" آقای کیوسک "






















۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

برای همه آدم ها تابستان فصل گوجه سبز و هندوانه است.فصل توت های وحشی و روزهای گرم.فصل عرق ریزان کودکان شهر در بازی های سر ظهر و کوچه های شلوغ.فصل سینما.دیدارهای نو و مسافرت های به جا.این تابستان فصلی است که در آن اتفاقات خوبی برایشان می افتد.خیلی ها آسوده می شوند.خیلی ها عاشق. و خیلی ها هم پیدا. ولی در سایر فصل ها نه.مثلا همین "زمستان"...در زمستان مردم همه توی خانه هایشان بیتوته کرده اند و حتی جا برای پارک کردن هم نیست.همه سردشان است.هرکسی سرش توی لاک خود است.کمتر بیرون می روند.کمتر حرف میزنند.کمتر قدم...اما تابستان فصل دیگری است.فصل دیدارهای دوباره و میهمانی های آخر هفته و ...با اینهمه من مثل مردم عادی زندگی نمی کنم.نمی کنم و نمی توانم تغییرش بدهم. تابستان برای من فصل خوبی نیست.بچه تر که بودم هرگاه برادرم از من می پرسید "کدوم فصل سال رو بیش تر دوست داری" سریع جواب می دادم "تابستان" و قند تعطیلات را توی دلم آب می کردم اما حلا اگر همین سوال را تکرار کنند خواهم نوشت"زمستان های سرد را"..از تابستان برای من جز حسرت و ترس و استرس نمانده. مادرم می گوید من زیادی ناشکرم ولی من واقعا تابستان را دوست ندارم.دست خودم نیست این فصل از سال که می رسد ناخودآگاه به سرم میزند فرار کنم.بدوم.به کجایش را نمیدانم.فقط میخواهم فرار کنم. حالا این هیچی.اگر از من بپرسند ده تا از سخت ترین کارهای دنیا را نام ببر حتمن یکی از آن ده مورد توی لیست من sms زدن خواهد بود.جدای اینکه ردیف کردن کلی حروف بیگانه آن هم با این گوشی فعلی برایم جذاب نیست باید بگم وقتی حرفی برای گفتن ندارم و پاسخ های کوتاه می نویسم آدم ها فکر میکنند از آن ها ناراحتم و هیچ این قضاوتشان را دوست ندارم.مخصوصا که تابستان باشد و توی گرمای آفتاب بخار شی و بخواهی این فعل را مرتکب شوی.امان از این تابستان که انقدر آدم را کلافه می کند.ایشش... نمیدانم شما برای تعطیلات خودتان چه برنامه هایی ریخته اید(البته اگر شاغل هستید که مشمول مخاطب های این بند نمی شوید) ولی من نه قصد سفر دارم و نه حوصله خرید و نه حتی حال میهمانی رفتن.من فقط دوتا کار را درست انجام می دهم که خیلی هم وقت کشی نکرده باشم.اول خواندن و نوشتن..دوم فکر و فکر و فکر. تمام روزها و شب بیداری های من اختصاص پیدا کرده اند به همین دوتا فعل.وقتی حجم بیقراری های گونه گون توی سرم مسابقه می گذارند با فکر کردن کنترلشان می کنم و از آن طرف برای مهار کردن کلیت شان تنها به کتاب پناه می برم.همه این ها تقصیر تابستان است.من این فصل را هیچ دوست ندارم. اصلا از نامش هم پیداست.تاب ستان..تاب آدم را می گیرد لامذهب..برای من که دیگر تابی نمانده.تقریبا دارد می چلاند آدم را.هرکسی هم که گفته باد خنک لای موهای عرق کرده پسربچه های دوچرخه سوار توی کوچه های پایین شهر آدم را زنده می کند دروغ گفته.هیچ پسربچه ایی از عرق ریختن لذت نبرده.همانطوری که هیچ رفتگری از برگ. آدم گاهی اوقات یک حرف هایی می زند که تهش وجدان درد می گیرد.مثلا همین الان و حسی که مرا محیط کرده.فکر می کنم..اممم..حالا که همه این ها را گفتم بگذارید این را هم بگویم "این تابستان بیچاره هیچ تقصیری ندارد".هیچ فصلی نیست که قشنگ نباشد.ما آدم ها مقصریم.ماییم که در آن خاطرات بد می کاریم و حرف های بد می زنیم.تابستان زبان بسته بزرگ ترین گناهش این است که خورشید دارد.زیاد هم خورشید دارد.و هیچ نقشی توی حال و هوای ما ندارد.شاید بهتر باشد خودمان را اصلاح کنیم.و خیلی از چیزهایمان را.. آه تابستان عزیز.... از تو یک انشای خوب خواهم نوشت.باش..تعطیلاتم را خوب خواهم گذراند.همیشه باش. سایر دیدگاه ها: هذیان های یک آقای مثلا نویسنده (دوست خوب و فیلسوف من) مترسکـ شالیزار من که حرف هایی برای گفتن دارد. تابستان رنگی رنگی راکائــــــل عزیز..
