" آقای کیوسک "






















۳۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

آِیا به راستی منفورتر از" انتخاب واحد" فعلی وجود داره؟ +خدایا تو شاهد باش که من سعی کردم بهترین انتخاب رو داشته باشم ها..دیگه بقیه ترم با تو لطفا! +یادته همیشه اول من انتخاب واحد میکردم پعد پرینتم رو میدادم تو هم همونو برداری..یادش به خیر..شاید اصلا برای همین انصراف دادی :دی
مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید..فراموشتان می شود همه آنچه را که میخواستید به او بگویید.تمام آنچه که در نبودش بر شما گذشته است.همین که چشم هایش را دیدید مست می شوید بعد با خود خواهید گفت: آیا من بیدارم؟ کم کم دلتان شروع به لرزیدن می کند..کمی که توی دلتان خالی شد رنگ رخساره از دست می دهید.دهانتان خشک می شود.احساس می کنید خون به مغزتان نمی رسد.به لکنت می افتید.دستانتان یخ می شود.قلبتان تالاپ  و تولوپ می کند.فقط نگاهش میکنید..قند در دلتان آب میشود.بوی تنش که به سرتان خورد دیگر زمینی نیستید.کافیست دستانش را هم به شما ببخشد تا جبرئیل زمان شوید..هوایی که شدید تازه به خودتان می آیید و مدام می گویید "دوستت دارم" این لحظات شیرین ترین لحظات زندگی شما خواهد بود با دوربین های روی صورتتان هزار بار از این صحنه عکس بگیرید..از لبخندهای یکریزتان..از اینکه در طول ده دقیقه هزار بار می گویید دوستت دارم و آخرش هم موقع رفتن باز  می پرسید: "میدونی دوستت دارم دیگه نه؟ " و او با چشم هایی که خیلی مهربان است لبخند میزند مکث میکند بعد می گوید:منم همین طور.درست همین جای زندگی است که دلت میخواهد به لحظات عمرت اضافه شود حتی اگر روز قبلش تا صبح بیدار بوده باشی..مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید.و همین یک دنیا می ارزد. +یعنی امشب خوشبخت تر از من آدمی وجود داره؟

مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید..فراموشتان می شود همه آنچه را که میخواستید به او بگویید.تمام آنچه که در نبودش بر شما گذشته است.همین که چشم هایش را دیدید مست می شوید بعد با خود خواهید گفت: آیا من بیدارم؟ کم کم دلتان شروع به لرزیدن می کند..کمی که توی دلتان خالی شد رنگ رخساره از دست می دهید.دهانتان خشک می شود.احساس می کنید خون به مغزتان نمی رسد.به لکنت می افتید.دستانتان یخ می شود.قلبتان تالاپ  و تولوپ می کند.فقط نگاهش میکنید..قند در دلتان آب میشود.بوی تنش که به سرتان خورد دیگر زمینی نیستید.کافیست دستانش را هم به شما ببخشد تا جبرئیل زمان شوید..هوایی که شدید تازه به خودتان می آیید و مدام می گویید "دوستت دارم" این لحظات شیرین ترین لحظات زندگی شما خواهد بود با دوربین های روی صورتتان هزار بار از این صحنه عکس بگیرید..از لبخندهای یکریزتان..از اینکه در طول ده دقیقه هزار بار می گویید دوستت دارم و آخرش هم موقع رفتن باز  می پرسید: "میدونی دوستت دارم دیگه نه؟ " واوبا چشم هایی که خیلی مهربان است لبخند میزند مکث میکند بعد می گوید:منم همین طور.درست همین جای زندگی است که دلت میخواهد به لحظات عمرت اضافه شود حتی اگر روز قبلش تا صبح بیدار بوده باشی..مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید.و همین یک دنیا می ارزد.

