" آقای کیوسک "






















۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

آقای توفیقی عزیز ..دوست خوب یک رب مانده ایی من...سلام. چه قدر برایتان خوشحالم دوست نازنینم.چه قدر حالم خوب شد از این اتفاق رفیق شفیق!اصلا انگار این چند روزه حال خدا هم خوب است..خدای من! از اولش هم معلوم بود شما مرد مردستانی.معلوم بود دلت را به دریا زده ایی..معلوم بود طالبی....آقای داماد خوش بیان ما ؛تبریک.وای خدای من،بانوی آبی ها..بانوی خوشبخت آقای توفیقی،دوست ماه کامنت های خصوی ام! به حق که مهربانی صفت پسندیده توست .مبارکت باشد خانم میم خواستنی ام..تبریک . . . راستش نمیدانم می توانید باورش کنید یا نه ولی امشب که خبر دامادی تان به گوشم رسید بیش تراز هر اتفاق نیک قریب الوقوع دیگری در این احوالات دندان درد و غیره خوشحال شدم،خیلی..خیلی زیاد دوستانم.علی ای حال با همه مسافت بلندی که از جغرافیا و به جبر اقلیم میان ماست می خواهم تبریکات وافی مرا به مناسبت این اتفاق خوب و حسن انتخاب بی مثل شما در تصمیم عظیم و فرخنده ماضی تان را بپذیرید.راستش وقتی خبر پیوند مبارکتان را شنیدم هیچ شک نشدم.میدانید،من از اولش هم میدانستم که شما بالاخره گوی سبقت را از این روزگارسخت جان خواهید ربود و بر همه موانع پیروز..پیروز خواهید..وای خدای من..چه قدر برایتان خوشحالم.. آه اصلا این ها را بی خیال.چرا از سختی ها بگوییم.باید حس خوبی باشد ،نه؟اینکه تا همین یکی دو هفته پیش مجردی طی کرده باشی و بعد یکهو چشم باز کنی ببنی ای دل خجسته!!داماد شده ایم رفت :) مبارکتان باشد آقای بهنام خان توفیقی..مبارکتان باشد.راستش را بگویید! چه قدر ذوق داشتید توی آن لحظه قرائت کلمات عربی که من هیچ وقت حکمت واقعی آن ها را باور نکردم؟حکما باید توی دلتان فستیوالی به پا شده باشد به خاطرش در آن لحظه ها به قدر تمام شب ها و روزهای تنهایی تان،نه؟ نکند موقع خواندن این نامه با بانو زیر لب می خندید و تنها تنها یاد از آن روز به یاد ماندنی می کنید ها؟ بله؟نوش جانتان..گوارای وجودتان باشد.شما نخندید که بخندد؟بخندید جانان من..بخندیدید..ولی از حق نگذشته،یک روزی فرصتش پیش آمد باید همه ما را دعوت کنید و دانه به دانه سختی ها و شیرینی های راه تان را برایمان تعریف کنید ها.ناسلامتی شما دیگر الان متاهل شده اید.این کم حرفی نیست.تجربه بزرگی باید باشد..نه؟وای خدای من..چه قدر برایتان خوشحالم.. تا یادم نرفته است بنویسم برای کادوی عروسی تان فکرهای زیادی توی سرمان می چرخد ،فقط کاش این فاصله و این راه ها بر هلهله لب ها و پای کوبی پاهایمان مهر سکوت نزند که به جان شما مشتاق دیدن هردویتان در آن لباس برازنده و مبارک عروسی هستیم ها..آه..چه قدر برایتان خوشحالم آقای توفیقی عزیز.چه قدر خوب است که یکی دیگر از جمع مجردهای (بی نوای تنهای بی پناه خسته هزار سودای از راه مانده ) وبلاگ نویس یک رب مانده ایی کم شد.برایتان خوشحالم این را جدی می گویم جناب توفیقی بزرگوار!!خوشحالم که دیگر مجبور نیستید توی هیچ کافه ایی تنها قهوه بنوشید و احیانا تنها،تنها آشپزی کنید.یا راه نسبتا طولانی هر روز را بی همسفر بروید.خوشحالم آقای توفیقی..هشتم فروردین امسال را یادتان می آید؟یادتان می آید چه قدر مستاصل بودید؟ نه،شما یادتان نمی آید.راستش آن روزها فکر می کردم شاید بعد از همه دشواری هایی که توی دست نوشته هایتان پیدا می شود سردی زودهنگام تان به گوش برسد! اما حالا..با تمام شور برایتان می نویسم که چه قدر در تلاش های شما برای رسیدن به هدفتان..چه قدر برای صبرتان..و انتخاب نیکویتان خوشحالم دوست من..خوشحال.وای خدای من..چه قدر برایتان آرزوهای خوب دارم.آروزهای خوب.. . شاد و مانا بمانید . با کمال احترام.. پاییز نود و دو . . . رها/ + برای تبریک به رفقای نازنین من اینجا کلیک کنید (+)
من در یک رب مانده
