" آقای کیوسک "






















۱۹ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

عجیب است..اینکه آل استارهای من و آرش هم زمان به کاه رفته اند..عجیب تر اینکه هم زمان رفته ایم برای خرید...با این تفاوت که او این بار هم می خواهد آل استار نو کند و من تصمیم دارم یک چارق آلبالویی تند بخرم..پدرم قر و قمیش می آید..گمان می کند بهانه گرانی چارق های پاساژ آریا هم گزینه خوبی است برای تحمیل کردن سلایق شخصی اش..اما من می خواهم چارق بخرم...شما که فکر نمی کنید من  تصمیم گرفته ام با آن دستبند سنتی و مانتو شلوار سورمه ایی اندامی و کوله خاکستری رنگ شبیه گونی کالج های قبلی ام را بپوشم...آخی کالج هایم را خیلی دوست دارم..درسته اونی که از ولیعصر خریدم گران تر از سپه سالاریه برایم آّب خورد اما من همیشه سپه سالاری رو می پوشم...اولین بار هم که با هم رفتیم بیرون و او مرا رساند سر آزمونم همین کفش ها پایم بود..کلی برایم خاطره دارند..با این همه تصور می کنم چارق های چرم آلبالویی دست دوز انتخاب بکری برای این فصل از سال باشد.راست می گویند کار کن منت پول بابا رو نکش ها...این جاست که مصداق پیدا می کند..ماه رمضان دو سال پیش هم دقیقا همین پوشش و همین کفش را خریدم بدون چک و چونه...والاه !!دلم نمی آید با این همه چونه ایی که سر خرید زدیم( یادم نمیاد آخرین بار کی با پدرم رفتیم خرید) خودم خرید کنم...اولش هی من می گویم بابا جان من چیزی لازم ندارم و با کلی اصرار و نگاه های مردانه اش می رسیم به پاساژو همین که به پشت درب مغازه که می رسیم تازه تفاهم های اخلاقی مان سر رنگ و جنس و مدل ؛قلمبه میزند بیرون و آخرش هم اعصاب من خورد می شود ودر نهایت پدر فهیم به علایق من(به قول خودش کج سلیقگی هایم) تن می دهدو با کلی چشم و ابرو همانی را می خرد که از اول باید می خرید .اسمم را گذاشته " رها فانتزی" از بس سلکشن هایم به ظن اش چیپ بوده :دی ..البته خیلی درگیرش نمیشوم...نه اینکه آدمی باشم که سر همچین مسائل پیش پا افتاده ایی مجادله کنم ها نه اما از بس یکه و تنها خرید کرده ام و یاد گرفتم اگر چیزی جذبم کرد خودم باید هزینه اش را بپردازم عادت کرده ام که هرچیزی که می خواهم همان شود. البته این روزها انقدر دغدغه های رنگ به رنگ محیطم کرده اند که دیگر مشغله خرید و این دست مسائل آن چنان انرژی ایی از من نمی گیرند.خانه جدید را خیلی دوست دارم...طبقه سوم بودنش را بیش از هرچیزی دوست دارم...ساعت 4 صبحش دیدنی است با آن خیابان خلوتی که زیر پایت است...یک حس عجیبی تمام رگ و ریشه ات را می گیرد و مسحورت می کند..می توانی از آنجا یک عالمه اکسیژن تناول کنی برای سحری...حال خوبی است..عجیب نیست..؟؟اینکه آل استارهای من و آرش هم زمان به کاه رفته است..؟! http://karimator.blogfa.com/post-447.aspx * وقتی تو نمی نویسی به یک جای دنیا بر می خوره.. * دست خودم نیست، این موقع از روز ناخودآگاه به گوشی خیره می مونم/0|
بارون که می کوبه به پنجره اتاقم دلم بیشتر تنگ میشه! منم و دریچه کولر و خونه خالی .... * آخه الان وقت سرما خوردن بود :(

بارون که می کوبه به پنجره اتاقم

دلم

بیشتر تنگ میشه!

منم و دریچه کولر و

خونه خالی

....