آدم ها از دور قشنگ ترند. آدم ها ناشناخته شان خوب است.آدم ها شایستگی کشف شدن از سوی شما را ندارند.حیف چشم های پرفروغ شما برای واکاویدن آدم های ناشناس در تاریکی شب.مراقب خودتان باشید.مراقب خودم باشم.هیچ کسی ارزش اینکه به خاطرش از روحیات خودم بزنم را ندارد.باید وحشی باشم.بدرم.بخورم.بتیغــم.به من چه که فلانی دلش می شکند.به جهنم.اخلاقیات زر مفت میزند می گوید مراقب باش "روحیه آدم ها خیلی خیلی ارزش دارد".مثل بقیه باشم؟مثل بقیه می شوم.(راجع به این قضیه اصلا تحلیلی ننویسید اعصاب امروزم زیاد طبیعی نیست)آدم ها را باید از دور نگاه کرد.مثلا می شود گذاشتشان توی شیشه و اسم شان را گذاشت مردان نمکی بعد هعی از پشت شیشه وراندازشان کرد.آدمند دیگر/گونه ناشناخته یک گیاه نایاب فلان جزیره دور افتاده که نیستند/آدمند.موجودی دو پا با عدسی های رنگی و جنسیت هایی مختص خودشان.هیچ کدامشان هم با دیگری فرق نمی کنند.فقط یکی از یکی بی خیال تر؛ حواس پرت تر.من فکر می کنم آدم قبل از هر کشفی باید خودش را مکاشفه کند.خودش را پیدا کند.حالا گیرم که یکی از من و شما سرتر هم پیدا شد که چه؟تا وقتی خودت را نشناخته باشی ؛چیزی عوض نمی شود.می پرسید چه طور؟ساده است؛مادامیکه شما قابلیت ها و فایل های خالی تان را نشناخته باشید امکان جایگزینی وجود ندارد.وقتی هنوز نمیدانید پنتیوم چندید چه طور می خواهید ویندوزتان را ارتقا دهید؟سبک موسیقیایی ات را عوض کن.خط مطالعاتی ات را از نو بساز.دایره دوستی هایت را  معاوضه کن.دانسته هایت را سبک سنگین کن یک سری هاشان را بریز دووور. برای آوردن اطلاعات جدید مغزت را انبارگردانی کن که چه؟که فلانی فکر میکند تو فلان جور نمیتوانی باشی؟به درک.آدم باش.تو تو تو تو تو بهترینی.خب؟همانطوریکه خودت دوست داری باشی.همانطوریکه تا قبل این بودی.روی خودتان وقت بگذارید.اصلا تمام منابع در دسترس تان را برای پیشرفت (و نه حیف و میل و تن پروری)خودتان به کار گیرید.شما مختارید تا دنیا دنیاست از زندگی لذت ببرید و از خودتان و پتانسیل هایتان بههههترین را بسازید(با رعایت چارچوب های انسانی) چرا خودتان را وقف آدم های معمولی ایی می کنید که هنوز خودشان هم به این باور نرسیده اند که خیلی خاص اند؟اینطوری صحبت نکن.تند حرف نزن.ملاحظه کن.صبور باش.قانع باش.درک کن.هیچ چیز نخواه.اصلا نخواه.لال شو.که چه؟که فلانی روحیاتش آسیب میبیند؟خب ببیند.تو کجای این قصه ایی؟تو اصلا آدمی؟تو نیازی داری؟توقعات تو کدام بود؟هیچ چیز؟پس برای چه وارد این رابطه شدی؟هان؟مریض بودی؟خیلی خب اگر قرار است همه فداکار از دنیا بروند من یکی شما را اساسا دعوت می کنم "به زندگی بدون دوست داشتن".به اینکه اگر کسی را دوست نداشته باشید خیلی خوشبخت ترید تا اینکه کسی را دوست داشته باشید که...(خودتان بهتر می دانید).به اینکه عاشق خودرویتان نشوید.یا لپ تاپ.یا کتاب..حتی وابسته خرگوشتان هم نشوید.از همه چیز رها باشید(چیز) یه خودتان بیایید.زندگی کنید.از زیبایی های خودتان عشق کنید.با خودتان حال کنید.یادتان باشد "هیچ چیزی با ارزش تر از شما آفریده نشده".تمام این کارها را انجام بدهید.زندگی تان را بکنید.ولی یادتان باشد که                                                     آدم ها از دور قشنگ ترند...
