" آقای کیوسک "






















۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

کارهایش که تمام شد دست هایش را توی جیبش گذاشت و راه افتاد.خسته به نظر می رسید.خسته تر از کاری که تمام روز مشغولش بود.زانوهای شلوارش...آستین کت خاکی اش.. یقه چروک پیراهن رنگ و رو رفته اش...خبر از مردی...                                                       در یک رب مانده . . .
پدر و مادرها فکر می کنند بچه هایشان را می برند سفر.فکر می کنند پول توجیبی به بچه هایشان می دهند.فکر می کنند بهتر از هرکسی فرزندانشان را می شناسند.فکر می کنند بزگترین اشتباهشان این بوده که زیادی به او محبت کرده اند.انگار که زیادی لوسش کرده اند.پدر و مادرها فکر می کنند صلاح بچه را می خواهند.فکر می کنند خانه فقط جاخواب نیست.فکر می کنند دوست و رفیق های بچه هایشان گرزه و هرزه اند.نگرانند بچه های مردم بچه شان را خراب کنند.پدر و مادرها درباره انتخاب فرزندانشان نگرانند.پدر و مادر ها...پدر ها و مادرها تمام عشق شان را به فرزندانشان می دهند و مطمئن هستند تمام خلاهای احساسی آنها حالا باید پر شده باشد.پدر و مادرها فکر می کنند غریزه بچه آن ها باید،باید دست خودش باشد و اتفاقا هست.همچنین فکر می کنند میهمانی های خانوادگی می تواند و اصلا باید در همه مقاطع سنی برای فرزنداننشان جذابیت داشته باشد.این دوره های هفتگی بین جوانک ها هم اساسا از بیخ و بن بی نتیجه و به درد نخور است.پدر و مادرها فکر می کنند اینترنت است که بچه هایشان را از آن ها دور کرده.آن ها معتقدند فرزند هرکسی اشتباه کند فرزند آن ها نمی تواند اشتباه کند،یا دست کم اشتباهات جبران ناشدنی مرتکب نمی شود.کاری با بچه های مردم ندارند آن ها برای بچه هایشان زحمت کشیده اند.آن ها برای بچه هایشان لباس می خرند.اینترنت پرسرعت می خرند.لپ تاپ می خرند.گوشی مویابل می خرند.ساز می خرند.شهریه دانشگاه شان را می پردازند.خورد و خوراک آنها را تامین می کنند.به آن ها آزادی می دهند.اجازه می دهند رانندگی کنند.با دخترخاله و پسرخاله هایشان راحت حرفل بزنند،تخته بازی کنند،پوکر بازی کنند. آنها فرزندانشان را به سبک خودشان دوست . +بریده ایی از کتاب این هفته"همیشه فکر می کردم سینما برای من ساخته شده است . مدت ها طول کشید تا بفهمم اشتباه می کنم و چنین نیست . یک روز صبح در اکتبر 1965 که از دیدن خودم خسته شده بودم مثل هر روز در مقابل ماشین تحریرم نشستم و هجده ماه بعد بلند شدم با نسخه ی کامل تایپ شده ی صد سال تنهایی . در آن عبور از صحرای برهوت متوجه شدم هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست که جلوی ماشین تحریرم بنشینم و جهان را به میل خودم خلق کنم ."   "یادداشت های پنج ساله گابریل گارسیامارکز"
روزهای هفته هر کدام شگل و رنگ و بوی خودشان را دارند؛ شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده ی توباخانم است: دراز، لاغر، با چشم های ریز بدجنس. یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می چرخد. دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا. سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زردلیمویی است. چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگو بخند است.بوی عدس پلوی خوشمزه ی حسن آقا را می دهد. پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است؛ مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می شود، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر ( چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشق های لعنتی و گوش دادن به دلی دلی غم انگیز آوازی که از رادیو پخش می شود، و دقیقه شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه ای تیره، حتی آسمان و درخت ها و هوا. ...                                                                                              "خاطرات پراکنده -گلی ترقی"