* آخه الان وقت سرما خوردن بود :(



امروز برای اولین بار در تمام مدت عمرم از جلوی یک آرایشگاه مردونه رد شدم و تونست جذبم کنه..هیچ وقت کنجکاو نشدم ببینم اون تو چه خبره ..اگرچه از بچگی آرزو داشتم برای یک بار هم که شده برم آرایشگاه مردونه موهامو قارچی کوتاه کنه اما امروز کاملا نظرم عوض شد..از امامزاده که بر می گشتم پسربچه 8 ساله بانمکی با موهای بلوند زیر تیغ آرایشگر نشسته بود و همه اش زیر زیرکی از توی آینه به اتفاقی که ممکنه پس کله اش بیفته دقت می کرد که در همین بهبوهه آرایشگر شترق زد پس گردن پسر بچه!!! منو میگی!!وا دادم اصلا...جلل الخالق :)) جالب اینکه پسربچه که انگار براش عادی باشه این اتفاق ،خیلی راحت و بدون آخ و اوخ سرش رو انداخت پایین تا آرایشگرش به کار ادامه بده.. مردک صورتگر با یک دقتی گردن پسرک را می تیغید که گویی دارد کله همایونی فلان پرنسس را از دیار کفر اتو می کشد..داشتم فکر می کردم اگه آرایشگر منم موقع اپیلاسیون از این ترفند استفاده کنه کار دو ساعته همیشه من یک ربعه تموم میشه از بس نق و نوق میکنم..برای هزارمین بار در زندگیم خوشحال شدم که از اهل ذکور نیستم و خدا من رو رها آفرید نه رستم :دی *راست می گویند یک مو کوتاهی ساده 8 تومان بیشتر برای شما اهل ذکور آب نمیخوره ؟ *موقع دست دادن ایستاد...و صندلی رو بیرون از میز حرکت داده و تعارفم کرد...شاخ های من هویداست از فرط تعجب؟ ** وقتی تو نمی نویسی به یک جای دنیا بر می خوره.
هیچ وقت از وسایل نقلیه عمومی خوشم نیامده.با آن بوق های مسخره و گوش خراشش.چراغ قرمز دوم را می ایستد.حالا می خواهد اتوبوس دهه شصت باشه یا مترو یا هرچیز دیگه.مهم اینه که وقتی سوار میشم احساس خفگی می کنم.پسرک با خستگی زیادی سوار اتوبوس میشود.با صورت و دست هایی آفتاب سوخته و لب هایی خشک..خیلی خشک! پسربچه چهار پنج ساله ایی از آن طرف اتوبوس خیره اش می ماند و ماشین اسباب بازی اش را محکم تر بغل می کند و با نگاهی پر از سوال مبهوت پسرک نوازنده میشود..و احتمالا به این فکر می کند که چه قدر اسفناک است که  چند سال بعد در بهبوهه نوجوانی به جای ماشین اسباب بازی چند ده دلاری اش باید مطربی کند..برای همین تضادها...همین دردهاست که از اتوبوس و همه ساکنینش بدم می آید..همیشه همین طور بوده..مادرم اما مخالف بود.همیشه می گفت اینقدر مغرور نباش..در اجتماع زندگی کن.از نزدیک دردهای جامعه رو ببین..و من عصبانی می شدم و می گفتم: در هوای گند اتوبوس؟؟؟؟از بچگی هروقت که به قول خودش دختر بدی می شدم اتوبوس سوارم می کرد.تمام طول مسیر برایم درد بود.اینکه با آن جسته ظریف و دامن پلیسه زیر دست پا آبلمو بشم واسم عذاب بود..مودبانه که نه اما با شرم و لابه سلام می گوید..و بعد شروع می کند به نواختن..خانوم ها جشن میلاد امامه مونه...برای تولد امام میزنم...لحظاتی بعد صدای نورس و بم پسربچه پانزده ساله با آن دست های پست پست شده تمام اتوبوس را تسخیر می کند.اتوبوس حرکت می کند.باد خنکی لای موهایم می پیچد.پسر در چشمان مسافران نه روی زمین را نگاه می کند و  رسا می گوید "عزیز بش به کنارم..ز عشقت بی قرارم..به خدا دوست می دارم..."  