" آقای کیوسک "






















۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

مثلا وقتیکه من و تو دوتایی با هم برویم سفر.وقتیکه وسط آبهای اقیانوس آرام دست هایم را بگیری و لب هایم را با دقت زیادی ببوسی.مثلا وقتیکه برویم خزر توی عصر سه شنبه هایش دو تایی شنا کنیم بعد من بروم زیر آب تو برایم بشماری یک..دو...سه...چهار...یا نه..اصلا دوتایی برویم استخر..از آن استخرهایی که دوازده شب به بعدش تازه بفهمی شنا کردن یعنی این.بعد با هم شنا کنیم،من زیر آب شکمت را ببوسم و مدتی بعدتر تو دست هایت را مثل بشقاب زیر کتف هایم نگه داری تا مسلط تر روی سطح آب یمانم.بعد همانطوری یکهویی نامت را آرام صدا کنم بگویم"می شود تا صبح دست هایت را برایم بشقاب کنی؟" و تو با سر اشاره کنی که "اهممم" و من آرام بشوم و یک لبخند مسرت بخش بزنم که تا صبح دست هایت را بشقاب کردی برای من. مثلا وقتیکه تو از سر کار بیایی بعد من بدو بدو در حالیکه دارم سگک گردنبندم را سفت میکنم از اتاق خواب بیایم بیرون و سینی شربتی را که از قبل برایت تدارک دیدم را بردارم و به استقبالت بیام و تو بدون درنگ سینی را از دستم بگیری بگذاری روی میز و دست هایم را دور گردنت حلقه کنی و توی همان راهروی ورودی و کیف به دست تنم را استشمام کنی.مثلا وقتی که یک هفته رفته باشی ماموریت شهرستان...نه نه..اصلا دو سه روزی من با بچه های قدیم رفته باشم شیراز و وقتی بر گردم ببینم با آن غرور مردانه ات ایستاده ایی پشت پنجره و وانمود می کنی خانه و آشپزخانه تمیز است و نمیدانی من از همان جلوی راهرو می توانم معنی ته ریش آن مدلی را با آن زیرپوش سفید چروکت تشخیص بدهم که چه قدر تنهایی اذیتت کرده و بدون من... مثلا وقتی که از گردنه حیران رد می شویم و تو یک جای پرت نگه می داری برایمان آش بخری با شاه توت های لیوانی و ببینی من خودم را زدم به خواب و نه دلت بیاید بیدارم کنی و نه تنهایی آش بخوری...و این دل دل کردن هایت را از زیر چشم نگاه کنم و روانی تر شوم از دوست داشتنت.یا وقتیکه فروش امروز مغازه خوب نبوده و حوصله نداری و لبخندت مصنوعی باشد و من به جای غرغر کردن و ایراد گرفتن به اینکه تلفن هایم را جواب ندادی،یک ظرف آب ولرم بیاورم بگذارم زیر پاهایت و آرام آرام با گلاب برایت شستشویش دهم و لیوان شربت آبلیموی تگری بدهم دستت و بگذارم تا می توانی خودت را برایم لوس کنی و من فقط بگویم "چشم مرد من.." مثلا وقتیکه زمستان باشد بنشینیم کنار بخاری و بستنی توت فرنگی بخوریم و من بلند بلند برایت کتاب بخوانم. تابستان باشد و من برایت تاپ های رنگ به رنگ بپوشم با دامن های پرچین. برگ ریزان باشد و شب هایش را برویم دوچرخه سواری زیر باران های بی امان پاییزی.. بهار باشد و برویم لرستان و طبیعت بکرش را عکاسی کنیم. و یک نمایشگاه عکس خلاقانه راه بینداریم. وقتیکه الکی بگویم سردم است و گرم  برایم  جایی باشد که  آغوش تو است...وقتیکه بچه دار شویم و من قیافه بچه ها را به خودم بگیرم که نکند وقتی فرزندمان به دنیا آمد تو بیش تر از من او را دوست داشته باشی..نکند دیگر نازم را نکشی...بعد تو قیافه جدی به خودت بگیری و بگویی قبل از اون بچه مادرش باید سلامت باشد و من همانطوری ته دلم از ذوق بمیرم.وقتی دوتایی برویم خرید و توی اتاق پرو یک طوری لباس را بر تنم نگاه کنی که من به خودم مغرور شوم...وقتی که توی خیابان زیر گوشم پچ پچ کنی و دوتایی بخندیم.وقتی توی مترو سرم را بگذارم روی سینه ات و تو نگذاری کسی پایم را لگد کند یا کیفش به دستم بخورد که بیدار شوم.وقتی برایم شلوار جین خالی بپوشی بدون تی شرت و توی خونه برایم راه بروی.وقتی بروم حمام و فقط یکبار..یکبار هم که شده کسی باشد که حوله را برایم گرم کند.