+یعنی امشب خوشبخت تر از من آدمی وجود داره؟


                 



مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید..فراموشتان می شود همه آنچه را که میخواستید به او بگویید.تمام آنچه که در نبودش بر شما گذشته است.همین که چشم هایش را دیدید مست می شوید بعد با خود خواهید گفت: آیا من بیدارم؟ کم کم دلتان شروع به لرزیدن می کند..کمی که توی دلتان خالی شد رنگ رخساره از دست می دهید.دهانتان خشک می شود.احساس می کنید خون به مغزتان نمی رسد.به لکنت می افتید.دستانتان یخ می شود.قلبتان تالاپ  و تولوپ می کند.فقط نگاهش میکنید..قند در دلتان آب میشود.بوی تنش که به سرتان خورد دیگر زمینی نیستید.کافیست دستانش را هم به شما ببخشد تا جبرئیل زمان شوید..هوایی که شدید تازه به خودتان می آیید و مدام می گویید "دوستت دارم" این لحظات شیرین ترین لحظات زندگی شما خواهد بود با دوربین های روی صورتتان هزار بار از این صحنه عکس بگیرید..از لبخندهای یکریزتان..از اینکه در طول ده دقیقه هزار بار می گویید دوستت دارم و آخرش هم موقع رفتن باز  می پرسید: "میدونی دوستت دارم دیگه نه؟ " واوبا چشم هایی که خیلی مهربان است لبخند میزند مکث میکند بعد می گوید:منم همین طور.درست همین جای زندگی است که دلت میخواهد به لحظات عمرت اضافه شود حتی اگر روز قبلش تا صبح بیدار بوده باشی..مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید.و همین یک دنیا می ارزد.

+یعنی امشب خوشبخت تر از من آدمی وجود داره؟


                 


وقتی یکی از دوستانت غم دارد..انگار غم های خودت یادت میرود... حال مادر بزرگ یکی از دوستانم خوب نیست، آنقدر  مهربانید که میتونم روی دعاهای شما خیلی حساب کنم.. همین جا برای سلامتی اش..برای طول عمرش آرزوهای خوب کنید لطفا! +متشکرم..

وقتی یکی از دوستانت غم دارد..انگار غم های خودت یادت میرود...

حال مادر بزرگ یکی از دوستانم خوب نیست،

آنقدر  مهربانید که میتونم روی دعاهای شما خیلی حساب کنم..

همین جابرای سلامتی اش..برای طول عمرشآرزوهای خوب کنید لطفا!

+متشکرم..

موهای مشکی بلندی که از فرق وسط باز شده..کتونی های آل استار سبز..شال کرم..مانتوی سفید..و قدی که یحتمل دو سه سانتی از من دیلم تر به نظر میرسید آخرین لباسیه که تنش میبینم..همین طوری که رژ لب قهوه ایی اش رو پر رنگ تر میکنه غر میزنه که "تا کی میخوایی اینطوری بمونی دختر؟ یه خورده به خودت برس" به سیگارم پک میزنم و بی اعتنا به حرفهایی که میشنوم حلقوی بودن دودها رو زل میزنم."یه نگاه به خودت بنداز...یه روزی پشیمون میشی ها..ببین اصن خودشو ول کرده..نه مو..نه ابرو..نه لاک...این چه مدلشه رها" همینطوری که دارم روزنامه خارجی کلاس زبانشو ورق میزنم بلند میخونم ایزی کام ایزی گو....عصبانی میشه..ولوم صداشو میبره بالا.."رها با توام ها..."از وقتی یادم میاد همین بوده..اصن نمیدونم چه طور هنوز دوستم مونده با اینکه قاطی خیلی از دوستای دیگه ام کنار گذاشتمش!!حتی یادم نیست آخرین بار کی بهش زنگ زدم..با اینکه از منش و افکارش خوشم نمیاد ولی معرفتشو دوست دارم..شش ماه یکدفعه هم که بهش زنگ بزنی باز هر وقت بهش احتیاج داشته باشی با یه تلفن میاد پیشت.."من هم سن و سال تو بودم انقدر شیطون بودم که...."از شبی که مادرش رفته بود سفر و نصفه شبی از اتاق تاریکش میزنه بیرون و تا صبح با دوست پسرش حال میکنند میگه.از اینکه از پیش امیر میومده میرفته پیش کامیار از اینکه یکی شون براش کت مارک میخریده اون یکی کیفشو..کفری که میشه با دستهاش حرف میزنه..سعی میکنه قانعم کنه که دارم به بخت هام لگد میزنم .میخواد بهم بگه پسرها تو این دوره و زمونه ظاهرتو مبینند میان سمت افکارت.تمام تلاشش اینه که بهم یاد بده چه طور در دوستی هام هم نفع ببرم هم لذت..بحث های روانشناسی و جامعه شناختی پیش میاره که نباید انقدر محتاط باشم و بهتره در دوستی هام شجاعت به خرج بدم.. سیگارمو که توی زیر سیگاری میخشکونم لپشو میکشم ودر حالیکه میرم قهوه بریزم بهش میگم: عصبانی که میشی بیشتر دوستت دارم سیمین جونم.پاشو برو کلاس زبانت دیر شد...موهای مشکی فرق وسطش رو میزنه پشت گوشش و غر غر کنان در رو میبنده و میره..در حالیکه روزنامه جامونده اش رو ورق میزنم ،گوشی در جیبم میلرزه که اس ام اس زده: بعد از کلاس زبان میام دنبالت..این پسردایی دامادمون خیلی به ظاهر و اینا اهمیت میده..اون آرایش ات رو هم عوض نکنی میکشمت.بهش گفتم میخوایی سرکلاس خصوصی هاش بشینی..تابلو نکنی!! از اینکه چهار سال از من بزرگتره و باز مثه بچه ها افکارش بامزه است خنده ام میگره و دلم بیشتر از همیشه براش تنگ میشه...لیوان قهوه ام رو سر میکشم و جواب میدم: پسردایی دامادتون نه خودتو قربون :) +تنهایی ایی که با هرکسی پر بشه تنهایی نیست.عوارضیه برای نفر بعد!