همه چیز از وقتی شروع شد که اون خانوم میان سال بی مسولیت دقیقا در اولین روزی که با کفش های ورن مشکی نویم در تخیلاتم پرواز می کردم و خانم پندرتن بودم با کفش های زاخار و کته و کلفت گلی اش پایم را لگد کرد و آرمان هایی که من از کیف کلاه قرمزی چرم سفیدم با اون کفش های ورن داشتم را تا مرز تخریب جلو برد و در ازیاش فقط  و فقط یک کلمه گفت : ببخشید.!!و من با اخم و  پشت چشم نازک مادر زوری بخشیدمش...و جیک نزدم.از آن روز به بعد از هرچه وسایل نقلیه عمومی است متنفرم.همه اش بوی شلوغی میدهد.بوی تعریق.بوی ونگ ونگ بچه..بوی نگه دار آقا ایستگاه رو رد کردیم..بوی پول خرد..پسربچه که می نوزاد برای دقایقی موفق می شود که تمام خاله زنک ها را مسحور کنسرت سیارش کند..نگاهش می کنم.خیلی درد دارد..سرش هنوز رو به زمین است..و می نوازد..اصلا همین شد که عاشق پیاده روی شدم.و تند راه رفتن بخشی از روزمرگی هایم شد...و بعد ها در دوی استقامت مدال آوردم.همه چیز از همین یک قضیه ساده شروع شد..اتوبوس برای من حکم کلاس درس را دارد...همان قدر عذاب آور است :دی از وقتی سوار میشوم همه اش منتظرم که تمام شود این مسیر لعنتی اش..همین که به چهار راه دوم می رسیم پیرمرد عصبانی و بی حوصله ایی که انگار خیلی از گرمای هوا کلافه است..بر پسربچه تند میشود که : بسه دیگه!!همین شماهایید که اسلام و دین رو به گند کشوندید..نزن پسر جون..نزن.چیه به اسم ائمه اخاذی می کنید.جمع کن ببینم!!پانصدی در دستانم مچاله می شود.پسربچه کلی خجالت می کشد.میخواست بگوید پدرم مریض است.می خواست تعریف کند که مادرش خیلی وقت است ترکشان کرده..خواست بگوید دوست داشت الان مدرسه می بود..اما هیچ نگفت و فقط ساکت ایستاد و از پنجره به شلوغی شهر و مردمش نگریست و نگریست...صدای پچ پچ اتوبوس را فرا می گیرد.تازه کل محاسنش که یک چا جمع شوند می توانم بگویم کلی اتفاق هم در اتوبوس رخ می دهد..خواستگار پیدا میشود برای آدم.دوست قدیمی ات را میبینی.از نزدیک اقشار مختلف جامعه را میفهمی و میشنوی شان.گاهی پای درد دل های یک پیرزن می نشینی و فقط به اندازه همان یک ربع ساعت گوشش میشوی..قیمت جدید نان دستت می آید..قیمت مسکن.تازه اگر خیلی اهل تکنولژی هم نباشی باز هم میتوانی بلوتوث بازی کنی..و کلی تم جدید بگیری.یا حتی کف اتوبوس چهارزانو  بنشینی و لپ تاپ ات را روشن کنی..من امتحان کردم آنتن گوشی ات هم پر میشود و خیلی سریع تر  از حالت های دیگر میتوانی با گوشی  on شوی..خصوصا اگر لژ نشینی اختیار کرده باشی :) اتوبوس هنوز به مقصد نرسیده.پسرک بدون کوچکترین حرفی انگار که سر زخمش تازه وا شده باشد و بدون دریافت کوچکترین مبلغی ایستگاه بعدی پیاده میشود و من موقع پیاده شدن مردک بی غیرت به ظاهرخدا پرست پشت سر پسربچه تا چشم کار می کند نگاهش می کنم طوریکه از کار زشتش خجالت بکشد. و شاید یادش بیاید که دل مومن خیلی عزیز است و نباید بشکند..برای همین اعصاب خورد کنی هایش هست دیگر..هیچ وقت از وسایل نقلیه عمومی خوشم نیامده..چراغ قرمز دوم را می ایستد.حالا می خواهد اتوبوس دهه شصت باشه یا مترو یا هرچیز دیگه.مهم اینه که وقتی سوار میشم احساس خفگی می کنم. * وقتی تو نمی نویسی به یک جای دنیا بر می خوره!