روی گوشی موبایلم پر از لک و لوک است.عادتم شده یادم باشد انگشت انگشت بودنش را هربار که بیکار می شوم پاک کنم،هربار که با تلفن صحبت می کنم طوری گوشی را به گوش و صورتم می چسبانم که انگار قرار است مهم ترین راز جهان را از شخص آنطرف گوشی بشنوم.همیشه خدا هم گوشه سمت چپ ال سی دی موبایلم آجری رنگ می شود.دقیقا از وقتی که به گونه هایم رژگونه آجری میزنم.(الته الان تابستان است و من باید رژگونه صورتی بزنم).من با گوشی ام مانوسم.خیلی وقت نیست خریدمش ولی خیلی زود با هم دوست شدیم.یادم می آید روزی که خریدمش آقای میم با یک لحنی از من پرسید "حتمن از این برندهای مسخره است ،که تلوزیون هم دارد.از این چینی های آشغال که زود خراب می شوند."البته من توی دلم بهم خیلی برخورد.دوست نداشتم کسی به گوشی نازنینم بگویبد مسخره و آشغال؛ولی خندیدم و گفتم نه اینطور نیست.آقای میم از آنطرف خط دعوایم می کرد که چرا همان چیزی که را که توافق کرده بودیم را نخریدم و من این طرف خط برای گوشی سفیدم قنج میرفتم.و محکم تر به صورتم می چسباندمش.وای چه روز خوبی بود(از پشت کوه آمده خودتان هستید) من آقای میم را بعد از آن روزها هرگز ندیدم و خوشحالم که حرفش را گوش نکردم و خودسر رفتم این یکی را خریدم. چون وقتی گوشی ام را لمس می کنم.وقتی دستم را که میگذارم روی نبضش یاد خاطرات خوب آن روزهایم می افتم.یاد لبخندهای آقای میم.یاد غر زدن های مادرم سر ساعت ها تلفنی حرف زدن هایمان درباره عقاید همدیگر..یاد خیلی چیزها قبول دارم که گوشی من از این گوشی های چندمیلیونی گران قیمت نیست.تلوزیون و وایبر هم ندارد.حتی نمیدانم اندرویدش چند است!بدنه اش از الماس خالص درست نشده و روکشش هم از طلا نیست.اما انقدر ازش خاطرات خوب دارم که حاضر نیستم با هیچ کدام از این ها عوضش کنم.انقدر از پشت بلندگوی کوچکش حرف های قشنگ قشنگ شنیده ام که ارزشی تر از یک گوشی برایم کار کرده.خیلی زیاد. من و گوشی ام هر روز همدیگر را می بوسیم.او گونه های نابالغ مرا در آستانه بیست و خرده ایی سالگی و من وقتی آدم آن طرف خط را از راه دور.اینطوری می شود که ناخودآگاه لب هایم روی دهانه گوشی مماس می شود و خبرم هم نیست که چه قدر همینطوری بوس از من گرفته این گوشی نیم وجبی.اینطوری خوب است.همه ما خوشحالیم .من خوشحالم.کسی که آن طرف خط است خوشحال است.گوشی سفید رنگم خوشحال است.و این تقریبا عادلانه است. البته بدی های خودش را هم دارد.مثلا اگر موقع صحبت کردن حواسم نباشد که از بالا قفلش کنم آنوقت لپ ام می خورد به تکمه Hold و بعد هعی برای مخاطبین آنطرف خط آهنگ های ریتمیک پخش می شود.مشاور اعظمم هم همیشه سر این قضیه آمپرش بالا می رود.هان یادم رفت بگویم.من یک مشاور اعظم دارم که همیشه توی جاهایی که در گل می مانم با او مشورت می کنم.مشاور اعظم من آدم تحصیل کرده ایی است که خودش همیشه از زیر این عنوان طفره می رود ولی آخر سر هم می داند که مشاور من است و مجبورذ است همه سوال های توی ذهنم را یکی یکی جواب بدهد.