تازه کار بودم ..آن موقع ها هنوز خیلی مانده بود باور کنم وبلاگ نویسی یک شغل است.بی تجربه تر از حالا،تازه تازه شروع کرده بودم نوشتن را..یادم می آید آن موقع ها هنوز نمیدانستم چه طور عکس می گذارند برای یک پست.ناشی تر از چیزی بودم که فکرش را بکنید.فروغ می نوشتم،روزانه نویسی های درجه سه می گذاشتم روی پیج.آن وقت ها که می رفتم این ور و آن ور می نوشتم "چه وب زیبایی دارید.لطفا به من هم سر بزنید"(فکر کردید فقط خودتان این روزها را گذراندید :ی).گاهی ده دقیقه یکبار پست می گذاشتم.خلاصه جیگری بودم برای خودم خخخ.. یک روز آمد وبلاگم نوشت "این وبلاگ وبلاگ خوبی می شود.از چهارده پانزده تا کامنت رد می شود.چیز خوبی از آب در خواهد آمد.من آن روز را می بینم" و رفت.. و من تصمیم گرفتم باشم،ادامه دهم.از آن روز فقط دو سه ماهی یکبار می آید اینجا و یکی دو خط کامنت می نویسد و می رود.و من فقط گاهی هرازگاهی دلم میخواهد بیایم اینجا و برای خودم بلند بلند تکرار کنم:حالا یک سال و خرده ایی گذشته و من هربار که میخواهم درب اینجا را تخته کنم یاد حرف او می افتم و قل دادم مراقب "کیوسک"م باشم.یاد اینکه از دور دوست بودن هم دنیای خودش را دارد.یک سال و خرده ایی گذشته و من نتوانستم فراموش کنم محبت آدم هایی را که روزهای نخستی که اینجا اینگونه نبود با من حرف ها نوشتند..نوشتم تا بگویم محبت "او" ی نادیده و نشناخته این پست و همه شمایی که آرام آرام بر جان من می نشینید به این راحتی ها پاک نخواهد شد،حتی اگر جواب کامنت هایتان مطابق میل شما نباشد یا دیرتر از موعد معین تایید شوند.یادتان باشد دوستی ما مرزی فراتر از جغرافیا دارد.  ممنونم. +عکس برای دوست من مهم است (و در نهایت برای من میزبان).احتیاط کنید!
این نقطه تنها یک نام داردگره.شده دلتان برای خودتان بسوزد؟من الان توی آن حالم.شده هم گرسنه شوید هم اشتها نداشته باشید؟من دقیقا توی آن شرایطم.شده؟شده بدانید یک کار اشتباه است،بازهم آن کار را انجام دهید.بعد عذاب وجدان اینکه میدانستید کار خوبی نیست و باز انجامش دادید خفه تان کند؟ شده بخواهید دایورت کنید؛نقطه دایورتتان تا ته بسوزد اصلا پشیمان شوید بگویید بگذار همانطور باشد گور باباش؛ نخواستیم؟بذار به حال خودش...من توی آن موقعیتم! پیش آمده در یک لحظه عاشق یک نفر باشید و چند دقیقه بعد مطمئن باشید بدون هیچ اتفاق و منطقی ازش متنفر شدید؟خوب حواستان را جمع کنید.چون من الان توی همین فازم. جور عجیبی شدم.حالم خیلی وخیم تر از قبل شده است.دست خودم نیست ولی وقتی خیلی کفری میشوم دلم میخواهد بدوم.به کجا؟را نمیدانم.فقط می خواهم با تمام قدرت بدوم و درست در همین حال احساس میکنم که اتفاقا حوصله دویدن را هم ندارم.دلم میخواهد سر راننده تاکسی عربده بزنم.توی پیاده رو طعنه بزنم و اخم کنان از آدم ها رد شوم.درب مغازه را محکم ببندم.هنجارها را نقض کنم.اصلا از زمین و زمان طلبکارم.کارم شده خواندن کتاب های نو توی کتابخانه.هر دو روز یک بار یکی شان را با کلی حاشیه نویسی تمام می کنم و می روم سراغ بعدی.توی دلم به همه آدم ها بلند بلند میخندم و فکر میکنم آنها دیوانه اند.من فقط عاشق خودمم.دست خودم نیست البته اما باید بگویم دقایقی بعد از خودم هم متنفر میشوم. دلم می خواهد تنها باشم.تنهای تنهای تنها.دلم میخواهد ریست شوم.بعد از نو بیایم بالا ببینم دنیا دست کیست. بعضی وقت ها که خیلی خسته می شوم آرزو می کنم کاش یک گیاه بودم،یا یک کیبرد لپ تاپ.یا یک کتاب توی قفسه های نو نوی شهرکتاب.خلاصه یک چیزی به غیر اینی که الان هستم.البته بعدش هم عین سگ پشیمان می شوم. نمیدانم دچار چه دردی شدم فقط میدانم این حال؛حال خوبی نیستـــــ و نامش را  یکی می گذارم: گره.