هیچ وقت نگذارید مسائل ساده و گذری روی زندگی تان اثرات منفی بگذارند.زندگی شما خیلی ارزشمندتر از این است که بخواهید به خاطر هر موضوع معمولی و ساده ایی خودتان و روزهایتان را به مخاطره بیندازید.یاد بگیرید خیلی راحت "نه" بگویید. برای مغزتان تعریف کنید  هرجا هر لحظه دید موقعیتی به صلاحتان نیست یا با پذیرفتنش آرامشتان مختل می شود پاسخ منفی داده و شما را توی دردسر جدیدی نیندازد.  به خودتان خیلی بها بدهید.هیچ وقت نگذارید چیزهایی مثل رودربایستی باعث شوند در روابط تان رنج ببرید و در تنهایی هایتان خودخوری کنید.به این فکر نکنید که اگر "رک و راست" نظر واقعی خودتان را بگویید دیگران راجع به شما چه فکری می کنند،به خودتان بیش تر از دیگران و افکارشان بها بدهید. در زندگی همه ما آدم های زیادی می آیند و می روند،پس از حذف کردن کسانی که دوستشان ندارید نترسید،اگر بخواهم خیلی روشنفکرانه تر بگویم بهتر است بنویسم در هر رابطه ایی تنها به یک چیز فکر کنید "منفعت" . . . بله درست خواندید؛منفعت! وارد هیچ رابطه ایی نشوید مگر اینکه از آن ارتباط نفع ببرید،زود قضاوت نکیند.این نفع می تواند هر چیزی باشد.اصلا بگذارید اینطور بگویم: شما یک دوست خیلی صمیمی دارید که از دوران مدرسه با هم دوستید و تقریبا آدمی به صمیمیت او را در زندگی تان سراغ ندارید،احتمالا وقتی یک روز با پدرتان بحث تان شود و حوصله نداشته باشید می توانید خیلی راحت با او موضوع ناراحتی تان را مطرح کنید؛ پس در واقع به او اطمینان می کنید.یا موقعی که به کسی علاقه مند می شوید از او مشورت می گیرد..یا زمانیکه می خواهید بروید تفریح با او قرار بیرون می گذارید...میبینید؟ فارغ از اینکه شما چه قدر برای او مایه می گذارید یا چه قدر برای او دوست خوبی هستید در تمام مدت در واقع از او نفع می برید.کاری ندارم او هم همین منفعت ها را از شما میطلبد یا خیر ولی این یک قانون نانوشته است که همه ما داریم ازش تـبعیت می کنیم بدون آنکه بهش فکر کنیم.البته جمله های اخیرم به این معنی نیست که از دیگران سواری بگیریم و به روی خودمان هم نیاوریم ها ،همه ما خوب می دانیم محبت یک طرفه امری است بی معنی و غیر انسانی..از محبت کردن دریغ نکنید.یادتان باشد این مطلب را دوستان شما هم می خوانند.پس به منافع متقابل بیندیشید. از آنفرند کردن آدم هایی که بود و نبودتان برایشان فرقی نمی کند نترسید.آنهایی که شما را بخواهند خودشان می گردند پیدایتان می کنند.اگر دیدید جایی حرفی به شما زدندند که آزرده تان کرد در آن، عکس العمل نشان بدهید.مثلا به جای اینکه لبخند هیستریک بزنید و پیش خودتان ناراحت شوید توی چشم های طرفتان نگاه کنید و یگویید که این حرف برزانده شما نبوده یا طوری سکوت کنید که آن فضای خالی بین مکالمه تان به راحتی دلخوری شما را عیان کند.بی آنکه از قضاوت دیگران بترسید خودتان باشید،نگاه نکنید اوپن مایند نماهایی را که نمیدانند شرط اول فکر باز ممنوعیت تمسخر دیگران است و به عقایدی که به نظرشان شیک و خاص نیست به چشم فانتزی نوجوانی هایشان نگاه می کنند و شما را خرد می کنند،آن ها عقب تز ار آن هستند که بتوانند مقصود شما را درک کنند.هر لباسی را که فکر می کنید تویش راحت هستید بپوشید.موقع رفتن به استخر حتما لازم نیست کت و شلوار به تن داشته باشید.از مسیر کوه تا خانه هم نگران آدم هایی که شما را با آن سرو وضع ساده و خاکی میبینند نباشید؛ به راحتی خودتان فکر کنید.به آرامشی که از مسیر کوه نصیبتان شده است. یادتان باشد برای اینکه بتوانید از دیگران توقع داشته باشید اول باید خودتان پاییبند آن اصول باشید پس هیچ وقت بدقولی نکنید و همیشه هم آن تایم باشید.خیلی مراقب دندان هایتان باشید.دندان های سفید و تر و تمیز خودش یه تنهایی 100 امتیاز دارد.اگر دوستتان صاحب یا فروشنده بوتیکی است که داخلش رفتید به این معنا نیست که شما از امتیازات بیش تری نسبت به سایر مشتریان برخوردارید.سعی کنید به اندازه یک مشتری معمولی از او وقت گرفته و موقعیت دوستتان را هم در نظر بگیرید.در سفرهای دسته جمعی با اکثریت موافق شوید و فراموش نکنید باید به همه خوش بگذرد نه فقط شما. برای هدیه دادن به دوستانان انقدر مستاصل نباشید.لازم نیست برای روز تولد عزیزترین آدم زندگی تان از ماه ها قبل پول توجیبی تان را جمع کنید،یک وسیله خیلی ساده می تواند هدیه خیلی ارزشمندی به حساب بیاید اگر طرف مقابلتان قدرت درک این مطلب را داشته باشد.شاید جاکلیدی نگین داری را که عمه تان شش هفت ماه پیش از لندن برایتان سوغات آورده و همیشه چشم دوستتان روی آن بود بتواند همان هدیه مناسب باشد.سخت نگیرید.زندگی خیلی راحت تر از چیزی ات که من و شما فکرش را می کنیم.مساله را برای خودتان پیچیده نکنید.شما به دنیا آمده اید تا زندگی کنید.زندگی کنید؛ در کنار دوستانتان، بدون توجه به قضاوت های دیگران.بی تفاوت به طوفان سهمگین انتقادهای اطرافیان.به عقل خودتان رجوع کنید.ببینید درونتان به شما چه می گوید.خوش بختی همیشه در راهی که دیگران بارها و بارها رفته اند نیست.شاید نوک انگشتان خودتان باشد. توی جیب های شما. + هر چی به آدما نزدیکتر شی از اونا بیشتر دروغ میشنوی ! این قانونشه...همه می‌گویند دوستت دارم وودی آلن