                                              

هیچ وقت از وسایل نقلیه عمومی خوشم نیامده.با آن بوق های مسخره و گوش خراشش.چراغ قرمز دوم را می ایستد.حالا می خواهد اتوبوس دهه شصت باشه یا مترو یا هرچیز دیگه.مهم اینه که وقتی سوار میشم احساس خفگی می کنم.پسرک با خستگی زیادی سوار اتوبوس میشود.با صورت و دست هایی آفتاب سوخته و لب هایی خشک..خیلی خشک! پسربچه چهار پنج ساله ایی از آن طرف اتوبوس خیره اش می ماند و ماشین اسباب بازی اش را محکم تر بغل می کند و با نگاهی پر از سوال مبهوت پسرک نوازنده میشود..و احتمالا به این فکر می کند که چه قدر اسفناک است که  چند سال بعد در بهبوهه نوجوانی به جای ماشین اسباب بازی چند ده دلاری اش باید مطربی کند..برای همین تضادها...همین دردهاست که از اتوبوس و همه ساکنینش بدم می آید..همیشه همین طور بوده..مادرم اما مخالف بود.همیشه می گفت اینقدر مغرور نباش..در اجتماع زندگی کن.از نزدیک دردهای جامعه رو ببین..و من عصبانی می شدم و می گفتم: در هوای گند اتوبوس؟؟؟؟از بچگی هروقت که به قول خودش دختر بدی می شدم اتوبوس سوارم می کرد.تمام طول مسیر برایم درد بود.اینکه با آن جسته ظریف و دامن پلیسه زیر دست پا آبلمو بشم واسم عذاب بود..مودبانه که نه اما با شرم و لابه سلام می گوید..و بعد شروع می کند به نواختن..خانوم ها جشن میلاد امامه مونه...برای تولد امام میزنم...لحظاتی بعد صدای نورس و بم پسربچه پانزده ساله با آن دست های پست پست شده تمام اتوبوس را تسخیر می کند.اتوبوس حرکت می کند.باد خنکی لای موهایم می پیچد.پسر در چشمان مسافران نه روی زمین را نگاه می کند و  رسا می گوید "عزیز بش به کنارم..ز عشقت بی قرارم..به خدا دوست می دارم..."  همه چیز از وقتی شروع شد که اون خانوم میان سال بی مسولیت دقیقا در اولین روزی که با کفش های ورن مشکی نویم در تخیلاتم پرواز می کردم و خانم پندرتن بودم با کفش های زاخار و کته و کلفت گلی اش پایم را لگد کرد و آرمان هایی که من از کیفکلاه قرمزیچرم سفیدم با اون کفش های ورن داشتم را تا مرز تخریب جلو برد و در ازیاش فقط  و فقط یک کلمه گفت : ببخشید.!!و من با اخم و  پشت چشم نازک مادر زوری بخشیدمش...و جیک نزدم.از آن روز به بعد از هرچه وسایل نقلیه عمومی است متنفرم.همه اش بوی شلوغی میدهد.بوی تعریق.بوی ونگ ونگ بچه..بوی نگه دار آقا ایستگاه رو رد کردیم..بوی پول خرد..پسربچه که می نوزاد برای دقایقی موفق می شود که تمام خاله زنک ها را مسحور کنسرت سیارش کند..نگاهش می کنم.خیلی درد دارد..سرش هنوز رو به زمین است..و می نوازد..اصلا همین شد که عاشق پیاده روی شدم.و تند راه رفتن بخشی از روزمرگی هایم شد...و بعد ها در دوی استقامت مدال آوردم.همه چیز از همین یک قضیه ساده شروع شد..اتوبوس برای من حکم کلاس درس را دارد...همان قدر عذاب آور است :دی از وقتی سوار میشوم همه اش منتظرم که تمام شود این مسیر لعنتی اش..همین که به چهار راه دوم می رسیم پیرمرد عصبانی و بی حوصله ایی که انگار خیلی از گرمای هوا کلافه است..بر پسربچه تند میشود که : بسه دیگه!!همین شماهایید که اسلام و دین رو به گند کشوندید..نزن پسر جون..نزن.چیه به اسم ائمه اخاذی می کنید.جمع کن ببینم!!پانصدی در دستانم مچاله می شود.پسربچه کلی خجالت می کشد.میخواست بگویدپدرم مریض است.می خواست تعریف کند که مادرش خیلی وقت است ترکشان کرده..خواست بگوید دوست داشت الان مدرسه می بود..اما هیچ نگفت و فقط ساکت ایستاد و از پنجره به شلوغی شهر و مردمش نگریست و نگریست...صدای پچ پچ اتوبوس را فرا می گیرد.تازه کل محاسنش که یک چا جمع شوند می توانم بگویم کلی اتفاق هم در اتوبوس رخ می دهد..خواستگار پیدا میشود برای آدم.دوست قدیمی ات را میبینی.از نزدیک اقشار مختلف جامعه را میفهمی و میشنوی شان.گاهی پای درد دل های یک پیرزن می نشینی و فقط به اندازه همان یک ربع ساعت گوشش میشوی..قیمت جدید نان دستت می آید..قیمت مسکن.تازه اگر خیلی اهل تکنولژی هم نباشی باز هم میتوانی بلوتوث بازی کنی..و کلی تم جدید بگیری.یا حتی کف اتوبوس چهارزانو  بنشینی و لپ تاپ ات را روشن کنی..من امتحان کردم آنتن گوشی ات هم پر میشود و خیلی سریع تر  از حالت های دیگر میتوانی با گوشی  on شوی..خصوصا اگر لژ نشینی اختیار کرده باشی :) اتوبوس هنوز به مقصد نرسیده.پسرک بدون کوچکترین حرفی انگار که سر زخمش تازه وا شده باشد و بدون دریافت کوچکترین مبلغی ایستگاه بعدی پیاده میشود و من موقع پیاده شدن مردک بی غیرت به ظاهرخدا پرست پشت سر پسربچه تا چشم کار می کند نگاهش می کنم طوریکه از کار زشتش خجالت بکشد. و شاید یادش بیاید که دل مومن خیلی عزیز است و نباید بشکند..برای همین اعصاب خورد کنی هایش هست دیگر..هیچ وقت از وسایل نقلیه عمومی خوشم نیامده..چراغ قرمز دوم را می ایستد.حالا می خواهد اتوبوس دهه شصت باشه یا مترو یا هرچیز دیگه.مهم اینه که وقتی سوار میشم احساس خفگی می کنم.