و تو برایم این کار را بکنی...وقتی من ریاضی خوانده باشم تو نقاشی.من شیمیست باشم تو روانشناس.من آرام باشم تو سرزبون دار.مثلا وقتی من این کلمه ها را ردیف کنم و تو روحت هم خبر نداشته باشد یک روزی مخاطب تمام پست های این وبلاگ بودی.مثلا وقتیکه دلم کمی لحظه های متنوع بخواهد و تو یگویی چی مثلا بعد من برایت تند و تند بگویم مثلا وقتیکه من و تو دوتایی با هم برویم سفر.وقتیکه وسط آبهای اقیانوس آرام دست هایم را بگیری و لب هایم را با دقت زیادی ببوسی.مثلا وقتیکه برویم خزر توی عصر سه شنبه هایش دو تایی شنا کنیم بعد من بروم زیر آب تو برایم بشماری یک..دو...سه...چهار... تمام/
دوزاه سیزده چهارده..چهارده بار تمام این آهنگ مزخرف  را پشت سر هم پلی می کنم.با هر کلیک حرصی تر می شوم و آدامسم را محکم تر باد می کنم و می ترکانمش.در تمام مدت به این فکر می کنم که چرا من یک دوست پسری بی افی چیزی ندارم که دستم را بندازم دور گردنش یا احیانا دور کمرش بعد یک لبخند شیش هم بزنم برای عکاس و توی لنز نگاه کنم و دست آخر بگذارمش روی صفحه فی.سسس بوکم و زیرش هم بنویسم"عشق منههههههههه "...نه اینکه حسودی ام شده باشد به آزی ها.نه! فقط دارم فکر می کنم من چی ام از این دختره کوتوله دماغ عملی سیاه سوخته کمتر است که دو ماه یکبار ریلیشن شیپ های خفن(این اصطلاح خفن غلیظ خوانده شود لطفا) می گذارد روی پیجش و ملت را خوشحال می کنداز هنرمندی هایش.آن هم چه ریلیشن شیپ هایی..چه دوست هایی! خوب که فکر می کنم میبینم این سحر بدبخت راس می گفت آنروز توی راه برگشت خانه که "دقت کردی وقتی تنهایی حتی یک سوسک نر هم نگاهت نمی کنه،ولی وقتی با کسی دوستی از زمین و زمان برات پیشنهاد می باره؟"حالا شده حکایت من....البته قسمت اولش بیش تر مصداق دارد برای من (از بس که آدم روی شانسی هستم)..به سرم میزند خودم یک فکری برای خودم بکنم.اه ه ه ه ه..باز این آهنگ لعنتی تمام شد..از نو پلی اش می کنم و همین که چند ثانیه اولش می گذرد طوریکه انگار خون به مغزم رسیده باشد؛تصمیم می گیرم طی یک اقدام استراتژیک و مثل یک دختر باعرضه خودم برای خودم یک حرکتی بزنم.مردم از بس تنهایی کشیدم.ولنتاین تنها.عید تنها.جمعه تنها.خرید تنها.کافی شاپ تنها.شب تنها.روز تنها. ای درد و تنها ..ای کوفت و تنها....ما هم دل داریم خب.این تنهایی بالاخره باید یک جایی تمام شود یا نه؟بله بله بله.من از همین جا به همه آدم های تنها حق می دهم که خودشان برای تنهایی شان یک کاری بکنند؛حتی دوست پیدا کنند.الان هم اگر شما  جزو آن دسته از آدم هایی هستید که تنها نیستید و دارید و برای طرز فکر نویسنده این جملات تاسف می خورید باید بگویم شما خیلی بیجا کردید که اونطوری نگاه می کنید.بیایید یک دو هفته ایی تنها بروید بیرون؛ سه چهار بار تنهایی بروید خرید،یکی دوباری تنهایی بنشینید توی جمع های دونفره ببینم بازهم همینطور اردر می نویسید برای آدم های تنهای بیچاره و ارزشی مابانه رفتار می کنید؟البته به احتمال قوی آن وقت دیگر آلوده این تنهایی شدید و با درصد بالا تا آن موقع به جرگه ما تنهایان دنبال شوهر(یا به عکس...دنبال دوست دختر پیوستیدو نیازی به توجیه و اثبات نیست)بگذریم.انقدر حرف زدم که باز این آهنگ لعنتی تمام شد....خب کجا بودیم!! آهان.دنبال یافتن دوست پسر..حیله اس ام اس اشتباه فرستادن که کلا منتفی است چون من شماره کسی را که نشناسم را سیو نمی کنم؛یادم هم نمی آید از کسی شماره گرفته باشم که الان بتوانم بهش زنگ بزنم..خب می ماند کانتکت های مذکر توی گوشی ام که طبیعتا آن ها نیز به خودی خود حذف هستند.چون اگر مرد این حرف ها بودند یا به درد من می خوردند الان نه من تنها بودم و نه آن ها..پیشنهاد آخر همین گزینه سایت های همسریابی است که رسما تیر آخر در شرایط موجود محسوب می شود.