تا سه و چها صبح اس ام اس میزدی و فکر میکردی من خر کیفم که بیدارم و جواب هایت را مینویسم..و نفهمیدی که رها حالا سه سال است که خوابش بد شده و هرشب با دستان خودش ستاره ها را عادلانه بین مردم سرزمینش تقسیم میکند..یادت می آید؟همان شب اولی که هول هولکی و دست پاچه گفتی ازت خوشم آمده چه جوابی شنیدی؟؟چه قدر زیر گوشت زمزمه کردم که برو.که من خو کرده ام به این تنهایی کوفتی! و از این خلسه مزخرف..از این غار تنهایی ام که هزار سال است درش پیله آفتابی می بافم بیرون نخواهم آمد!!چه قدر هیبه کشیدم که ای داد من دافعه ام بر جاذبه هایم میچربد و از کل دختر بودن فقط سینه های خوش فرم را یدک کشیده ام و خنده های دلفریب؟؟و احتمالا چهار پاره استخوان و یک سیر به قول عوام نجابت!!چه قدر زیر گوشت کری خواندم که من در لاک تنهایی های شبانه ام بیتوته کرده ام و حالا حالاها بیرون آمدنی نیستم؟!!نگفتم فصلش که شد خودم خبرت میکنم فقط تو برو!؟؟گفتم ..من پیش از این ها گفتم حال گیری است برایت برو...گفتم که درگیر من نباش..چه قدر سعی کردم با هزار زبان به تو بفهمانم من اهل دل و دلدار نیستم..میدانستم..من این شب های نیاز تو را که جز "مرسی عزیزم"  گفتن هیچ چیزی برایت ندارم را پیش بینی کرده بودم..نگفته بودم؟؟که من همینم..بفهم..آره مسخره است..شاید به نظر تو ته تحجر باشد اینکه تا به حال  حتی یک پسر هم مرا در آغوش نکشیده است..شاید چون طعم لب گرفتن را درست و درمان نچشیده ام شب ها اس ام اس هایم حس ات را خراب میکنند..مهم نیست..اصلا میدانی!!بگذار راستش را بگویم؛بلدم.اتفاقا صدقه سر دوست های همه چیز دانم خوبش را هم بلدم ..میدانی آنها طعم پسر داری را تجربه داشته اند خوب یادم دادند که کجاها میتوان قیمت را برد بالا!! .بلدم که کجا باید انگشت های احساس را روی سنسورهای حساس رابطه ای ات بچرخانم و چه الفاظی را تیز کنم برای سوهان کاری خیالات مردانه ات..این خنگ بازی ها و دست و پا گم کردن ها را که حواله ات میکنم برای فکر میکروبی توست که همه مغزت در کمرت لانه کرده..درست است که تا حالا پسری مرا در آغوش نکشیده ..بلی درست است که دستی تنم را لمس نکرده..و خیلی چیزها را خودم کشف نکرده ام در هیبت ات..اما این دلیل نمیشود که روح آرام گرفته ام به این راحتی ها حراج شب های هوسی ات شود..میدانی؟؟؟ رها همه چیزش را برای همان یکی نگه داشته است..همه هوس اش را ..جسمش را ..روحش را..حجم تمام حقیقت زنانه اش را سند زده به نام همان  مرد ایده آلی که وقتی ازش حرف میزدم قهوه ات را یک دل سیر هورت کشیدی و گفتی " رها!!ایده آل خداست...." راست می گویی ایده آل خداست..برای همین هم بود که همین امشب جمله ات را خرجت کردم که : من فقط مرد ایده آلم را خواهم بوسید..و تازه فهمیدم که ایده آل فقط خداست!!میبینی.؟.تو خوب بلد بودی در ماشین دست های سرد مرا در جیب کت چرمی ات گرم کنی اما..هرگز نفهمیدی دلم را یخبندان کردی وقتی عصر یک روز کاری اس ام اس زدی: "وای شکلات هایی که دادی رو خوردم!!فوق العاده بود مرسی" و من پرسیدم خوردی شان؟؟؟؟و بی مهاباتر از قبل نوشتی :آره..خیلی خوشمزه بود.مرسی !! نه اینکه قرار بود نخوری شان ها..اما اینکه خاطرات خوب مان را ظرف مدت چند ساعت به مرغوب ترین نوع از کود انسانی مبدل کردی جای تاسف داشت..پیش می آید دیگر..من هم گاهی خطا میکنم..راست حسینی بگویم. همینم.من شاید به قول تو سرزبون دار باشم..شاید از نگاهت وری س.ک.س.ی باشم..شاید بی غش باشم.اما یک فروند ادعا دارم که اونجای دنیا را پاره کرده است...به هیچ کسی جز آنکه دوستش دارم پا نمیدهم..تا آن زمان هم خنگ بازی در میاورم.وکمتر از یک دختربچه سیزده ساله میفهمم بغل کردن در این ساعات از شب چه مفهومی میتواند داشته باشد.این حس گناه را ازمن میگیرد و همین هم برای من کافیست تا خنگ ترین دختر عالم شوم.. حالا برو به همه عالم و آدم بگو : فلان دختر متحجر است و پاستوریزه..و هیچ چیز نمیداند..آره.من همینم..حتی اگه تو بهم بخندی. +من یک دختر فرودینی هستم با عقاید خیلی خیلی مسخره.ساده است..پیش میاد دیگه :!!
دلم برات خیلی تنگ شده... دلم تافتون و سنگک تورو میخواد.. دلم دود و گازوئیل تورو میخواد.. دلم تئــــــــــاتر های بومی تو رو خواست.. دلم برات خیلی تنگ شده برای تو..برای مردمت..برای مهربونیشون.. دلم تنگ شده..خیلی... * شما اگه از جلوی تماشاخونه هاش رد شدید پیشنهاد میکنم حتما "دولیتر در دولیتر صلح"  حمید آذرنگ رو ببینید..من کاراشو دوست دارم. بعد نوشت : من عاشق چایی با صدای بوق کشتی شدم..
حذف شــــــــــــــــــد !

  حذف شــــــــــــــــــد !


  حذف شــــــــــــــــــد !

حذف شد !!