* وقتی تو نمی نویسی به یک جای دنیا بر می خوره!




                                              

هیچ وقت از وسایل نقلیه عمومی خوشم نیامده.با آن بوق های مسخره و گوش خراشش.چراغ قرمز دوم را می ایستد.حالا می خواهد اتوبوس دهه شصت باشه یا مترو یا هرچیز دیگه.مهم اینه که وقتی سوار میشم احساس خفگی می کنم.پسرک با خستگی زیادی سوار اتوبوس میشود.با صورت و دست هایی آفتاب سوخته و لب هایی خشک..خیلی خشک! پسربچه چهار پنج ساله ایی از آن طرف اتوبوس خیره اش می ماند و ماشین اسباب بازی اش را محکم تر بغل می کند و با نگاهی پر از سوال مبهوت پسرک نوازنده میشود..و احتمالا به این فکر می کند که چه قدر اسفناک است که  چند سال بعد در بهبوهه نوجوانی به جای ماشین اسباب بازی چند ده دلاری اش باید مطربی کند..برای همین تضادها...همین دردهاست که از اتوبوس و همه ساکنینش بدم می آید..همیشه همین طور بوده..مادرم اما مخالف بود.همیشه می گفت اینقدر مغرور نباش..در اجتماع زندگی کن.از نزدیک دردهای جامعه رو ببین..و من عصبانی می شدم و می گفتم: در هوای گند اتوبوس؟؟؟؟از بچگی هروقت که به قول خودش دختر بدی می شدم اتوبوس سوارم می کرد.تمام طول مسیر برایم درد بود.اینکه با آن جسته ظریف و دامن پلیسه زیر دست پا آبلمو بشم واسم عذاب بود..مودبانه که نه اما با شرم و لابه سلام می گوید..و بعد شروع می کند به نواختن..خانوم ها جشن میلاد امامه مونه...برای تولد امام میزنم...لحظاتی بعد صدای نورس و بم پسربچه پانزده ساله با آن دست های پست پست شده تمام اتوبوس را تسخیر می کند.اتوبوس حرکت می کند.باد خنکی لای موهایم می پیچد.پسر در چشمان مسافران نه روی زمین را نگاه می کند و  رسا می گوید "عزیز بش به کنارم..ز عشقت بی قرارم..به خدا دوست می دارم..."  همه چیز از وقتی شروع شد که اون خانوم میان سال بی مسولیت دقیقا در اولین روزی که با کفش های ورن مشکی نویم در تخیلاتم پرواز می کردم و خانم پندرتن بودم با کفش های زاخار و کته و کلفت گلی اش پایم را لگد کرد و آرمان هایی که من از کیفکلاه قرمزیچرم سفیدم با اون کفش های ورن داشتم را تا مرز تخریب جلو برد و در ازیاش فقط  و فقط یک کلمه گفت : ببخشید.!!و من با اخم و  پشت چشم نازک مادر زوری بخشیدمش...و جیک نزدم.از آن روز به بعد از هرچه وسایل نقلیه عمومی است متنفرم.همه اش بوی شلوغی میدهد.بوی تعریق.بوی ونگ ونگ بچه..بوی نگه دار آقا ایستگاه رو رد کردیم..بوی پول خرد..پسربچه که می نوزاد برای دقایقی موفق می شود که تمام خاله زنک ها را مسحور کنسرت سیارش کند..نگاهش می کنم.خیلی درد دارد..سرش هنوز رو به زمین است..و می نوازد..اصلا همین شد که عاشق پیاده روی شدم.و تند راه رفتن بخشی از روزمرگی هایم شد...و بعد ها در دوی استقامت مدال آوردم.همه چیز از همین یک قضیه ساده شروع شد..اتوبوس برای من حکم کلاس درس را دارد...همان قدر عذاب آور است :دی از وقتی سوار میشوم همه اش منتظرم که تمام شود این مسیر لعنتی اش..همین که به چهار راه دوم می رسیم پیرمرد عصبانی و بی حوصله ایی که انگار خیلی از گرمای هوا کلافه است..بر پسربچه تند میشود که : بسه دیگه!!همین شماهایید که اسلام و دین رو به گند کشوندید..نزن پسر جون..نزن.چیه به اسم ائمه اخاذی می کنید.جمع کن ببینم!!پانصدی در دستانم مچاله می شود.پسربچه کلی خجالت می کشد.میخواست بگویدپدرم مریض است.می خواست تعریف کند که مادرش خیلی وقت است ترکشان کرده..خواست بگوید دوست داشت الان مدرسه می بود..اما هیچ نگفت و فقط ساکت ایستاد و از پنجره به شلوغی شهر و مردمش نگریست و نگریست...صدای پچ پچ اتوبوس را فرا می گیرد.تازه کل محاسنش که یک چا جمع شوند می توانم بگویم کلی اتفاق هم در اتوبوس رخ می دهد..خواستگار پیدا میشود برای آدم.دوست قدیمی ات را میبینی.از نزدیک اقشار مختلف جامعه را میفهمی و میشنوی شان.گاهی پای درد دل های یک پیرزن می نشینی و فقط به اندازه همان یک ربع ساعت گوشش میشوی..قیمت جدید نان دستت می آید..قیمت مسکن.تازه اگر خیلی اهل تکنولژی هم نباشی باز هم میتوانی بلوتوث بازی کنی..و کلی تم جدید بگیری.یا حتی کف اتوبوس چهارزانو  بنشینی و لپ تاپ ات را روشن کنی..من امتحان کردم آنتن گوشی ات هم پر میشود و خیلی سریع تر  از حالت های دیگر میتوانی با گوشی  on شوی..خصوصا اگر لژ نشینی اختیار کرده باشی :) اتوبوس هنوز به مقصد نرسیده.پسرک بدون کوچکترین حرفی انگار که سر زخمش تازه وا شده باشد و بدون دریافت کوچکترین مبلغی ایستگاه بعدی پیاده میشود و من موقع پیاده شدن مردک بی غیرت به ظاهرخدا پرست پشت سر پسربچه تا چشم کار می کند نگاهش می کنم طوریکه از کار زشتش خجالت بکشد. و شاید یادش بیاید که دل مومن خیلی عزیز است و نباید بشکند..برای همین اعصاب خورد کنی هایش هست دیگر..هیچ وقت از وسایل نقلیه عمومی خوشم نیامده..چراغ قرمز دوم را می ایستد.حالا می خواهد اتوبوس دهه شصت باشه یا مترو یا هرچیز دیگه.مهم اینه که وقتی سوار میشم احساس خفگی می کنم.