                                                         




 + آنجا که باران با خاک عشق بازی می کند



                                                         




 + آنجا که باران با خاک عشق بازی می کند


+ آنجا که باران با خاک عشق بازی می کند
بیخودی وقت خودتان را تلف می کنید.همه چیز فقط یک مسخره بازی است.مطمئنم همه شماها الکی توی اتاق انتظار نشسته اید و منتظر یک معجزه ایی چیزی هستید که توی مخ و مخچه هایتان اتفاق بیفتد.باور کنید آن دکتر کله کچلی شکم گنده سیاه سوخته(بخوانید sia sukhde) نه تنها اعصاب و روان شما را درمان نمی کند که اعصاب و روان شما را هم بازی میدهد.خود من این راه ها را قبلا بارها رفته ام.و آخرش فقط همین یک جمله نصیبم شد :بله آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم. لعنتی.نباید موقع کار موبایلم را جواب می دادم.آقای مدیر بیخود نیست دو سال است دارد چش غره می رود که تلفن های شخصی تان را در محل کار جواب ندهید.آه لعنتی..کاش جواب تو را هم مثل همه زنگ هایم نمی دادم.کاش ریجکتت می کردم.کاش اس ام اس خودکار برایت می فرستادم که " آآآآآی ویل کار یو لیدر " و هیچ وقت هم بهت زنگ نمی زدم،که صدای کلفت و مردانه ات را بشنوم،که تو آنطرف گوشی داد بزنی به من بگویی بی شرف و من مجبور بشوم صدایم را ببرم بالاتر و جواب های آبدار بدهمت،که مجبور نشوم از اتاقم عصبی بزنم بیرون و برای اینکه همکارانم صدایم را نشوند از پله ها بیایم پایین و تمام خیابان های اطراف محل کارم را پیاده و تلفن به دست گز کنم که همه آدم های غریبه و آشنای آن حوالی عصبی شدن مرا،بلند بلند حرف زدن های مرا هاج و واج نگاه کنند،بغض کردن مرا نگاه کنند،ناراحتی مرا،شکستن مرا از مردی که عاشقش بودم نگاه گنند و مثل آدم ندیده ها تعجب کنند.آه آقای دکتر کجایید؟من به شما احتیاج دارم.آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم. من آدم باران دیده ایی هستم؟نمیدانم. من فقط میدانم توی اجتماعم و خوب بلدم از پس مردهایی که با آن ها در تعامل کاری هستم بر بیایم ولی باید اعتراف کنم همیشه زرنگ تر هایی هم هم هستند.که فکرش را هم نمی کنی از کجا می خورندت و تا چند ساعت هنوز حس هایت کرخت شده اند و شک می شوی که چه قدر شیک و مجلسی پیچت زدند !در این جور مواقع سردرد عجیبی سراغم می آید و که زورش فقط به جمجمه ام می رسد.میدانید سردرد حریف نورون های ریز ریز مغزی من نمی شوند؟من با فکر کردن به چیزهایی که آرامترم می کنند می توانم در ناحیه فرونتال مغزم به صورت زیر آستانه ایی آلفایم را افزایش بدهم و به طرز زیرکانه ایی  از شر سردردهای مزخرف پس سری ام خلاص شوم.میدانستید من می توانم سردردهایم را کنترل کنم و به هیچ دارویی احتیاج نداشته باشم؟حتی به داروهای شما آقای دکتر!بله آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم. آقای دکتر..می خواستم بدین وسیله ازتان تشکر کنم.ازتان متشکرم که اجازه دادید آن روز توی مطب خفتتان کنم.راستش من خودم هم نمیدانستم میخواهم بغلتان کنم(!) من فقط نزدیک مبل تان ایستادم تا وقتی آمدید داخل برایتان همانطور سرپا حرف بزنم اما آنقدر ناراحت بودم که طاقت نیاوردم و بی اراده به طرف شما قدم برداشتم و سرم را گذاشتم  روی کت سورمه ایی چند ملیونی شما و های های گریه کردم.میدانم کار بدی کردم که هیچ حرفی نزدم.این را هم میدانم که شما فقط دست های مرا گرفته بودید و سعی می کردید مرا از خودتان دور کنید که خدایی ناکرده منشی فضولتان شما را در آن حالت نبیند و خوشحالم که شما بالخره بعد از سی ثانیه موفق شدید مریضتان را که مثل بختک بهتان چسبیده بود را از خودتان جدا کنید و به حرفم بیاورید تا به شما بگویم بله بله آقای دکتر.