بد روزگار هم همیشه وقتی با این بنده خدا حرف می زنم هم گوشی می رود روی Hold و من قشنگ صدای داد و فریادهای این دانشمند فرزانه را از آنطرف خط می شنوم که می گوید"رهااااااااااااااااااا لپ ات رو از سر راه جمع کن"..اگر توی عرق ریزان سگی و ترافیک سنگین همت و برگشتن از سرکارش هم که باشد دیگر این فریادها بیش تر هم می شود...که البته با چند لحظه سکوت حل می شود. با اینهمه من علی رغم همه ایرادهایش بازهم دوستش دارم(منظورم مشاور اعظم نبود ها؛آن بنده خدا اصلا توی این فازها نیست،از کل زندگی فقط درس خواندن را می داند و بس.من گوشی را گفتم).به خاطر همه حس های خوبی که برایم تداعی می کند.مراقب گوشی هایتان باشید.آن ها حساسند.برعکس چیزی که نشان می دهند خیلی خیلی حساسند.وقتی SMS نامربوطی برای شما می آید بیش تر از خودتان کنجکاو می شوند.بیش تر از شما برای SMS هایی که منتظرش هستید انتظار می کشند.باور نمی کنید؟ +وقتی آدم برود این پست را بخواند خیلی از حس تنهایی هایش کم می شود. +خواسته بودید کتاب هایی که می خوانم بنویسم؛کتاب این هفته"سنگی بر گوری" جلال آل احــمد..(برای پتجمین بار هم خواندمش)
انعکاس این پست در وبلاگستان . . .  آدم خسته باشد.خیلی خسته باشد.پیش خودش بگوید ..بگوید آدم های دور و بر همه به درک ،دوستان خودم را عشق است.زنگ بزند به دوستانش.یکی یکی شان بعد از یکی دو دقیقه بفهمند سگی به جای اینکه نازت را بکشند برایت شاخ شوند،یکی مست باشد،یکی حوصله اش سر رفته باشد،آن دیگری در دسترس نباشد،آخری هم فقط تلفن ات را جواب داده ببیند اتفاقی نیفتاده باشد..حالت از هرچه دوست است به هم بخورد.زیر لب بگویی به جهنم.گوشی را از بیخ خاموش کنی.حوصله نداشته باشی. بعد از آن قشنگ با زمین و زمان بحثت شود.سر نازنین ترین آدمی که میشناسی اش داد بزنی.پشیمان شوی.سردرد بگیری.برسی  پشت درب واحد،دیر برگشتنت به خانه داستان شود.بروی توی اتاقت از بوی گند پاهای عرق کرده و جوراب کلفت حالت به هم بخورد.خسته باشی.گشاد تر از آن باشی که بخواهی پاهایت را بشویی.حوصله دوش گرفتن هم نداشته باشی.مادرت وارد اتاقت شود.گیر بدهد.برود.دوباره برگردد.یگ تیکه دیگر هم بارت کند.پدرت زیر چشمی چشم غرره برود برایت.تو لال شوی.گرسنه باشی.اشتهای خوردن،کوفت کردن نداشته باشی.یادت بیفتد چک ات را نقد نکردی.یک قرون هم پول توی جیبت نداری. روی تخت ولو شوی ملحفه و روتختی بچسبند به تنت از گرما عصبی شوی.عصبی که شدی بزند به دندان های سالم و ناسالم همه از بیخ و بن درد بگیرندت.ساعت دو و سی و پنج دقیقه نصف شب باشد.کسی را نداشته باشی ؛کسی لیاقت نداشته باشد،کسی دوست نباشد،از آن دوست های درست و حسابی نباشد..نباشد که توی آن حال زنگ بزنی،از خواب بیدارش کنی،با او حرف بزنی و او فقط بهت گوش بدهد.نداری.جدی جدی نداری؟به جهنم.به درک.به درک.یه دررررررک (!)به خودت بگویی به جهنم.بطری آب را سر بکشی.تازه گرسنه ات هم بشود.حوصله خوردن نداشته باشی.حوصله کتاب خواندن نداشته باشی.حوصله نوشتن نداشته باشی.حوصله خوابیدن نداشته باشی.بزنی به سیم آخر.مشت بکوبی دیوار را.ملحفه را مچاله کرده با تمام قدرت پرت کنی آن طرف اتاف نه متری روی فرش.از خشم به خودت بپیچی.با هزار بدبختی شب را صبح کنی.تظاهر کنی رومزگی همه دغدغه ات شده،گوشی ات وسط ظهر.بعد از ظهر زنگ بخورد.ببینی همان آدم هایی که دیروز و دیشب محتاجشان بودی.نیازشان داشتی بهت زنگ زده اند لحظه ایی درنگ کنی و یگویی : به درک.