با یک عالمه بدبختی و کلی هفت خوان سوالات گونه گون با بدبختی توی یکی شان عضو می شوم و روی والم میزنم "برای من پول اهمیتی نداره.اخلاق مهم ه و از این شر ها"..تا می آیم برای هجدهمین بار این آهنگ مزخرف را پلی کنم اولین کامنت روی سایت را میبینم که شماره اش خط ثابت است.زنگ می زنم.چند دقیقه ایی صحبت می کنیم و قرار می گذاریم اس ام اسی با هم بیش تر آشنا شویم.همین که لهجه نداشت و صدایش شبیه این معتادها نبود برای بار اول بدک نبود. نیم ساعت گذشته و شانزده تا اس ام اس از دوست پسر یافت شده می گذرد.محتوای تمام اس ام اس ها به شرح"من تو را برای ازدواج می خوام/ازت خوشم آمده/شغل پدرت چیه/تاحالا چندتا دوست پسر داشتی/تو هم منو دوست داری؟ و سال تولد" می گذرد.به اس ام اس هفدهم که میرسم ناخودآگاه آدامسم را قورت می دهم و دوباره اس ام اس را می خوانم: " ejaze midi biam khastegarit ag toam moafegh bashi in hafte miaim"... آهنگ که تمام می شود پیش خودم فکر می کنم تفریح کردن توی چنین سایت هایی خیلی بیش تر از چیزی که به نظر می رسد شان آدم را پایین می آورد.توی اس ام اس آخر برایش توضیح می دهم که ازش خوشم نیامده و خیلی سریع و شیک برایم بای for ever سند می کند.عضویتم را توی سایت همسریابی لغو می کنم و با خودم فکر می کنم چه قدر راحت  آدم ها به خودشان اجازه می دهند اطرافیانشان را اسکل کنند.آهنگ را برای بار آخر پلی می کنم.و صفحه فی.س.سس بوک آزی را میبندم و روی والم میزنم: "تنهایی سگش شرف دارد به ریلیشن شیپ های تاریخ انقضا دار."چند دقیقه بعد آزی لایکم می کند.
"روزی از روزها، مردی تصمیم گرفت که میدان گلادیاتورهای شهر رم را بدزدد، چرا که می‌خواست میدان فقط مال او باشد و با کس دیگری تقسیمش نکند. کیفی برداشت و به میدان گلادیاتورها رفت. منتظر شد که توجه نگهبان به طرف دیگری جلب شود. بعد با سختی زیاد کیفش را از سنگ‌های قیمتی پر کرد و به خانه برد. روز بعد هم همین کار را کرد، و از آن به بعد همه‌ی صبح ها (به غیر از یکشنبه‌ها) کارش همین بود. در طول روز، دو یا سه بار می‌رفت و می‌آمد و به دقت مراقب بود که نگهبان او را نبیند. یکشنبه‌ها را استراحت می‌کرد و به شمارش سنگ‌های دزدیده شده می‌پرداخت که در زیرزمین خانه روی هم انباشته می‌شدند.وقتی زیرزمین پر شد، شروع کرد سنگ ها را در زیر شیروانی جا دادن. وقتی آن جا هم پر شد، سنگ‌ها را زیر مبل‌ها، درون کمدها و حتی در سطل لباس‌های کثیف جا داد. هر بار که به میدان گلادیاتورها برمی‌گشت، به دقت همه‌جا را برانداز می‌کرد و با خود می‌گفت: «به نظر می‌رسد که با اولش فرقی نکرده است. ولی نه، آن پایین پایین‌ها کمکی کوچک شده است!» و در همان حال عرقش را خشک می‌کرد و یک آجر از پله و یک سنگ از تاق می‌کند و کیفش را پر می‌کرد. در کنارش، جهانگردان، بهت زده و با دهانی باز از شگفتیِ این همه هنر، در رفت و آمد بودند و او به آرامی و پنهانی می‌خندید و در دل می‌گفت: «روزی که میدان گلادیاتورها را سر جایش نبینید، چشم‌هایتان از حدقه درخواهد آمد.» دیدن کارت پستال‌های آمفی تئاتربزرگ میدان گلادیاتورها به نشاطش می‌آورد، تا حدی که برای پنهان کردن خنده‌هایش، دستمالی را به بهانه‌ی گرفتن دماغ، جلوی صورتش می‌گرفت و پیش خود می‌گفت: «ها،ها،ها! کارت پستال‌های مهمی‌اند. در آینده‌ی نزدیک اگر خواستید میدان گلادیاتورها را ببینید باید دلتان را به همین‌ها خوش کنید.»ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشتند. سنگ‌های دزدیده شده، حالا دیگر زیر تخت جا داده می‌شدند. آشپزخانه و دستشویی پر بودند. وان حمام هم پر شده بود. راهروی خانه به شکل سنگر در آمده بود..." ادامه این داستان اینجا....