موهای مشکی بلندی که از فرق وسط باز شده..کتونی های آل استار سبز..شال کرم..مانتوی سفید..و قدی که یحتمل دو سه سانتی از من دیلم تر به نظر میرسید آخرین لباسیه که تنش میبینم..همین طوری که رژ لب قهوه ایی اش رو پر رنگ تر میکنه غر میزنه که "تا کی میخوایی اینطوری بمونی دختر؟ یه خورده به خودت برس" به سیگارم پک میزنم و بی اعتنا به حرفهایی که میشنوم حلقوی بودن دودها رو زل میزنم."یه نگاه به خودت بنداز...یه روزی پشیمون میشی ها..ببین اصن خودشو ول کرده..نه مو..نه ابرو..نه لاک...این چه مدلشه رها" همینطوری که دارم روزنامه خارجی کلاس زبانشو ورق میزنم بلند میخونم ایزی کام ایزی گو....عصبانی میشه..ولوم صداشو میبره بالا.."رها با توام ها..."از وقتی یادم میاد همین بوده..اصن نمیدونم چه طور هنوز دوستم مونده با اینکه قاطی خیلی از دوستای دیگه ام کنار گذاشتمش!!حتی یادم نیست آخرین بار کی بهش زنگ زدم..با اینکه از منش و افکارش خوشم نمیاد ولی معرفتشو دوست دارم..شش ماه یکدفعه هم که بهش زنگ بزنی باز هر وقت بهش احتیاج داشته باشی با یه تلفن میاد پیشت.."من هم سن و سال تو بودم انقدر شیطون بودم که...."از شبی که مادرش رفته بود سفر و نصفه شبی از اتاق تاریکش میزنه بیرون و تا صبح با دوست پسرش حال میکنند میگه.از اینکه از پیش امیر میومده میرفته پیش کامیار از اینکه یکی شون براش کت مارک میخریده اون یکی کیفشو..کفری که میشه با دستهاش حرف میزنه..سعی میکنه قانعم کنه که دارم به بخت هام لگد میزنم .میخواد بهم بگه پسرها تو این دوره و زمونه ظاهرتو مبینند میان سمت افکارت.تمام تلاشش اینه که بهم یاد بده چه طور در دوستی هام هم نفع ببرم هم لذت..بحث های روانشناسی و جامعه شناختی پیش میاره که نباید انقدر محتاط باشم و بهتره در دوستی هام شجاعت به خرج بدم.. سیگارمو که توی زیر سیگاری میخشکونم لپشو میکشم ودر حالیکه میرم قهوه بریزم بهش میگم: عصبانی که میشی بیشتر دوستت دارم سیمین جونم.پاشو برو کلاس زبانت دیر شد...موهای مشکی فرق وسطش رو میزنه پشت گوشش و غر غر کنان در رو میبنده و میره..در حالیکه روزنامه جامونده اش رو ورق میزنم ،گوشی در جیبم میلرزه که اس ام اس زده:

بعد از کلاس زبان میام دنبالت..این پسردایی دامادمون خیلی به ظاهر و اینا اهمیت میده..اون آرایش ات رو هم عوض نکنی میکشمت.بهش گفتم میخوایی سرکلاس خصوصی هاش بشینی..تابلو نکنی!!