من مریض شما بودم. راستش یک چیز دیگر را هم باید برایتان بگویم آقای دکتر.این چندمین بار است که آقای عودی را توی مطب شما میبینم.راستش من هروقت که وارد مطب شما می شوم حتی با چشم های بسته هم می توانم حدس بزنم که این مرد اینجا بوده یا نه، جالب نیست؟بوی تن این مرد یک بوی خاصی است که همیشه اندام های (دقیقا همین ها را) حسی شنیداری مرا تحریک می کند به مغزم فشار بیاورم که این بوی آشنا متعلق به کدام یک از آدم هایی است که می شناسمشان و همیشه خدا هم موفق می شوم این اسانس موجود در هوا را شناسایی کنم.آخرین بار هم همین طوری که الکی الکی داشتیم راجع به دیر شدن وقت هایمان با هم صحبت می کردیم یک بسته عود خوش رنگ و لعاب به من داده بود که از آن موقع به بعد من هر شب قبل از خواب آن ها را می بویم و چشم هایم خمار خواب می شود و خواب می روم.راستش چند هفته ایی می شود که این عود ها را شب ها می بویم.راستش فکر می کنم من به این بیمار شما؛آقای عودی را می گویم،بله فکر می کنم به ایشان علاقه مند شدم.آه آقای دکتر این مرد میداند من مریض شما بودم.و شاید برای پرسیدن چیزهایی درباره من نزد شما بیاید.آن وقت شما باید درباره من به او خوب بگویید.باشد؟ آه...خدای من!آیا این مرد می خواهد با من ازدواج . . .آیا او هم به من علاقه مند است؟اگر علاقه نداشت برای چه باید به من یک بسته عود هدیه می کرد؟یا چرا باید موقع رفتن از من خداحافظی می کرد،هان؟آن مرد باید حتمن درباره من توی سرش  تصمیماتی داشته باشد که وقتی سنم را به او گفتم لبخند زد و گفت جوان تر به نظر می رسم دیگر،مگه نه!؟ اگر او دفعه بعدی که مرا دید پیشنهاد ازدواجش را مطرح کرد باید چه عکس العملی نشان بدهم؟هیجان زده شودم؟یا وانمود کنم جا خوردم؟اصلا نکند باید دفترچه بیمه ام را از روی میز منشی بر دارم و با رفتنم به او جواب رد بدهم؟نکند او از من خجالت بکشد و پیشنهادش را نتواند مطرح کند؟ اگر اصلا دیگر ندیدمش چه طور؟آقای دکتر من باید از فردا هر روز به مطب شما بیایم و آن مرد را ملاقات کنم..آقای دکتر؟آقای دکتر اینجایید؟با شما هستم.دکتر؟ اصلا نباید به این چیزها فکر می کردم،نباید روحم را درگیر این مسائل می کردم،نباید با کسی در این باره حرفی می زدم.حالا که این طور شد دیگر پایم را توی مطب نمیگذارم.دلم نمی خواهد بیایم آنجا.اصلا..اصلا دیگر با هیچ غریبه ایی حرف نمیزنم.کتاب فرانسه من کجاست.هوووووف..چی چی سیوم؟آه لعنتی..این سردرد قبل تر ها بیش تر قابل کنترل بود.دکتر!!این صدا..این نور..این بوی تند ادکلن خانم فرهنگ اعتمادیه نشین ،این عودهای لعنتی سردردم را زیادتر می کنند.باید از اینجا فرار کرد.باید از این شهر گریخت.آه دکتر...من مریض تخت شماره چند بودم؟چرا هیچ کسی برای من گل نمی آورد؟چرا هیچ کسی برایم شیر عسل درست نمی کند؟چرا هیچ کس برایم مولانا نمی خواند؟آه خدای من چه قدر از فرم ناخن های این منشی دیلم و دماغ دراز متنفرم.انگار او نمیداند نوادگان جد بزرگ من هنوز دارند توی عمارت قدیمی پدر بزرگ هایمان زندگی می کنندکه انقدر خودش را برای من میگیرد.چه قدر شوخی هایش با این مرد نچسب و زننده است.چه قدر ناشیانه مدام عود لای دفترش را می بوید.همه اش تقصیر شماست آقای دکتر.شما انصاف ندارید.شما هیچ حق ویژه ایی برای بیمارانتان قائل نمی شوید.مگر یادتان رفته؟ببینم دکتر من مریض چه کسی بودم؟ + حال من خوب می شود کنار شماها (+) + بازنشر این پست در وبلاگستان(+)




