" آقای کیوسک "






















۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

خوبیش به این است که نورها همه طوری تنظیم شده اند که چشم هایت را نمیزنند.تهویه مطبوع.موزیک ملایم.دمای کنترل شده ی با وجود همه هالوژن های در حال کار و فروشنده هایی که آخ هوش از سر آدم می برند. از درب که وارد می شوی به دکور خیلی شیکی که از دو طرف محیطت کردند می رسی.درب اول  بیشتر شبیه نرده های قصر باکینگ هام است با آن سر نیزه های طلاییی و مجلل اش.حیاط کوچک و خواستنی اش را که پشت سر گذاشتی درب دوم کشویی می شود.هوشمند جلویت کنار می رود و تو به محض قدم گذاشتن توی سالن بزرگ با آن کف مرمر روشن اش احساس می کنی وارد یکی از لوکسرایز ترین فروشگاه های این کشورهای جهان اولی شدی از بس آن اسانس ملایم چرم با عطر و ادکلن های خارجی ادغام شده زیر بینی ات را نوازش خنکی می کنند.حس خوبی  به آدم دست می دهد؛انگار که چیزی شبیه یک احساس امنیت خوب یا آرامش نسبی از همان بدو ورود به فروشگاه را قورت داده باشی.از کنار دکور جلوی درب کشویی نقره ایی اش که رد می شوی یک سالن نسبتا بزرگ پرنور میبینی که بیش تر آدم را یاد این کاخ موزه زیبای استاد فرشچیان می اندازد با آن شمای روشن اش تا یک فروشگاه کیف و کفش.دورتا دور سالن را دکور سفیدی پوشانده که روی میله های ظریف کار شده اش لوندی کفش های چرم پاشنه دار زنانه را دوچندان کرده است.کمی جلوتر که بروی ؛تقریبا نیمه های میانی سالن ویترین مخصوص کیف هایی را میبینی از انواع چرم های رنگی لوکس تزیین شده.انتهای سالن پله های خیلی شیک تعبیه شده ایی به چشم می خورد  که به نظر می رسد به واسطه رفت و آمدهای پشت سر هم کارکنانش انبار فروشگاه باشد.از آنجا به بعد می شود سمت چپ سالن و دکوراسیون هالوژنه سفید و ساده ایی که برای کیف و کفش های مردانه در نظر گرفته شده تا نزدیکی درب خروجی را با چشم دنبال کرد.یادم رفت اضافه کنم در چهار ضلع سالن چهار ویترین شیشه ایی مربعی تقریبا یک در یکقرار گرفته شده که بیش تر شبیه ویترین طلافروشی های بازار بزرگ است با آن کشوی مخصوصش که از دفتریادداشت های چرمی و کمربندهای برند خود فروشگاه و دستبندهای چرمی ایی که با آن سگک ه مخصوصشان بعید می دانم توی هر فروشگاهی بشود لنگه اش را پیدا کرد،پر شده. درست کنار هر یک از این جعبه های شیشه ایی در چهار ضلع سالن چهار تا فروشنده فرست کلاس خوشبو ایستاده اند که آماده اند با همه ادا اطوارهای تو برای امتحان کردن تمام اجناسی که دلت را می برد با روی گشاده کنار بیایند و برای یک خرید راحت کمکمت کنند.البته باید اعتراف کنم توی همان برخورد اول بیشتر از آنکه بخواهی از نظرات خیلی خوبشان توی ست کردن خریدهایت با چیزهایی که توی ذهنت است کمک بگیری و مطمئن هستی ضرر نمی کنی یک چیزی که خودت هم دقیقا نمیدانی از کجا بیدار شده  دلت می خواهد بیشتر درباره رنگ بندی جنس مورد نظرت باهاشان هم کلام شوی آن هم با آن لباس های مخصوص و رنگ به رنگ و لهجه های سک.سی.شان که از دست های ظریف و کشیده شان بیشتر به چشم می آید.و این یعنی درست همان چیزی که تمام فروشنده های موفق شرکت های معتبر برایش تلاش می کنند" جذب مشتری با ارائه خدمات نه چندان گرانقیمت و خاص بی آنکه خریدار دقیقا متوجه تکنیک های روانشناسی ایی که برایش در نظر گرفته شده باشد و بفهمد این سرخوشی بعد از خرید از کجاست" برایشان اهمیت ندارد چادر سرت باشد یا ساپورت چهل درصد پایت.فرقی نمی کند با لباس فرم و خسته از کار فروشگاه شان را برای خرید انتخاب کرده باشی یا بوی خوش ادکلن ات سالن به آن بزرگی را پر کند.فروشنده هایی که توی این فروشگاه استخدام شده اند آنقدر خوب تربیت شده اند که تو اصلا فراموشت می شود به قدر کفایت مرتب هستی با نه.!لبخند شان بیش تر بوی مارکتینگ می دهد تا گول زدن مشتری.برخورد خوب و گشاده رویی شان آدم را بیش تر یاد فرهنگ،یاد احترام به مشتری می اندازد تا تلاش بیهوده برای قالب کردن جنس شان.بین همگی آن جنتلمن های قدبلند و خوش سر و زبان من یکی هربار که می روم توی این فروشگاه تنها یک نفر است که مرا محو خودش می کند.صندوق دار فروشگاه که درست نزدیکی های درب خروجی همیشه ایستاده است دخترک هم سن و سال خودم است که با آن ابروهای رنگ شده و صورت آرایش نکرده اش بیش تر از هرکسی توی آن شال زرد ملایم و مانتوی سفیدش دل من را می برد و بارها فکر کردم که اگر پسر بودم حتمن..بگذریم،عرض می کردم! از اینجور فروشگاه ها خرید کنید.از جاهایی که احترام به مشتری تکنیک شان است نه راه پول در آوردن برایشان.جاهایی که حرفه ایی با شما برخورد می کنند و اگر ده بار هم قیمت بگیرید عصبانی نمی شوند و احساس نمی کنید می خواهن شما را از سر باز کنند.اینجور فروشگاه ها معمولا پولی که می گیرند در ازای کیفیت برتری که ارائه می دهند یر به یر می شود.جایی که حتی اگر از آن ها خرید هم نکردید همچنان شما را تا نزدکی درب بدرقه می کنند و ضعف شما را در قدرت خریدتان هایلایت نمی کنند.به خودتان.به جسمتان.به روحیه تان.به سلامتی روانتان.به پولی که برایش زحمت کشیدید احترام بگذارید و هرجایی را برای خرید انتخاب نکنید.یادتان باشد ارزان بودن یا شلوغی بیش از حد مغازه ها و فروشگاه های درجه سه همیشه گواه بر کیفیت خوب آن ها نیست.احتمال خطا در اذهان عمومی هم وجود دارد.شما به خط مشی خودتان بسنده کنید نه قیمت های بی ربط مغازه ها و فروشگاه هایی که توی شهر فقط اسم در کرده اند.
خوبیش به این است که نورها همه طوری تنظیم شده اند که چشم هایت را نمیزنند.تهویه مطبوع.موزیک ملایم.دمای کنترل شده ی با وجود همه هالوژن های در حال کار و فروشنده هایی که آخ هوش از سر آدم می برند.