از اینکه چهار سال از من بزرگتره و باز مثه بچه ها افکارش بامزه است خنده ام میگره و دلم بیشتر از همیشه براش تنگ میشه...لیوان قهوه ام رو سر میکشم و جواب میدم:

پسردایی دامادتون نه خودتو قربون :)

+تنهایی ایی که با هرکسی پر بشه تنهایی نیست.عوارضیه برای نفر بعد!




موهای مشکی بلندی که از فرق وسط باز شده..کتونی های آل استار سبز..شال کرم..مانتوی سفید..و قدی که یحتمل دو سه سانتی از من دیلم تر به نظر میرسید آخرین لباسیه که تنش میبینم..همین طوری که رژ لب قهوه ایی اش رو پر رنگ تر میکنه غر میزنه که "تا کی میخوایی اینطوری بمونی دختر؟ یه خورده به خودت برس" به سیگارم پک میزنم و بی اعتنا به حرفهایی که میشنوم حلقوی بودن دودها رو زل میزنم."یه نگاه به خودت بنداز...یه روزی پشیمون میشی ها..ببین اصن خودشو ول کرده..نه مو..نه ابرو..نه لاک...این چه مدلشه رها" همینطوری که دارم روزنامه خارجی کلاس زبانشو ورق میزنم بلند میخونم ایزی کام ایزی گو....عصبانی میشه..ولوم صداشو میبره بالا.."رها با توام ها..."از وقتی یادم میاد همین بوده..اصن نمیدونم چه طور هنوز دوستم مونده با اینکه قاطی خیلی از دوستای دیگه ام کنار گذاشتمش!!حتی یادم نیست آخرین بار کی بهش زنگ زدم..با اینکه از منش و افکارش خوشم نمیاد ولی معرفتشو دوست دارم..شش ماه یکدفعه هم که بهش زنگ بزنی باز هر وقت بهش احتیاج داشته باشی با یه تلفن میاد پیشت.."من هم سن و سال تو بودم انقدر شیطون بودم که...."از شبی که مادرش رفته بود سفر و نصفه شبی از اتاق تاریکش میزنه بیرون و تا صبح با دوست پسرش حال میکنند میگه.از اینکه از پیش امیر میومده میرفته پیش کامیار از اینکه یکی شون براش کت مارک میخریده اون یکی کیفشو..کفری که میشه با دستهاش حرف میزنه..سعی میکنه قانعم کنه که دارم به بخت هام لگد میزنم .میخواد بهم بگه پسرها تو این دوره و زمونه ظاهرتو مبینند میان سمت افکارت.تمام تلاشش اینه که بهم یاد بده چه طور در دوستی هام هم نفع ببرم هم لذت..بحث های روانشناسی و جامعه شناختی پیش میاره که نباید انقدر محتاط باشم و بهتره در دوستی هام شجاعت به خرج بدم.. سیگارمو که توی زیر سیگاری میخشکونم لپشو میکشم ودر حالیکه میرم قهوه بریزم بهش میگم: عصبانی که میشی بیشتر دوستت دارم سیمین جونم.پاشو برو کلاس زبانت دیر شد...موهای مشکی فرق وسطش رو میزنه پشت گوشش و غر غر کنان در رو میبنده و میره..در حالیکه روزنامه جامونده اش رو ورق میزنم ،گوشی در جیبم میلرزه که اس ام اس زده:

بعد از کلاس زبان میام دنبالت..این پسردایی دامادمون خیلی به ظاهر و اینا اهمیت میده..اون آرایش ات رو هم عوض نکنی میکشمت.بهش گفتم میخوایی سرکلاس خصوصی هاش بشینی..تابلو نکنی!!