این نقطه تنها یک نام دارد
گره.
شده دلتان برای خودتان بسوزد؟من الان توی آن حالم.
شده هم گرسنه شوید هم اشتها نداشته باشید؟من دقیقا توی آن شرایطم.
شده؟شده بدانید یک کار اشتباه است،بازهم آن کار را انجام دهید.بعد عذاب وجدان اینکه میدانستید کار خوبی نیست و باز انجامش دادید خفه تان کند؟

شده بخواهید دایورت کنید؛نقطه دایورتتان تا ته بسوزد اصلا پشیمان شوید بگویید بگذار همانطور باشد گور باباش؛ نخواستیم؟بذار به حال خودش...من توی آن موقعیتم!

پیش آمده در یک لحظه عاشق یک نفر باشید و چند دقیقه بعد مطمئن باشید بدون هیچ اتفاق و منطقی ازش متنفر شدید؟خوب حواستان را جمع کنید.چون من الان توی همین فازم.

جور عجیبی شدم.حالم خیلی وخیم تر از قبل شده است.دست خودم نیست ولی وقتی خیلی کفری میشوم دلم میخواهد بدوم.به کجا؟را نمیدانم.فقط می خواهم با تمام قدرت بدوم و درست در همین حال احساس میکنم که اتفاقا حوصله دویدن را هم ندارم.دلم میخواهد سر راننده تاکسی عربده بزنم.توی پیاده رو طعنه بزنم و اخم کنان از آدم ها رد شوم.درب مغازه را محکم ببندم.هنجارها را نقض کنم.اصلا از زمین و زمان طلبکارم.کارم شده خواندن کتاب های نو توی کتابخانه.هر دو روز یک بار یکی شان را با کلی حاشیه نویسی تمام می کنم و می روم سراغ بعدی.توی دلم به همه آدم ها بلند بلند میخندم و فکر میکنم آنها دیوانه اند.من فقط عاشق خودمم.دست خودم نیست البته اما باید بگویم دقایقی بعد از خودم هم متنفر میشوم.

دلم می خواهد تنها باشم.تنهای تنهای تنها.دلم میخواهد ریست شوم.بعد از نو بیایم بالا ببینم دنیا دست کیست.

بعضی وقت ها که خیلی خسته می شوم آرزو می کنم کاش یک گیاه بودم،یا یک کیبرد لپ تاپ.یا یک کتاب توی قفسه های نو نوی شهرکتاب.خلاصه یک چیزی به غیر اینی که الان هستم.البته بعدش هم عین سگ پشیمان می شوم.

نمیدانم دچار چه دردی شدم

فقط میدانم این حال؛حال خوبی نیستـــــ

و نامش را  یکی می گذارم:

گره.