* وقتی تو نمی نویسی به یک جای دنیا بر می خوره!

یک وقت هایی تمام داشته هایت..تمام منیت هایت تمام دارایی هایت به کیفت خلاصه می شود.به یک کیف پول...نه اینکه بدانید پول پرست هستم نه فقط چیزی را لابه لای چرم هایش جا گذاشتم که با پوست و گوشتم عجین شده..مسخره است.دیگران معمولا عکس های شخصی شان..انگشتری شان..کتاب هایشان را می بوسند من اما روزی هزار بار کیف پولم را!! از وقتی که کیف پولم را بوس می کنم مادرم دایم می گوید : دختر!!اینقدر به پول فکر نکن..خوب نیست آدم انقدر رفیق بند کیف باشد ها..معنوی گرا باش..و او نمیداند که تمام معنویات من..تمام حواس من..تمام نیروهای ماورایی من در این کیف خلاصه میشوند..او نمیداند بتکده من آمون من...خدای مهربان من در همین کیف است!!مگر نه اینکه به هر چه نگاه کرم خدا را در آن دیدم..بگذار راستش را بگویم..آری.!من در این کیف خدایم را دیدم.و همین روست که سر در گریبان میشوم و با دلی که اگرچه  تویش خیلی غوغاست خیلی جدی و معمولی می گویم : میدانی مادر جان!! این یک کیف پول معمولی نیست!راستش را که بخواهی این را از 8 میلی متری یا هیچ یک از بوتیک های شهر نخریدم..این را سوغات گرفتم.نه از فلان بلاد کفر ..و از دوست قدیمی و صمیمی ام  در سالروز آشَنایی مان.نه! این کیف سفارشی آمده از آن طرف..نه آن طرف آّب..از آن طرف آسمان! از بهشت.اصلا این را خدا فرستاده برای من از خود خود جنات..تمامش برکت است.تمامش..نمیتوانید درک کنید وقتی شب ها می گذارمش زیر بالشم و صبح میبینم که در آغوشش کشیده ام  چه حالی میشوم!!شما شما در کمند نیفتاده و معذورید و تنها من میدانم وقتی روزها که محکم می چسبمش چه حس فوق العاده ایی بر من مستولی می شود.انگار که دست های خدا را گرفته باشی !!احساس امنیت تمام وجودت را پر می کند.و خیلی حالت خوب می شود.من کیفم را با همه پول هایش دوست دارم..با همه پول خردهایش..صبر کنید!! این همه اش نیست...من کیفم را حتی وقتی خالی میشود هم دوست می دارم.همیشه خدا تمام برکتش در ساعت هایم جاری است.اگر بخواهید می توانم یک ساعت آن را به شما قرض دهم تا سرشار شوید از همه انرژی های خوب خوب در جهان..می توانم به امانت نزد شما بگمارمش تا شب ها قبل از خواب با آن سخن بگویید و کلی کیف کنید..کیف من صندوقچه اسرار شماست..نترسید به هیچ کس نمی گوید..باور کنید!!خود من چند بار با آن درد دل کردم..حتی اشک هایم را دید و نفس نفس زدن هایم را...تازه صدای قلبم را هم شنید اما.. اما هیچ وقت به کسی نگفت.. حقا که این کیف زیباترین کیف دنیاست..حتی اگر خالی خالی هم که باشد باز هم می توان با دهان پر گفت :یک وقت هایی تمام داشته هایت..تمام منیت هایت تمام دارایی هایت به کیفت خلاصه می شود.به یک کیف پول...نه اینکه بدانید پول پرست هستم نه فقط چیزی را لابه لای چرم هایش جا گذاشتم که ... * وقتی تو نمی نویسی به یک جای دنیا بر میخوره!! *هنوز دارم سعی می کنم بهش یاد بدم موقع دست دادن بلند بشه و بایسته :)