مقایسه کردن یکی از منفورترین فعل های دنیاست.چه آن زمان که دانش آموز کلاس دوم راهنمایی باشی و با دخترعموها و پسرخاله هایت مقایسه ات کنند،چه آن دوران که  پشت کنکور باشی و کنکوری های سال قبل بشوند اسوه و الگوی تمام تو توی درس خواندن و زندگی کردن و خوابیدن و کلاس رفتن و دوستی کردن و قطع ارتباط کردن و حتی دستشویی رفتن با پای چپ یا راست، یا چه آن هنگام که خودت از خودت حالت بهم بخورد و اینبار خودت مرتکب این جنایت در حق خودت بشوی وقتی مدام پیش خودت فکر می کنی فلانی تا دیروز توی کلاس شیش میزد حالا بعد از سه چهار سال گمنام بودن و گذراندن دانشگاه ناکجا آباد برای خودش شده فلان شخصیت در فلان اداره و والخ...اساسا به نظر من مقایسه کردن خودت با هرکسی..هر چیزی..یا هر موقعیتی یکی از خزترین حرکت های دنیا محسوب می شود.تصور کن توی ایستگاه نشسته ایی همانطوریکه چشم انتظار اتوبوس شرکت واحدی و در فکر بدبختی هایی هستی که هر روز با یکی یکی شان دست و پنجه نرم می کنی و هیچ کاری هم برای خط زدنشان از زندگی  از دستت بر نمی آید،یکهو همکلاسی دوران پیش دانشگاهی ات را ببینی که آن موقع سبیل هایش سوژه تان بود و الان برای خودش آنچنان دافی شده که جا دارد تک تک عناصر صورت تو را به جای آن موقع ها سوژه کرده و با ماشین از جلویت رد بشود،بعد تو هی با خودت فکر کنی که بخشکی شانس..و تصمیم بگیری از ایستگاه بیایی بیرون و تمام مسیر را پیاده گز کنی و وانمود کنی که هیچ جایی ات نسوخته ولی...واقعا احساس کنی که از درون "چیز "شدی! و این یعنی تو دقیقا برای حسی پاره شدی که نه تنها هیچ کمکی به پیشرفتت نمیکند تازه واقعا الکی خودت را عذاب دادی...و روح بدبختت را سرخرده...خب این یعنی که چه؟اسمش را بگذاریم یک انقلاب درونی که بعد از آن روز تو تصمیم گرفتی یک آدم جدید باشی و خودت را بسازی؟یا به چشم یک عامل افسردگی بهش نگاه کنیم که قرار است تو را درگیر کند و چند روزی تیپ روشنفکری به خودت بگیری و عدم وابستگی به غیر و فلان؟ساده است.یک کسی چشم باز می کند تحت پوشش کمیته امداد است.یک آدمی هم از روز اول که به دنیا آمد کلی خدم و حشم فقط زیرش را تمیز می کنند با کلی اسباب بازی های گران قیمت که اصلا نمیفهمد"ندارم" یعنی چه.یک آدمی همیشه خدا توی خانواده مرفه اش آرامش داشته و اتفاقا همیشه خدا هم جمعه شب ها بهمراه همان خانواده آرام اش لبخند به لب از گشت و گذار بر می گردند و خودشان را برای شروع  یک هفته خوب آماده می کنند.از آن طرف هم یک بینوایی از بد روزگار هر جمعه اش عزای جنگ و دعواهای پدر و مادر را گرفته سر فامیل خانواده پدرش یا چه میدانم غذایی که سوخت جلوی فلانی فلان رفتار را انجام دادی و...اینطوری میشود که فقط دعا میکند این جمعه لعنتی زودتر تمام شود و پدر و مادرش که مثل ...به جان هم افتادند از فردایش کمتر چشم توی چشم شوند.زندگی است دیگر.حالا که اینطوری شده.باید افسرده بازی دربیاوریم؟نه اینکه من هیچ وقت در مهلکه قیاس قرار نگرفته باشم ها نه.اتفاقا تا دلتان بخواهد مقایسه شدم ولی بعد از کلی فکر کردن و پیاده از ایستگاه تا خانه برگشتن ها میدانی چه دستگیرم شد؟