از درب که وارد می شوی به دکور خیلی شیکی که از دو طرف محیطت کردند می رسی.درب اول  بیشتر شبیه نرده های قصر باکینگ هام است با آن سر نیزه های طلاییی و مجلل اش.حیاط کوچک و خواستنی اش را که پشت سر گذاشتی درب دوم کشویی می شود.هوشمند جلویت کنار می رود و تو به محض قدم گذاشتن توی سالن بزرگ با آن کف مرمر روشن اش احساس می کنی وارد یکی از لوکسرایز ترین فروشگاه های این کشورهای جهان اولی شدی از بس آن اسانس ملایم چرم با عطر و ادکلن های خارجی ادغام شده زیر بینی ات را نوازش خنکی می کنند.حس خوبی  به آدم دست می دهد؛انگار که چیزی شبیه یک احساس امنیت خوب یا آرامش نسبی از همان بدو ورود به فروشگاه را قورت داده باشی.از کنار دکور جلوی درب کشویی نقره ایی اش که رد می شوی یک سالن نسبتا بزرگ پرنور میبینی که بیش تر آدم را یاد این کاخ موزه زیبای استاد فرشچیان می اندازد با آن شمای روشن اش تا یک فروشگاه کیف و کفش.دورتا دور سالن را دکور سفیدی پوشانده که روی میله های ظریف کار شده اش لوندی کفش های چرم پاشنه دار زنانه را دوچندان کرده است.کمی جلوتر که بروی ؛تقریبا نیمه های میانی سالن ویترین مخصوص کیف هایی را میبینی از انواع چرم های رنگی لوکس تزیین شده.انتهای سالن پله های خیلی شیک تعبیه شده ایی به چشم می خورد  که به نظر می رسد به واسطه رفت و آمدهای پشت سر هم کارکنانش انبار فروشگاه باشد.از آنجا به بعد می شود سمت چپ سالن و دکوراسیون هالوژنه سفید و ساده ایی که برای کیف و کفش های مردانه در نظر گرفته شده تا نزدیکی درب خروجی را با چشم دنبال کرد.یادم رفت اضافه کنم در چهار ضلع سالن چهار ویترین شیشه ایی مربعی تقریبا یک در یکقرار گرفته شده که بیش تر شبیه ویترین طلافروشی های بازار بزرگ است با آن کشوی مخصوصش که از دفتریادداشت های چرمی و کمربندهای برند خود فروشگاه و دستبندهای چرمی ایی که با آن سگک ه مخصوصشان بعید می دانم توی هر فروشگاهی بشود لنگه اش را پیدا کرد،پر شده. درست کنار هر یک از این جعبه های شیشه ایی در چهار ضلع سالن چهار تا فروشنده فرست کلاس خوشبو ایستاده اند که آماده اند با همه ادا اطوارهای تو برای امتحان کردن تمام اجناسی که دلت را می برد با روی گشاده کنار بیایند و برای یک خرید راحت کمکمت کنند.البته باید اعتراف کنم توی همان برخورد اول بیشتر از آنکه بخواهی از نظرات خیلی خوبشان توی ست کردن خریدهایت با چیزهایی که توی ذهنت است کمک بگیری و مطمئن هستی ضرر نمی کنی یک چیزی که خودت هم دقیقا نمیدانی از کجا بیدار شده  دلت می خواهد بیشتر درباره رنگ بندی جنس مورد نظرت باهاشان هم کلام شوی آن هم با آن لباس های مخصوص و رنگ به رنگ و لهجه های سک.سی.شان که از دست های ظریف و کشیده شان بیشتر به چشم می آید.و این یعنی درست همان چیزی که تمام فروشنده های موفق شرکت های معتبر برایش تلاش می کنند" جذب مشتری با ارائه خدمات نه چندان گرانقیمت و خاص بی آنکه خریدار دقیقا متوجه تکنیک های روانشناسی ایی که برایش در نظر گرفته شده باشد و بفهمد این سرخوشی بعد از خرید از کجاست"