این نقطه تنها یک نام دارد
گره.
شده دلتان برای خودتان بسوزد؟من الان توی آن حالم.
شده هم گرسنه شوید هم اشتها نداشته باشید؟من دقیقا توی آن شرایطم.
شده؟شده بدانید یک کار اشتباه است،بازهم آن کار را انجام دهید.بعد عذاب وجدان اینکه میدانستید کار خوبی نیست و باز انجامش دادید خفه تان کند؟

شده بخواهید دایورت کنید؛نقطه دایورتتان تا ته بسوزد اصلا پشیمان شوید بگویید بگذار همانطور باشد گور باباش؛ نخواستیم؟بذار به حال خودش...من توی آن موقعیتم!

پیش آمده در یک لحظه عاشق یک نفر باشید و چند دقیقه بعد مطمئن باشید بدون هیچ اتفاق و منطقی ازش متنفر شدید؟خوب حواستان را جمع کنید.چون من الان توی همین فازم.

جور عجیبی شدم.حالم خیلی وخیم تر از قبل شده است.دست خودم نیست ولی وقتی خیلی کفری میشوم دلم میخواهد بدوم.به کجا؟را نمیدانم.فقط می خواهم با تمام قدرت بدوم و درست در همین حال احساس میکنم که اتفاقا حوصله دویدن را هم ندارم.دلم میخواهد سر راننده تاکسی عربده بزنم.توی پیاده رو طعنه بزنم و اخم کنان از آدم ها رد شوم.درب مغازه را محکم ببندم.هنجارها را نقض کنم.اصلا از زمین و زمان طلبکارم.کارم شده خواندن کتاب های نو توی کتابخانه.هر دو روز یک بار یکی شان را با کلی حاشیه نویسی تمام می کنم و می روم سراغ بعدی.توی دلم به همه آدم ها بلند بلند میخندم و فکر میکنم آنها دیوانه اند.من فقط عاشق خودمم.دست خودم نیست البته اما باید بگویم دقایقی بعد از خودم هم متنفر میشوم.

دلم می خواهد تنها باشم.تنهای تنهای تنها.دلم میخواهد ریست شوم.بعد از نو بیایم بالا ببینم دنیا دست کیست.

بعضی وقت ها که خیلی خسته می شوم آرزو می کنم کاش یک گیاه بودم،یا یک کیبرد لپ تاپ.یا یک کتاب توی قفسه های نو نوی شهرکتاب.خلاصه یک چیزی به غیر اینی که الان هستم.البته بعدش هم عین سگ پشیمان می شوم.

نمیدانم دچار چه دردی شدم

فقط میدانم این حال؛حال خوبی نیستـــــ

و نامش را  یکی می گذارم:

گره.