  
                             


یک وقت هایی تمام داشته هایت..تمام منیت هایت تمام دارایی هایت به کیفت خلاصه می شود.به یک کیف پول...نه اینکه بدانید پول پرست هستم نه فقط چیزی را لابه لای چرم هایش جا گذاشتم که با پوست و گوشتم عجین شده..مسخره است.دیگران معمولا عکس های شخصی شان..انگشتری شان..کتاب هایشان را می بوسند من اما روزی هزار بار کیف پولم را!! از وقتی که کیف پولم را بوس می کنم مادرم دایم می گوید : دختر!!اینقدر به پول فکر نکن..خوب نیست آدم انقدر رفیق بند کیف باشد ها..معنوی گرا باش..و او نمیداند که تمام معنویات من..تمام حواس من..تمام نیروهای ماورایی من در این کیف خلاصه میشوند..او نمیداند بتکده من آمون من...خدای مهربان من در همین کیف است!!مگر نه اینکه به هر چه نگاه کرم خدا را در آن دیدم..بگذار راستش را بگویم..آری.!من در این کیفخدایمرا دیدم.و همین روست که سر در گریبان میشوم و با دلی که اگرچه  تویش خیلی غوغاست خیلی جدی و معمولی می گویم : میدانی مادر جان!! این یک کیف پول معمولی نیست!راستش را که بخواهی این را از 8 میلی متری یا هیچ یک از بوتیک های شهر نخریدم..این را سوغات گرفتم.نه از فلان بلاد کفر ..و از دوست قدیمی و صمیمی ام  در سالروز آشَنایی مان.نه! این کیف سفارشی آمده از آن طرف..نه آن طرف آّب..از آن طرف آسمان! از بهشت.اصلا این را خدا فرستاده برای من از خود خود جنات..تمامش برکت است.تمامش..نمیتوانید درک کنید وقتی شب ها می گذارمش زیر بالشم و صبح میبینم که در آغوشش کشیده ام  چه حالی میشوم!!شما شما در کمند نیفتاده و معذورید و تنها من میدانم وقتی روزها که محکم می چسبمش چه حس فوق العاده ایی بر من مستولی می شود.انگار که دست های خدا را گرفته باشی !!احساس امنیت تمام وجودت را پر می کند.و خیلی حالت خوب می شود.من کیفم را با همه پول هایش دوست دارم..با همه پول خردهایش..صبر کنید!! این همه اش نیست...من کیفم را حتی وقتی خالی میشود هم دوست می دارم.همیشه خدا تمام برکتش در ساعت هایم جاری است.اگر بخواهید می توانم یک ساعت آن را به شما قرض دهم تا سرشار شوید از همه انرژی های خوب خوب در جهان..می توانم به امانت نزد شما بگمارمش تا شب ها قبل از خواب با آن سخن بگویید و کلی کیف کنید..کیف من صندوقچه اسرار شماست..نترسید به هیچ کس نمی گوید..باور کنید!!خود من چند بار با آن درد دل کردم..حتی اشک هایم را دید و نفس نفس زدن هایم را...تازه صدای قلبم را هم شنید اما.. اما هیچ وقت به کسی نگفت.. حقا که این کیف زیباترین کیف دنیاست..حتی اگر خالی خالی هم که باشد باز هم می توان با دهان پر گفت :یک وقت هایی تمام داشته هایت..تمام منیت هایت تمام دارایی هایت به کیفت خلاصه می شود.به یک کیف پول...نه اینکه بدانید پول پرست هستم نه فقط چیزی را لابه لای چرم هایش جا گذاشتم که ...