برایشان اهمیت ندارد چادر سرت باشد یا ساپورت چهل درصد پایت.فرقی نمی کند با لباس فرم و خسته از کار فروشگاه شان را برای خرید انتخاب کرده باشی یا بوی خوش ادکلن ات سالن به آن بزرگی را پر کند.فروشنده هایی که توی این فروشگاه استخدام شده اند آنقدر خوب تربیت شده اند که تو اصلا فراموشت می شود به قدر کفایت مرتب هستی با نه.!لبخند شان بیش تر بوی مارکتینگ می دهد تا گول زدن مشتری.برخورد خوب و گشاده رویی شان آدم را بیش تر یاد فرهنگ،یاد احترام به مشتری می اندازد تا تلاش بیهوده برای قالب کردن جنس شان.بین همگی آن جنتلمن های قدبلند و خوش سر و زبان من یکی هربار که می روم توی این فروشگاه تنها یک نفر است که مرا محو خودش می کند.صندوق دار فروشگاه که درست نزدیکی های درب خروجی همیشه ایستاده است دخترک هم سن و سال خودم است که با آن ابروهای رنگ شده و صورت آرایش نکرده اش بیش تر از هرکسی توی آن شال زرد ملایم و مانتوی سفیدش دل من را می برد و بارها فکر کردم که اگر پسر بودم حتمن..بگذریم،عرض می کردم!

از اینجور فروشگاه ها خرید کنید.از جاهایی که احترام به مشتری تکنیک شان است نه راه پول در آوردن برایشان.جاهایی که حرفه ایی با شما برخورد می کنند و اگر ده بار هم قیمت بگیرید عصبانی نمی شوند و احساس نمی کنید می خواهن شما را از سر باز کنند.اینجور فروشگاه ها معمولا پولی که می گیرند در ازای کیفیت برتری که ارائه می دهند یر به یر می شود.جایی که حتی اگر از آن ها خرید هم نکردید همچنان شما را تا نزدکی درب بدرقه می کنند و ضعف شما را در قدرت خریدتان هایلایت نمی کنند.به خودتان.به جسمتان.به روحیه تان.به سلامتی روانتان.به پولی که برایش زحمت کشیدید احترام بگذارید و هرجایی را برای خرید انتخاب نکنید.یادتان باشد ارزان بودن یا شلوغی بیش از حد مغازه ها و فروشگاه های درجه سه همیشه گواه بر کیفیت خوب آن ها نیست.احتمال خطا در اذهان عمومی هم وجود دارد.شما به خط مشی خودتان بسنده کنید نه قیمت های بی ربط مغازه ها و فروشگاه هایی که توی شهر فقط اسم در کرده اند.