اینکه زندگی من این است.با همه کم و کاستش و من واقعا فقط باید یک کار کنم.بپذیرمش..نه اینکه هیچ اقدامی نکنم و قانع باشم ها نه..فقط باور کنم که حقیقت زندگی من این است.پول خوب است.ولی من ندارمش.محبوبیت عالی است.ولی من ندارمش.جذابیت نیاز است.و من ندارمش.درد کشیدن زیادی تکراری شده؟ولی من نمی توانم صورت مساله را پاک کنم.خیلی چیزها دلم می خواهد که نمی شود؟ خب نشود..به جهنم که فانتزی اش را دارم و نمی شود.خب نشود.......قرار نیست به خاطر نداشتن این چیزها خودم را پاره کنم که.خب ندارم ایها الناس.چه کار کنم؟آن اوایل دانشگاه یادم می آید هرکدام از دوستانم که ماشین هایشان مدل بالاتر بود صمیمیت بیش تری باهاشان داشتم،الان شاید باورتان نشود نصف بیش تر دوستانم پیاده گز می کنند.حالا مدت هاست که کم کم یاد گرفتم خودم را با  کسی مقایسه نکنم.بگذارید دیگران خودشان را با شما مقایسه کنند.دیگران عادت های رفتاری شما را تقلید کنند.دیگران توی کف شما بمانند.سعی نکنید بشوید مثل استادتان.مثل دختر مافوقتان.مثل دوستتان.باور کنید چیزی که الان خودتان هستید فوق العاده است.عالی است.عالی.مطمئن باشید خیلی ها توی اتوبوس،سینما،دانشگاه،بازار شما را دیده اند و برای دقیقه ایی روی شما زوم کرده اند و محو صحبت کردن،لباس پوشیدن و چهره شما شده اند و خودتان متوجه نشدید.برای موفق بودن فقط کافیست بدانید می خواهید از خودتان چه از آّب در بیاورید.یک روشنفکر مو فرفری که هر روز عصر راس یک ساعت خاصی توی کافه نشسته و دارد مجله ورق میزند و همه می خواهند کشفش کنند.یک جنتل من که خیلی سرزبان دار است و کت های شیک می پوشد و در کارش هم خیلی موفق است؟یک دختر خانم سنتی که خیلی مسولیت پذیر است و به این راحتی ها خام کسی نمی شود و همه پسرهای دانشگاه ازش حساب می برند؟یک آدم تنها که اتفاقا خیلی خسته است و همیشه فقط یک دست لباس خاص می پوشد و عاشق کوله پشتی رنگ و رو رفته اش است و حاضر هم نیست به هیچ قیمتی با هیچ کوله دیگری تعویضش کند؟خیلی خب.همان بشوید.ولی در نوع خودتان.هر تیپی که دوست دارید بگیرید ولی از خود واقعی تان.مثلا اگر شخصیت خاصی مدنظرتان است که همیشه یک دست لباس ساده می پوشد و  و اتفاقا ست تمام وسایلش سورمه ایست قرار نیست شما هم دقیقا عین همان را همان رنگ بخرید و بپوشید.خوب دقت کنید ببینید شاید یشمی برای شما مناسب تر باشد.به اینجای حرف هایم که رسیدید،و باور تان شد که این پرفکت ترین حالت ممکن برای شرایط مزخرف فعلی است آن وقت دیگر می توانم بگویم جدی جدی یاد گرفته اید خودتان را با هیچ کسی مقایسه نکنید،در این صورت فقط خودتان را ارتقا می دهید.بدون توجه به اینکه همکلاسی قدیمتان الان کجا ایستاده و شما کجایید.بدون در نظر گرفتن محدویدت هایتان.و دقیقا این یعنی نگرش موفقیت آمیز و صحیح.یعنی پیشرفت.یعنی رضایت از خود.یعنی عالی.زود باشید نوبت شماست.حالا راستش را بگویید ببینم،شما چه کرکتری را برای خودتان خیلی می پسندید؟+عنوان برگرفته از شاهکار فاضل نظری"نباید هیچ میگفتم.نباید هیچ می پرسید..خودش از گریه ام فهمید.مدتهاست..مدتهاست.."