مرا ببوس.بگذار تنـها یک حس میان داشته ها و نداشته هایم تا تو باقی بماند.دوست دارم این حواس پرتی با تو بودن را،اینکه نام همه آدم های دنیا را با تو اشتباه می گیرم ،شیرینی لب هایت مرا یاد روزهای اول نوجوانی ام می اندازد،آن موقع ها که هنوز رژلب صورتی خواهر بزرگترم اوج خاستگاه من بود.آن موقع ها که دست های ظریفم را بعد از شیو مثل بلور مراقبت می کردم تا حمام بعد..مرا ببوس و به یادم بیاور برای داشتن حس هایی که هرگز از آن من نبودند چه قدر تلاش های گونه گون کردم ،حالا که تو جدی جدیبرای من نه،برای زنی دیگری.مرا ببوس. فقط همین یک بوسه را رد و بدل کن لامسسب...قول می دهم وقتی لب هایم را بوسیدی،گرمایم را که احساس کردی،و برای آخرین بار نفسهای عمیق ات را سفیر گداختن تمام تنم فرستادی ،ضربان قلبم را که بالا بردی آنگاه من برای همیشه کور خواهم ماند؛تا دیگر هیچ،هیـچ صحنه ایی زیبایی آغوش تو و دستانت را از خاطراتم پاک نکند.حالا تمام رسالت من تا آخر عمر همین چشم های بسته است.همین یک دقیقه.همین لب خند مردانه ات.همین کبریت آخرین نفس های عمیق ق ق ق ق تو در تنم..به همین آخرین بوسه ات قسم که چشم هایم را خواهم بستفقط مرا ببوس.+ بعد از لبانت، از هیچ چشمه ای سیراب نگشتم .++ دانلود کنید و فکر ..(اگر خواستید)
سکوت کن.تو هم بیا با من..فکر کن..به یک دوش ولرم،در بهبوهه داغ این زندگی سگی.آرام بگیر.نفس بکش.رها شو.زندگی کن.هیس...گوش کن.همه دنیا ساکت شده است.آرام آرام چشم هایت را ببند.چال روی گونه هایت که طلوع کرد اسمم را صدا کن.دست هایم را محکم بگیر.هیس..هیس..هیس..گوش کن.فقط گوش کن...لبخند بزن...تماشا کن.این منم.من ه خیلی تنهایی که حالا مقابلت لال ایستاده.آینه قدی اتاق بدون پنجره ام را بغل کن تا مرا محکم تر و نزدیک آغوش بگیری..این منم که با تنهایی ام می خوابم.بیدار می شوم.صبحانه می خورم.قهوه دم می کنم به غروب همیشه تکرار  پشت ساختمان های بلند واحد های روبه رویی چشم می دوزم و خمیازه کشان و تلوتلو خوران  می روم  برای دوباره شب بیداری،دوباره استرس،دوباره فکر.دوباره فکر.دوباره فکر.دوباره من در فکر و تو در خواب.من تنهای من بیا..تو هم سکوت کن.دارد صبح می شود.بخواب.
هیچ حس خوبی نیست.اینکه بدانی آدم ها می خواهند تو را بدوشند.  در یک رب مانده بخوانید و بگویید هلو ...
هیچ حس خوبی نیست.اینکه بدانی آدم ها می خواهند تو را بدوشند.


 در یک رب مانده بخوانید و بگویید هلو ...


حذف شد...
من در یک رب مانده نوشتم:                                     "میمـــــــــــــ مثل دخترمــــ " +انعکاس این پست در لینک زن...
"سلام" و فقط یک کلمه می شنود"سلام"...وارد اتاق که شد مرد داشت کتابش را می خواند.سرش به کار خودش بود. آخرین قطره های سرم چکه چکه می کنند و خانم جوانی که روپوش سفید و مقنعه سورمه ایی دارد آن را از رگ های غیرتمند مرد جدا می کند.بعد سرش را می برد توی پرونده مرد و با صدای بلند می پرسد: حاج آقای اکبری دیگه؟باید فردا صبح ناشتا باشید.چیزی نخورید لطفا از این ساعت به بعد. مرد لبخند میزند.سرش همچنان توی کلمه های داخل کتاب می چرخد و می گوید "من حاج آقا نیستم دختر جان".اکبری خالی ام.چشم.ناشتا می مانم. دخترک جوان مثل اینکه بخواهد . . .  من را در یک رب مانده بخوانید. کلیکــ + تابستان های نارنجی من در انعکاس صوررتی لینکـ زن  :)