از بین تمام صداهای جهان من صدای تو را دوست می دارم. خیلی فکر کردم.اینکه چرا باید..؟چرا تو؟ راستش را بخواهی من نه آن هیکل متفاوت تو از مرد ایده آل توی ذهنم  و نه حتی عقاید خشک و خاص ات  را در متافیزیک می پسندم.از آن قد قد کردن هایت وقتی داری نظراتت را به خوردم می دهی هم هیچ خوشم نمی آید .اصلا من از رفتارهایت  خیلی وقت ها کلافه هم میشوم.از سگ شدنت وقتی پیش همکار هایت جوابم را می دهی.از سرسری بله گفتن هایت وقتی بی حوصله ایی..از شوخی رد کردن هایت توی جدی ترین قسمت حرف هایمان..از اینکه اسمم را صدا نمی زنی،بدم می آید.درست است مثل خیلی از خانم های اطراف تو اهل کتاب و موسیقی و فیلم نیستم و از نوشتن هیچ چیز نمی دانم اما از زنانگی احساس که دارم.من درباره سطحی ترین اتفاقات زندگی ام هم باید با تو مشورت کنم.حتی درباره درصد ساپورتم.من هیچ ادعایی نمی توانم جلوی آدمی مثل تو داشته باشم.از کل دارندگی ها و برازندگی هایت هم فقط یکی دوتا چیز است که مور مورم می کند.از آن مورمورهای خوبی که احساس می کنم سرم مال خودم نیست.مثلا وقتی تو شعر می خوانی.مثلا وقتی یکهویی وسط تند تند حرف زدن هایم اسمم را آرام صدا می کنی.مثلا اینکه مست نکرده از یک اتفاق خوب کاری خوشحال خوشحال به من زنگ میزنی،آه این لحظه ها وحشی ام می کنی مرد.دلم می خواهد همان جا تلفن را بگذارم زمین و محکم بغلت کنم.صدای تو خوب است.صدای تو خوب است.صدای تو خوب است.میدانستی؟دیشب هرچه توی فکرهایم خواستم با دست هایت تصویر بسازم نتوانستم،توی تاریکی فولدر عکس هایت را دید زدم بعد تا خواستم از کتف های مردانه ات چیزی در ذهنم تجسم کنم نشد.حتی از آن سبیل هایت هم چیزی نصیبم نشد.در عوض تا دلت بخواهد با صدایت بازی کردم.بازی ها کردم مرد.درست برعکس تو من توی این یک مورد قوی ترم.صور خیال من توی صدا آنچنان تقویت شده اند که می توانند تنهایی به اندازه هزار اسب بخار انرژی تولید کنند برای مغز خیالبافم.اصلا  یک جهان است و سبیل های تو .اصلا یک عالم است و صدای تو..صدای تو خوب است.صدای تو خوب است.صدای تو خوب است.مرد داری دیوانه ام می کنی گوشی را بردار. می خواهی خیال بافی کنی.می خواهی دور شوی.میخواهی بزکوهی شوی.میخواهی جواب تلفن ندهی.میخواهی سرسنگین رفتار کنی..اصلا هر عکس العملی که دوست داری نشان بده.فقط این پست را با صدای قشنگت بخوان لعنتی...صدای تو برای من خوب است..صدای تو. خوب که فکرش را می کنم میبینم نه مثل خیلی از پسرهای پاورلیفتینگ کار روی هیکلت وقت میذاری.نه برای دل بردن از من وقت زیادی صرف می کنی.و این شرایط را بدتر می کند برای باور اینکه تو بشوی همان صدای توی سرم!! دست پختت را هم که تا نخورم نمی توانم خوب بودنش را قبول کنم.می توانم؟فقط یک چیزی است که لعنتی وار مرا به سمت تو می کشاند.صدای خوب تو بی انصاف.صدای خوب تو با آن خش مردانه و دوست داشتنی ات.حالا می شود صدایت را یک شبی به من قرض بدهی آقای الف؟ +چه اتفاقی قشنگ باشد مثل بازگشتن دوست عزیزم زیتای ملکی؟
داشتم فکر می کردم ما خیلی خوش شانسیم که همدیگر را داریم ،خوش شانسیم که می توانیم دست همدیگر را بگیریم و برای چند دقیقه به بدی های دور و برمان فکر نکنیم.نه؟ قبول داری تمام لحظه های خوش بختی ایی را که در کنارمان حس می کنیم بیش تر به خاطر شانس خوبمان است تا هر فال نیک دیگری؟من فکر می کنم اگر من تو را دوست دارم،اگر تو مدام حواست به اتفاقات دور و بر من است تا چیزی آزارم ندهد،اگر سوتی هایمان را کسی نمی بیند،نمی فهمد،اگر خودمان با خودمان حال می کنیم،اگر حرف های هم را می فهمیم و از همین درک متقابل لذت می بریم یعنی خوش شانسیم که این اتفاق های خوب خوب پشت سر هم می افتد دیگر،غیر از این است؟ ما آدم های خوش شانسی هستیم که دیوانه بازی های هردویمان حد و مرز نمی شناسد و به تور هم خوردیم.نه؟ خوش شانسیم که قهر کردن هایمان دو ساعت بیش تر طول نمی کشد دیگر؟ن می دانم تو هم اینهمه چیزهای خوب را پای شانس ات می گذاری یا نه،اما؛ من هیچ توجیهی بهتر از شانس برای اینهمه اتفاقات خوش بلد نیستم.من دختر خوش شانسی بودم که تو مرا انتخاب کردی،من خوش شانسم.خوش شانسم لعنتی..مگه نه؟ میدانی؟به نظر من آدم های زیادی هستند که احساس خوش بختی در لایه لایه های زندگی شان نفوذ کرده، اما احساس خوبی که بین ما جریان دارد نامش بزرگ تر از آن است که در کلمه ها و جمله ها و یا حتی تمام نامه های عاشقانه نادرهای ابراهیمی به همسرانشان بگنجد،حس بین من و تو چیزی فراتر از این واژه مقدس"عشق" است.تصورش را کن!نامی فراتر از ع ش ق ! هیچ فکرش را می کردی که انقدر خوش بخت باشی؟هان؟ هیچ میدانستی روزی کسی بیاید برای تو توی یک صفحه مجازی بنویسد "تو را با همه عیب هایت دوست دارم" و همه آن را بخوانند! اصلا تو میدانستی که  من تو رابا هم اشکالات ریز ریزت،با آن زبان تندت،با آن پشت فرمان رقصیدن هایت،با آن رشوه گرفتن هایت از لبانم،با آن فرورفتگی محو شده روی پیشنای ات،با آن مدل موهای مضحکت ات که دلم نمی آید بگویم "ایتالیایی" اش کنی دوستت می دارم.تو را من به خاطر زبان بازی هایت برای  تسخیر یک بوس کوچولو ازم .تو را..تو..تو ..توی لامصب را به خاطر آن همه استرس هایی که موقع رانندکی به جانم وارد می کنی و من احمق تا حالا به جای لذت بردن از خریت مطلقت چشم هایم را می بستم و بازویت را چنگ می زدم،به خاطر دیوانه بازی های پی در پی ات دوست می دارم.میدانستی چه قدر برای روزهایی که این همه وقت کنارت سوت نزدم،آواز نخواندم،خنده نکردم؛و عصبی بودم پشیمانم! ما آدم های خوش شانسی هستیم که توی ترافیکی آن عروس و داماد افتادیم و آنقدر تا توانستیم بوق زدیم کنارشان تا بالاخره باهاشان دوست شدیم.ما خوش شانس بودیم که پدرت ما را توی صف پمپ بنزین ندیده بود.نه؟ خوش شانس بودیم که توی چراغ قرمز خیلی جدی شیشه را زدی پایین و از راننده بغل دستی ات پرسیدی " آقا،شما میدونی آدم دیوانه یک دختر باشه یعنی چی؟" و راننده خندید و چیزی بارمان نکرد..اگر خوش شانس نبودیم اینهمه اتفاقات قشنگ برایمان نمی افتاد.خوش شانسیم مگه نه؟..خوش شانسی که شاخ و دم ندارد. من خوش شانس بودم که تو با آن دیوانه بازی های منحصر به فردت به دامم گرفتار شدی دیگر.خوش شانسی از این بالاتر که من تصورش را هم نمی کردم روزی درمانگر کسی باشم که حین لحظه به لحظه کار کشیدن از دست هایم زیر آنهمه سیم و آب مقطر و بوی الکل و کپ هعی به دست هایم نگاه کند و انگشت هایم را ببوسد و سبحان الله بگوید.خوش شانس بودم که تو را.. راستش فکرش را هم نمی کردم برای" یک حال خراب من " مرخصی ساعتی بگیری فقط برای دو دقیقه و بعد از آنهمه بدو بدو دزدکی مرا بنشانی توی ماشین پدرت و توی تاریکی کوچه های شلوغ، توی همان صد و بیست سی ثانیه ترس از نگاه مردم حسود شهر آنقدر محکم و حقیقی بغلم کنی  و فقط گونه ام را ببوسی بدون آنکه به لب هایم تجاوزی کنی.خوش شانس بودم که آمدهی دست هایم را بگیری و با همه دلقک بازی هایمان جدی شوی و بگویی " تو برای من بهترینی"...و مجابم کنی که ما برای هم بس ایم.من برای همه این اتفاقات قشنگ خوش شانسم مگه نه؟من برای لبخندهایی که خیلی طبیعی اند وقتی کنار توام از لبهایم نمی افتد خوش شانسم؛به خدا من خوش شانس ترین دختر این شهر و این کشورم.مگه نه؟ +از صمیم قلب دلم می خواست بیایم زیر این پست بنویسم "نوشته شده به تاریخ همین روزها." ولی اگر بخواهم دقیق تر بگویم باید بنویسم"نوشته شده به تاریخ روزهایی که خیلی وقت است گذشته،ولی هنوز مزه اش زیر زبان مغزم جا خوش کرده"