شرح دیروز من و آقای جوان (کلیک)
+ انعکاس این پست در پیج کافی کتاب... گیرم که موهای لخت و مشکی تو دلفریب و بلند است،قبول.خیلی بلند است؟تا روی آرنج هایت هم می رسد؟قبول.دندان هایت سفید و یک دست است!چشم هایت نافذ و گیرایند؟خیلی بارت است؟خیلی کتاب خواندی،خیلی مقاله داری،خیلی صاحب نظری،خیلی تیزی؟قبول..منطق افلاطونی ات دیوانه کننده است،دخترانی که به مغازه تو می آیند برایت غش می کنند،.آن قدر هواخواه داری که هی به رخ بکشی،قدت یک و نود و خرده ایی، خوش قد و قامت و چارشونه ایی این ها را همه یک جا داشتی؟ قبول.هر دوشنبه  مجلس سماع می روی.تسبیح فیروزه ایی تو از تسبیح فیروزه ایی من شفاف تر است از بس ذکر خدا گفتی،زیبا شعر می خوانی.عالی شعر می خوانی.موقع شعر خواندن مرا و خویش را دیوانه می کنی؟هدیه هایت لباس های محلی و بکر است؟ آخرین بار برایم یک دون* هدیه خریده بودی از بازار قیصریه؟درویشی؟دانشگاه طهران یادگرفتی نقاشی کردن را؟روز به روز زیباتر می شوی؟نویسنده ایی؟شاعری؟کتابخانه ات هوش از سر آدم می برد؟شاگردانت هر روز برای پرسیدن احوالت زنگ میزنند؟عکس های چله نشینی ات را به هیچ کسی نشان نداده بودی؟به این زودی ها عصبانی نمی شوی؟تقریبا عصبانی نمی شوی؟مهربانی؟خیلی مهربانی؟ظریف ؟؟تابع ادبی؟شرم داری از گفتن خیلی از کلمه های محبت آمیز؟من معشوقه عرفانی تو؟لباس های افتان می پوشی؟شلوار جین سورمه ایی پر رنگ با پیراهن های سه دکمه یقه بسته؟؟؟می خواهی دیوانه ام کنی؟ قبول!حرف هایم را نگفته میدانی..موقع خوردن سحری زنگ میزنی؛مرا و خودت را از خواب می اندازی و بعد می روی و تا افطار خبری ازت نیست...دم دمای افطار زنگ میزنی می گویی خواستم اینطوری افطار کنم...بعد من می خندم و تو می گویی سبحان الله!!!؟زیر لب می گویی قبول باشد قبول باشد.قبول...تو می گویی عادت ابرو بالا انداختنم را ترک کنم؟قبول...تو می گویی چشمک زدن های را ترک کنم؟قبول...اصلا همه خواسته های تو قبول..فقط حالا که داری می روی یکی محکمش را بزن زیر گوشم که یادم نرود" بعد از هم این قبول قبول گفتن ها هم آدم تنهاست.خیلی هم تنها"قبول؟همشهری داستانت را بخوان..قبول...+دیوانه نمی گوید دوستت دارم.دیوانه می رود،تمام دوست داشتن را ،به هر جان کندنی؛جمع می کند از هر دری،می زند زیر بغل می ریزد زیر پای کسی که قرار نیست بفهمد دوستش دارد."مهدیه لطیفی"*دون: لباس سفید بلندی که در سماع می پوشند.