* وقتی تو نمی نویسی به یک جای دنیا بر میخوره!!

*هنوز دارم سعی می کنم بهش یاد بدم موقع دست دادن بلند بشه و بایسته :)


  
                             


یک وقت هایی تمام داشته هایت..تمام منیت هایت تمام دارایی هایت به کیفت خلاصه می شود.به یک کیف پول...نه اینکه بدانید پول پرست هستم نه فقط چیزی را لابه لای چرم هایش جا گذاشتم که با پوست و گوشتم عجین شده..مسخره است.دیگران معمولا عکس های شخصی شان..انگشتری شان..کتاب هایشان را می بوسند من اما روزی هزار بار کیف پولم را!! از وقتی که کیف پولم را بوس می کنم مادرم دایم می گوید : دختر!!اینقدر به پول فکر نکن..خوب نیست آدم انقدر رفیق بند کیف باشد ها..معنوی گرا باش..و او نمیداند که تمام معنویات من..تمام حواس من..تمام نیروهای ماورایی من در این کیف خلاصه میشوند..او نمیداند بتکده من آمون من...خدای مهربان من در همین کیف است!!مگر نه اینکه به هر چه نگاه کرم خدا را در آن دیدم..بگذار راستش را بگویم..آری.!من در این کیفخدایمرا دیدم.و همین روست که سر در گریبان میشوم و با دلی که اگرچه  تویش خیلی غوغاست خیلی جدی و معمولی می گویم : میدانی مادر جان!! این یک کیف پول معمولی نیست!راستش را که بخواهی این را از 8 میلی متری یا هیچ یک از بوتیک های شهر نخریدم..این را سوغات گرفتم.نه از فلان بلاد کفر ..و از دوست قدیمی و صمیمی ام  در سالروز آشَنایی مان.نه! این کیف سفارشی آمده از آن طرف..نه آن طرف آّب..از آن طرف آسمان! از بهشت.اصلا این را خدا فرستاده برای من از خود خود جنات..تمامش برکت است.تمامش..نمیتوانید درک کنید وقتی شب ها می گذارمش زیر بالشم و صبح میبینم که در آغوشش کشیده ام  چه حالی میشوم!!شما شما در کمند نیفتاده و معذورید و تنها من میدانم وقتی روزها که محکم می چسبمش چه حس فوق العاده ایی بر من مستولی می شود.انگار که دست های خدا را گرفته باشی !!احساس امنیت تمام وجودت را پر می کند.و خیلی حالت خوب می شود.من کیفم را با همه پول هایش دوست دارم..با همه پول خردهایش..صبر کنید!! این همه اش نیست...من کیفم را حتی وقتی خالی میشود هم دوست می دارم.همیشه خدا تمام برکتش در ساعت هایم جاری است.اگر بخواهید می توانم یک ساعت آن را به شما قرض دهم تا سرشار شوید از همه انرژی های خوب خوب در جهان..می توانم به امانت نزد شما بگمارمش تا شب ها قبل از خواب با آن سخن بگویید و کلی کیف کنید..کیف من صندوقچه اسرار شماست..نترسید به هیچ کس نمی گوید..باور کنید!!خود من چند بار با آن درد دل کردم..حتی اشک هایم را دید و نفس نفس زدن هایم را...تازه صدای قلبم را هم شنید اما.. اما هیچ وقت به کسی نگفت.. حقا که این کیف زیباترین کیف دنیاست..حتی اگر خالی خالی هم که باشد باز هم می توان با دهان پر گفت :یک وقت هایی تمام داشته هایت..تمام منیت هایت تمام دارایی هایت به کیفت خلاصه می شود.به یک کیف پول...نه اینکه بدانید پول پرست هستم نه فقط چیزی را لابه لای چرم هایش جا گذاشتم که ...

* وقتی تو نمی نویسی به یک جای دنیا بر میخوره!!

*هنوز دارم سعی می کنم بهش یاد بدم موقع دست دادن بلند بشه و بایسته :)