داشتم فکر می کردم ما خیلی خوش شانسیم که همدیگر را داریم ،خوش شانسیم که می توانیم دست همدیگر را بگیریم و برای چند دقیقه به بدی های دور و برمان فکر نکنیم.نه؟

قبول داری تمام لحظه های خوش بختی ایی را که در کنارمان حس می کنیم بیش تر به خاطر شانس خوبمان است تا هر فال نیک دیگری؟من فکر می کنم اگر من تو را دوست دارم،اگر تو مدام حواست به اتفاقات دور و بر من است تا چیزی آزارم ندهد،اگر سوتی هایمان را کسی نمی بیند،نمی فهمد،اگر خودمان با خودمان حال می کنیم،اگر حرف های هم را می فهمیم و از همین درک متقابل لذت می بریم یعنی خوش شانسیم که این اتفاق های خوب خوب پشت سر هم می افتد دیگر،غیر از این است؟

ما آدم های خوش شانسی هستیم که دیوانه بازی های هردویمان حد و مرز نمی شناسد و به تور هم خوردیم.نه؟ خوش شانسیم که قهر کردن هایمان دو ساعت بیش تر طول نمی کشد دیگر؟ن می دانم تو هم اینهمه چیزهای خوب را پای شانس ات می گذاری یا نه،اما؛ من هیچ توجیهی بهتر از شانس برای اینهمه اتفاقات خوش بلد نیستم.من دختر خوش شانسی بودم که تو مرا انتخاب کردی،من خوش شانسم.خوش شانسم لعنتی..مگه نه؟

میدانی؟به نظر من آدم های زیادی هستند که احساس خوش بختی در لایه لایه های زندگی شان نفوذ کرده، اما احساس خوبی که بین ما جریان دارد نامش بزرگ تر از آن است که در کلمه ها و جمله ها و یا حتی تمام نامه های عاشقانه نادرهای ابراهیمی به همسرانشان بگنجد،حس بین من و تو چیزی فراتر از این واژه مقدس"عشق" است.تصورش را کن!نامی فراتر از ع ش ق ! هیچ فکرش را می کردی که انقدر خوش بخت باشی؟هان؟

هیچ میدانستی روزی کسی بیاید برای تو توی یک صفحه مجازی بنویسد "تو را با همه عیب هایت دوست دارم" و همه آن را بخوانند! اصلا تو میدانستی که  من تو رابا هم اشکالات ریز ریزت،با آن زبان تندت،با آن پشت فرمان رقصیدن هایت،با آن رشوه گرفتن هایت از لبانم،با آن فرورفتگی محو شده روی پیشنای ات،با آن مدل موهای مضحکت ات که دلم نمی آید بگویم "ایتالیایی" اش کنی دوستت می دارم.تو را من به خاطر زبان بازی هایت برای  تسخیر یک بوس کوچولو ازم .تو را..تو..تو ..توی لامصب را به خاطر آن همه استرس هایی که موقع رانندکی به جانم وارد می کنی و من احمق تا حالا به جای لذت بردن از خریت مطلقت چشم هایم را می بستم و بازویت را چنگ می زدم،به خاطر دیوانه بازی های پی در پی ات دوست می دارم.میدانستی چه قدر برای روزهایی که این همه وقت کنارت سوت نزدم،آواز نخواندم،خنده نکردم؛و عصبی بودم پشیمانم!

ما آدم های خوش شانسی هستیم که توی ترافیکی آن عروس و داماد افتادیم و آنقدر تا توانستیم بوق زدیم کنارشان تا بالاخره باهاشان دوست شدیم.ما خوش شانس بودیم که پدرت ما را توی صف پمپ بنزین ندیده بود.نه؟

خوش شانس بودیم که توی چراغ قرمز خیلی جدی شیشه را زدی پایین و از راننده بغل دستی ات پرسیدی " آقا،شما میدونی آدم دیوانه یک دختر باشه یعنی چی؟" و راننده خندید و چیزی بارمان نکرد..اگر خوش شانس نبودیم اینهمه اتفاقات قشنگ برایمان نمی افتاد.خوش شانسیم مگه نه؟..خوش شانسی که شاخ و دم ندارد.