وقتی دو نفر را در خیابان میبینید که ایستاده اند و حتی باهم حرف هم نمیزنند،کاری به کارشان نداشته باشید.حتی نگاهشان هم نکنید.همین که خواسته اند با هم آنجا بایستند یعنی خواستند خیابان مشترک بسازند.یعنی دلشان خواسته آن لحظه با آن آدم آنجا باشند و به من و شما هم هیچ ربطی ندارد.حالا با هر شکل و ظاهری هم که می خواهند باشد،شما حق ندارید لحظه های دونفری آن ها را حتی در شلوغ ترین خیابان های شهر خراب کنید.آنجا خلوت آنهاست.می پرسید چه طور؟باور کنید من هیچ منظوری نداشتم.باور کنید نمی خواستم اذیتشان کنم.قصدم کمک بود. مادرم علیه الرحمه بیهوده نیست همیشه جلوی پاشنه درب آدم را خفت می کند که "بچه این تیپ های هنری چیه؟مردم فکر می کنند(البته منظورش این است که مردم هم می فهمند:ی)کم داری!بدبخت لباس های چل تیکه می پوشی و با شلوارهای گشاد و کفش های سنتی و کیف فلان و موهای پریشان شهر را آباد می کنی.که چی؟همه بفهمند یک تخته ات کمه؟"حالا می فهمم خیلی هم بیراهه نمی گوید بنده خدا،احتمالا آن زن و شوهر هم با همین فکر  پشتشان را به من کردند و رفتند.یا شاید هم ترسیده بودند یک کاری بکنم و چه میدانم کرمی بریزم. آخر یکی نیست بگوید مریضی؟فضولی؟اصن تو منجی ای؟به تو چه که آنها وسط خیابان بین بوق های ماشین ها جامانده اند.اصول اخلاقی ات غلط کرده است می گوید باید به آدم ها کمک کرد.بزرگ منشی ات هم چیز خورده فکر می کند آدم با این چیزها ضایع نمی شود!شاید اصلا خواسته اند یک روز تمام همان جا بایستند و دود و گازوئیل تماشا کنند.یا چه میدانم کنار خیابان بایستند،دست هم را بگیرند و پزش را به ملت بدهند.و همانطوری از در کنار هم بودنشان لذت ببرند.چرا لحظه هایشان را خراب کردی؟چرا فکر کردی حق داری بدوی وسط آرمان هایشان و سوال به اصطلاح حکیمانه بپرسی.. باور کنید من تقصیری نداشتم من فقط می خواستم.می خواستم بگویم.. دیروز ظهر توی یکی از خیابان های مرکزی شهر از تاکسی که پیاده شدم (با همان لباس ها.با همان کفش و با همان موها و سیم هایی که از توی کیف شروع شده و  به گوش ها ختم می شدند)یک خانم و آقای مثلا سی،سی و پنج ساله دیدم که هاج و واج به تابلوهای سردر ساختمان پزشکان آنطرف خیابان نگاه می کنند و از شدت بوق ماشین های در حال عبور وحشت زده اند و همانطور دست یکدیگر را سفت چسبیده اند و با حالتی مردد ایستاده اند و انگار که دل دل کنند به هم نگاه می کنند و دوباره به تابلوهایی که انگار خیلی برایشان جای سوال دارد نگاه می گنند.،برحسب ظاهرشان حدس می زدم از روستاهای اطراف برای مراجعه به پزشکی چیزی آمده اند.نمیدانم چرا احساس کردم بندگان خدا مستاصل و پریشانند،با همان اعتماد به نفس کاذب همیشگی ام و خطاب به خانومی که با گونه های نسبتا سرخش جوان تر از مردی که عینک ته استکانی (و نه rey ban) به چشم داشت با لبخند جلو رفتم و پرسیدم:خانوم جان.کجا می خوایید برید؟می خواهید کمکتون کنم؟و همینکه این سوال مرا شنیدند زن دست مرد را محکم گرفت و با عجله پریدند وسط خیابان و دور شدند و یک طوری با بی محلی از من فاصله گرفتند که خودم یک آن تصور کردم سلاح سردی چیزی دستم دارم که اینطوری تردم (طردم)کردند.فکر می کنم احتمالا تصویر کردن چهره من در آن حالت آن هم در حالیکه یکی از این همکلاسی های جلف و سبک سر آدم از توی ماشین این صحنه را دیده باشد و خشک شدنت وسط خیابان در آن وضعیت را درک کرده باشد، کار چندان سختی نیست.بماند که من همچنان با اعتماد به نفس فراوان سرم را پایین انداخته و به مسیر خودم ادامه دادم ولی واقعا هنوز یکی نیست بیاید بگوید دختر آخه به تو چه؟ یادم باشد توی خیابان.توی کوچه های پشتی و 206 بخارگرفته.پشت درختچه های پت و پهن کنار خیابان.حتی توی اتاق پرو شلوغ ترین فروشگاه ها یا حتی توی تاکسی های پر از آدم.هرجا.هروقت دیدم دونفر به هم نگاه می کنند و زیر زیرکی می خندند.یا سکوت کردند و با ولع به هم.. سرم را بیندازم پایین و به کار خودم ادامه دهم.یادم باشد تا من بیایم بفهمم موضوع از چه قرار است و پازلهایم تمام شوند کار از کار آن ها گذشته.نگاه های مزاحم من می تواند همان یکی دو ساعت غنیمت را از آن ها بگیرد.شاید من هم روزی در شرایط آن ها باشم و حسرت همان یک لحظه را داشته باشم.نه؟ +نیایید بنویسید "پسری که لیاقت پیدا کردن یک جای خلوت را ندارد اعتبار تکیه کردن را ندارد" نه جانم.!!من فکر می کنم آن پسر آنقدر ها خبره نشده که برای هربار یک جایی دست و پا کند.من این سادگی و ناشی گری.این نابلد بودن ها را دوست می دارم.شما را نمیدانم. +حتی نپرسیدند" رها؟چی شده؟"