از اینکه چهار سال از من بزرگتره و باز مثه بچه ها افکارش بامزه است خنده ام میگره و دلم بیشتر از همیشه براش تنگ میشه...لیوان قهوه ام رو سر میکشم و جواب میدم:

پسردایی دامادتون نه خودتو قربون :)

+تنهایی ایی که با هرکسی پر بشه تنهایی نیست.عوارضیه برای نفر بعد!




روزهای خوبی نیستند...این روزها که آرام آرام شب های شهریور زود رس اش روحم را می خورد..وبلاگ های بعضی هایتان را که میخوانم تازه میفهمم فقط من نیستم که تا 5 صبح ستاره میشمارم..نگار من رفته، مابقی مردم چرا غم زده اند،نمیدانم..!!!!دلم که میگیرد تمام تنهایی ام را با فکر پر می کنم.تنهایی هایی که قرار است از این به بعد با سگم پر کنم.روزهای خوبی نیست..این تابستان اصلا به رها خوش نگذشت..خیلی از مردهای محبوب زندگی اش را از دست داد..آخری اش شوهر خاله ایی بود که از نوجوانی میخواست رها را هم مثل خودش" سرهنگ تمام "کند و بالاخره نتوانست این یک ترم آخر را هم دوام بیارد و با آن همه ابهتش هفته پیش خیلی مظلوم و صامت مرد..قید خیلی از دوستان دور دور بازم را هم زدم..راستش را بخواهید مدتی است از برادرم هم به دور افتادم..می گوید دیگر دوستم ندارد..همین چند وقت پیش یواشکی با کلی خودخوری شبانه  برایش اس ام اس زدم که harvaght fors@ kardi lotfan tamas begir و تمام طول روز را منتظر ماندم و او هرگز فرصت نکرد به خواهرش زنگ بزند..اعتراضی هم نکردم..شاید آخرین بار از سر عصبانیت نبوده..شاید واقعا گفته که دیگر دوستم ندارد..تنها شدم..رفتند..یک به یک آنانی که برای من نماندند..روزهای خوبی نیست..شام که میخورم تمام غصه ام این است که بعد از میز همه به روال هستند و من نگهبانی تاریکی خانه را می دهم.نه!! اصلاح میکنم ،بهتر بود می نوشتم تنهاتر شدم.هیچ دوستی نتوانست حجم تنهایی های مرا بفهمد..فقط کتاب هایم برایم ماندند..و مجلاتی که کلی از سلامتی چشم هایم را پایشان گذاشتم تا تمامشان کنم.چشم هایی که تنها سرمایه های من ماندند.روزهای خوبی نیست..از عالم و آدم طلب دارم.قبلا ها صبور تر و وزین تر بودم.با هر ننه قمری وارد مباحثه نمی شدم که..دیروز اما..وقتی که رفته بودم شیشه عینکم را بیندازد مردک فروشنده مثل گاااو سرش را انداخت پایین و گفت: خانوم برو پس فردا بیا ببرش.هرچند یک شیشه اش رو ندارم..ولی  من: پس میشه لطفا کارتتون رو بدید قبل از اومدن تماس بگیرم.. مردک فروشنده:پسرجان حتما عینک کائوچویی میخوایی؟ من:آقا کارتتون رو بدید من تماس بگیرم..نیام معطل شم. مردک فروشنده:خانوم..شما برو پس فردا بیا.. من در حالیکه کوله ام رو میندازم پشتم و از مغازه خارج میشم میشنوم که مردک فروشنده داد میزنه: خانوووووووووووم.!!!بیانه بده..خانوم...و من دقیقا مثل همون گاوی که ده دقیقه پیش او بودو پاسخ نمیگفت بی اینکه برگردم از مغازه خارج میشم..و در تمام طول راه به کوته فکری خودم خنده ام میگیره که چرا برای چنین آدمی وقت میذارم یا دنبال عکس العمل مناسبش میگردم.. در حالیکه از کنار فقیرترین مرد کنار خیابون رد میشم و به این فکر می کنم که جدی جدی روزهای خوبی نیستند روزهای پایانی تابستان امسال.. +امروز عصر رفتم عینکم آماده نبود...از هیچ گروهی به اندازه آدم های کم درک متنفر نیستم..ایییی