من خوش شانس بودم که تو با آن دیوانه بازی های منحصر به فردت به دامم گرفتار شدی دیگر.خوش شانسی از این بالاتر که من تصورش را هم نمی کردم روزی درمانگر کسی باشم که حین لحظه به لحظه کار کشیدن از دست هایم زیر آنهمه سیم و آب مقطر و بوی الکل و کپ هعی به دست هایم نگاه کند و انگشت هایم را ببوسد و سبحان الله بگوید.خوش شانس بودم که تو را..

راستش فکرش را هم نمی کردم برای" یک حال خراب من " مرخصی ساعتی بگیری فقط برای دو دقیقه و بعد از آنهمه بدو بدو دزدکی مرا بنشانی توی ماشین پدرت و توی تاریکی کوچه های شلوغ، توی همان صد و بیست سی ثانیه ترس از نگاه مردم حسود شهر آنقدر محکم و حقیقی بغلم کنی  و فقط گونه ام را ببوسی بدون آنکه به لب هایم تجاوزی کنی.خوش شانس بودم که آمدهی دست هایم را بگیری و با همه دلقک بازی هایمان جدی شوی و بگویی " تو برای من بهترینی"...و مجابم کنی که ما برای هم بس ایم.من برای همه این اتفاقات قشنگ خوش شانسم مگه نه؟من برای لبخندهایی که خیلی طبیعی اند وقتی کنار توام از لبهایم نمی افتد خوش شانسم؛به خدا من خوش شانس ترین دختر این شهر و این کشورم.مگه نه؟


+از صمیم قلب دلم می خواست بیایم زیر این پست بنویسم "نوشته شده به تاریخ همین روزها." ولی اگر بخواهم دقیق تر بگویم باید بنویسم"نوشته شده به تاریخ روزهایی که خیلی وقت است گذشته،ولی هنوز مزه اش زیر زبان مغزم جا خوش کرده"




داشتم فکر می کردم ما خیلی خوش شانسیم که همدیگر را داریم ،خوش شانسیم که می توانیم دست همدیگر را بگیریم و برای چند دقیقه به بدی های دور و برمان فکر نکنیم.نه؟

قبول داری تمام لحظه های خوش بختی ایی را که در کنارمان حس می کنیم بیش تر به خاطر شانس خوبمان است تا هر فال نیک دیگری؟من فکر می کنم اگر من تو را دوست دارم،اگر تو مدام حواست به اتفاقات دور و بر من است تا چیزی آزارم ندهد،اگر سوتی هایمان را کسی نمی بیند،نمی فهمد،اگر خودمان با خودمان حال می کنیم،اگر حرف های هم را می فهمیم و از همین درک متقابل لذت می بریم یعنی خوش شانسیم که این اتفاق های خوب خوب پشت سر هم می افتد دیگر،غیر از این است؟

ما آدم های خوش شانسی هستیم که دیوانه بازی های هردویمان حد و مرز نمی شناسد و به تور هم خوردیم.نه؟ خوش شانسیم که قهر کردن هایمان دو ساعت بیش تر طول نمی کشد دیگر؟ن می دانم تو هم اینهمه چیزهای خوب را پای شانس ات می گذاری یا نه،اما؛ من هیچ توجیهی بهتر از شانس برای اینهمه اتفاقات خوش بلد نیستم.من دختر خوش شانسی بودم که تو مرا انتخاب کردی،من خوش شانسم.خوش شانسم لعنتی..مگه نه؟

میدانی؟به نظر من آدم های زیادی هستند که احساس خوش بختی در لایه لایه های زندگی شان نفوذ کرده، اما احساس خوبی که بین ما جریان دارد نامش بزرگ تر از آن است که در کلمه ها و جمله ها و یا حتی تمام نامه های عاشقانه نادرهای ابراهیمی به همسرانشان بگنجد،حس بین من و تو چیزی فراتر از این واژه مقدس"عشق" است.تصورش را کن!نامی فراتر از ع ش ق ! هیچ فکرش را می کردی که انقدر خوش بخت باشی؟هان؟

هیچ میدانستی روزی کسی بیاید برای تو توی یک صفحه مجازی بنویسد "تو را با همه عیب هایت دوست دارم" و همه آن را بخوانند! اصلا تو میدانستی که  من تو رابا هم اشکالات ریز ریزت،با آن زبان تندت،با آن پشت فرمان رقصیدن هایت،با آن رشوه گرفتن هایت از لبانم،با آن فرورفتگی محو شده روی پیشنای ات،با آن مدل موهای مضحکت ات که دلم نمی آید بگویم "ایتالیایی" اش کنی دوستت می دارم.تو را من به خاطر زبان بازی هایت برای  تسخیر یک بوس کوچولو ازم .تو را..تو..تو ..توی لامصب را به خاطر آن همه استرس هایی که موقع رانندکی به جانم وارد می کنی و من احمق تا حالا به جای لذت بردن از خریت مطلقت چشم هایم را می بستم و بازویت را چنگ می زدم،به خاطر دیوانه بازی های پی در پی ات دوست می دارم.میدانستی چه قدر برای روزهایی که این همه وقت کنارت سوت نزدم،آواز نخواندم،خنده نکردم؛و عصبی بودم پشیمانم!

ما آدم های خوش شانسی هستیم که توی ترافیکی آن عروس و داماد افتادیم و آنقدر تا توانستیم بوق زدیم کنارشان تا بالاخره باهاشان دوست شدیم.ما خوش شانس بودیم که پدرت ما را توی صف پمپ بنزین ندیده بود.نه؟

خوش شانس بودیم که توی چراغ قرمز خیلی جدی شیشه را زدی پایین و از راننده بغل دستی ات پرسیدی " آقا،شما میدونی آدم دیوانه یک دختر باشه یعنی چی؟" و راننده خندید و چیزی بارمان نکرد..اگر خوش شانس نبودیم اینهمه اتفاقات قشنگ برایمان نمی افتاد.خوش شانسیم مگه نه؟..خوش شانسی که شاخ و دم ندارد.

من خوش شانس بودم که تو با آن دیوانه بازی های منحصر به فردت به دامم گرفتار شدی دیگر.خوش شانسی از این بالاتر که من تصورش را هم نمی کردم روزی درمانگر کسی باشم که حین لحظه به لحظه کار کشیدن از دست هایم زیر آنهمه سیم و آب مقطر و بوی الکل و کپ هعی به دست هایم نگاه کند و انگشت هایم را ببوسد و سبحان الله بگوید.خوش شانس بودم که تو را..

راستش فکرش را هم نمی کردم برای" یک حال خراب من " مرخصی ساعتی بگیری فقط برای دو دقیقه و بعد از آنهمه بدو بدو دزدکی مرا بنشانی توی ماشین پدرت و توی تاریکی کوچه های شلوغ، توی همان صد و بیست سی ثانیه ترس از نگاه مردم حسود شهر آنقدر محکم و حقیقی بغلم کنی  و فقط گونه ام را ببوسی بدون آنکه به لب هایم تجاوزی کنی.خوش شانس بودم که آمدهی دست هایم را بگیری و با همه دلقک بازی هایمان جدی شوی و بگویی " تو برای من بهترینی"...و مجابم کنی که ما برای هم بس ایم.من برای همه این اتفاقات قشنگ خوش شانسم مگه نه؟من برای لبخندهایی که خیلی طبیعی اند وقتی کنار توام از لبهایم نمی افتد خوش شانسم؛به خدا من خوش شانس ترین دختر این شهر و این کشورم.مگه نه؟


+از صمیم قلب دلم می خواست بیایم زیر این پست بنویسم "نوشته شده به تاریخ همین روزها." ولی اگر بخواهم دقیق تر بگویم باید بنویسم"نوشته شده به تاریخ روزهایی که خیلی وقت است گذشته،ولی هنوز مزه اش زیر زبان مغزم جا خوش کرده"



من آدم مزخرفی هستم.این را همه به من می گویند.به من هم نگویند دست کم توی دلشان حتما می گویند.توی دلشان هم که نگفته باشند، بالاخره با یک جایی شان دارند،در یک جایی شان می گویند (خانه آخر مغز است)به این فکر نمی کنم که چرا فکر می کنید من آدم مزخرفی هستم یا چرا فکر می کنید من آدم مزخرفی نیستم.به این فکر می کنم که چند درصد آدم های مزخرفی که من می شناسم اگر این چیزها را بشنوند تایید یا ردش می کنند.نه..نه ..من حتی به این هم فکر نمی کنم.من اصلا قرار نبود فکر کنم.قرار نبود اعتراف کنم.قرار نبود چیزی بنویسم.من فقط قرار بود بگویم مزخرفم و پستم را تایید کنم و بروم مسواک بزنم و بخوابم.قرار نبود بنویسم چرا مزخرفم!قرار نبود توضیح بدهم که چرا الان سه هفته است عین احمق ها کاورهای فیس.بوکم را پست اینجا می کنم و خودم را خر می کنم که ارواح شکمم پست گذاشته ام.قرار نبود بیایم این جا برایتان بنویسم حالم دارد از زندگی به هم می خورد از بس به هرکسی که رسیدم برایم شرط های سخت سخت گذاشت و اصلا فقط شرط گذاشت.برای دوستی کردن.برای مهربان شدن.برای خواهر شدن.برای استاد بودن. اصلا برای یک بودن ساده. من هیچ دلم نمی خواسته برایتان بنویسم توی خانه مان خواندن و نوشتن چیزی جز درس و کتاب های مرتبط با رشته دانشگاهی ام حرام اندر حرام شده؛ و اگر یک پولی چیزی توی دست و بالم بود مطمئن باشید یک کارگاهی اتاقکی چیزی (نه برای خواب و زندگی به جان شما)که دست کم برای مطالعات یومیه ام اجاره می کردم تا با خیال راحت نوشته هایتان را بخوانم و زیر زیرکی بخندم یا زیرچشمی اشک بریزم.می رفتم توی آن اتاق کوچک و نم گرفته وبلاگ های مورد علاقه ام را یکی یکی باز می کردم و با دل و جان می خواندمشان به جای اینکه مثل حالا خودم را از ساعت یازده شب بزنم به خواب و دزدکی کامپیوتر را بگذارم روی اسلیپ و هر ده دقیقه یک بار یک پست بخوانم و دوباره بجهم توی تختم و مواظب باشم استخوان های پاهایم قرچ و قروچ نکند و از ترس صدای این کلیدهای کیبرد قدیمی حتی کلمه ایی هم برایتان ننویسم تا مبادا دوباره یکی بیدار شود و همان جا جلسه دونفره برایم تشکیل بدهد که این کار خلف وعده است و من نباید پشت لپ تاپ و پی سی و هزار پیج مبتذل بنشینم و چرت و پرت های صدمن یک غاز بنویسم و وقت خودم و شما را تلف کنم. اصلا از اولش هم قرار نبود توی این پست توضیح بدهم که من چه قدر بدبختم که توی دو روز سه تا مرد به ظاهر مرتب و خوش بر و رو (دست بر قضا در همان نگاه اول هم) بهم ابراز علاقه می کنند و به فضل اراده یکی از یکی کاسب تر و کتاب نخوانده تر و بی احساس ترند که نمی فهمند معنی " هدیه کردن کتاب حاشیه نویسی شده توسط  خودت " برای دوست صمیمی در روز تولدش چه معنی دارد و بهتر است به یک ادکلن آبرومندانه تر فکر کرد. قرار نبود بنویسم و نمی نویسم که چه قدر از این تنهایی هایی که دارد از عقده های کوچک کوچکی که می ترسم بعدها بزرگ شوند می ترسم و دایم در اضطرابم که چرا هیچ بی پدر مادری نبود به من بگوید "تو هیچ گناهی نکردی" و افکار خیلی مهمم را باور کند. یا چرا واقعا هیچ کدام از آدم هایی که رفته بودند سفر نفهمیدند وقتی گفتم چیزی لازم ندارم تعارفی بیش نبوده و به یک منبع آرامش زیاد نیاز مبرم دارم که برایم از فلان جای دنیا بیاورند. من نمی خواستم این ها را بگویم و حال خراب خودم را ازین خراب تر کنم.آمده بودم  توی دو خط توضیح بدهم و بروم که چه قدر احساس مزخرف بودن به من دست داد وقتی سه شب روی جمله هایم درباره" صدا "یی که دوستش دارم وقت گذاشتم و دست آخر هم تنها به دوتا پست ثبت موقتی که نتوانستم تاییدش کنم انجامید و متاسفم ازین، که چه قدر در بیان احساساتم ضعیف شده ام.و این موضوع اگر مزخرف ترین خبر دنیا نباشد به یقین مزخرف ترین حال دنیای یک نویسنده است. من آدم مزخرفی ام که در تمام زندگی ام به همه آدم هایی که دوستشان داشتم راحت و بی ترس گفتم "دوستتان دارم".من آدم مزخرفی ام که زیر همه کلمه های محبوبم توی کتاب هایم خط کشیدم و باهاشان کلی عشق کردم.من مزخرفم که انقدر تند تند حرف میزنم.من یک دختر مزخرفم که توی دو هفته اخیر خوراکم شده شکلات تلخ و شیر پرچرب خوردن ساعت دو نیمه شب و خواندن کتاب هایی که زمانی عاشقشان بودم و الان دارد حالم به هم می خورد از این نحو مطالعه سرسری خودم درین کتاب ها. میدانید!آدم های مزخرف مستحق سکوتند.نه نه.استحقاقشان درد است.درد فهمیده نشدن.درد خوانده نشدن.درد دیده نشدن.درد تنها تر شدن،ساکت تر شدن،لاغرتر شدن،خسته تر شدن،پیرتر شدن.آدم های مزخرف را باید مثل پرومته کمدی الهی دانته در زنجیر کشید؛با کرکس گذاشت..و تنها راند. حالا من احساس می کنم در زنجیر عقاید سفت و سختم عذاب می کشم.(عقایدی که هیچ کس نمیفهمدشان.و اگر همین مشاور اعظمم را نداشتم به یقین کارهای خطرناک تری می کردم.) با کرکس هایی که تمام فکر و ذکرشان بلعیدن موانع آرزوهایشان است آشنا و همکلام هستم و جالب اینکه اتفاقا تنهایم.نه تنهایی ایی که از مردمیان دور باشی ها..از آن تنهایی های عمیقی که از عشق های مقدست در زندگی دوری و این مزخرف ترین حال یک انسان مزخرف است. با آروزی موفقیت برای همه انسان هایی که فکر می کنند مزخرفند. +بدین وسیله عضو مزخرف دائم و موقت می پذیریم.
به تمام دخترانی که بر الماس خنده هایشان؛ یاس خوش تراش محبت پیچیده و در گندمزار احساساتشان عاطفه ناتمام دخترانگی..به دخترانی که با لبخندهای شیرین شان عکاس ها را عاشق نمودند و عاشق ها را عکاس..به دختری که لبخند سیاه و سفیدش در قاب موضوع اصلی عکس های یک گالری شد در " هفته سلامت".....به شما و تمام مردانی که این خط ها را می خوانند و ابهت و مردانگی شان با زنانگی این واژه ها تکامل می باید..به تو و تمام دختران سرزمینم که حتی راسیسم ها هم با دیدن چشم هایت شیدا شدند لبخند زیبای خدا، بومی ترین آواز مردم کلکته، بهانه زیبای تابیدن خورشید هر روز شهریور" روزت مبارک "                                                                   س.ب+عنوان برگرفته از شطحیات" عزیزی"
برای داستان خوانی اینجا (+)کلیک کنید.
فرقی نمی کند آخرین دقایق یک شب شرجی تابستان باشد یا نخستین لحظه های طلوع صبح ملایم بهاری عصر جمعه که بیاید باید یک دل سیر بنشینی پشت میز کارت...و مدام با کلیدهای این کیبرد لعنتی ور بری تا از توی همه سی و دو حرف سخت زبان فارسی تنها دو واژه بیرون بکشی برای توصیف حالی که حتی خودت هم درست نمیدانی چه مرگت است. س.ب+عنوان پست برگرفته از کتابی با همین نام شاهکار Anna Gavalda+یک بازی بدون جینگیل فریون 11.کلیک (+)