 بیخودی وقت خودتان را تلف می کنید.همه چیز فقط یک مسخره بازی است.مطمئنم همه شماها الکی توی اتاق انتظار نشسته اید و منتظر یک معجزه ایی چیزی هستید که توی مخ و مخچه هایتان اتفاق بیفتد.باور کنید آن دکتر کله کچلی شکم گنده سیاه سوخته(بخوانید sia sukhde) نه تنها اعصاب و روان شما را درمان نمی کند که اعصاب و روان شما را هم بازی میدهد.خود من این راه ها را قبلا بارها رفته ام.و آخرش فقط همین یک جمله نصیبم شد :بله آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.

لعنتی.نباید موقع کار موبایلم را جواب می دادم.آقای مدیر بیخود نیست دو سال است دارد چش غره می رود که تلفن های شخصی تان را در محل کار جواب ندهید.آه لعنتی..کاش جواب تو را هم مثل همه زنگ هایم نمی دادم.کاش ریجکتت می کردم.کاش اس ام اس خودکار برایت می فرستادم که " آآآآآی ویل کار یو لیدر " و هیچ وقت هم بهت زنگ نمی زدم،که صدای کلفت و مردانه ات را بشنوم،که تو آنطرف گوشی داد بزنی به من بگویی بی شرف و من مجبور بشوم صدایم را ببرم بالاتر و جواب های آبدار بدهمت،که مجبور نشوم از اتاقم عصبی بزنم بیرون و برای اینکه همکارانم صدایم را نشوند از پله ها بیایم پایین و تمام خیابان های اطراف محل کارم را پیاده و تلفن به دست گز کنم که همه آدم های غریبه و آشنای آن حوالی عصبی شدن مرا،بلند بلند حرف زدن های مرا هاج و واج نگاه کنند،بغض کردن مرا نگاه کنند،ناراحتی مرا،شکستن مرا از مردی که عاشقش بودم نگاه گنند و مثل آدم ندیده ها تعجب کنند.آه آقای دکتر کجایید؟من به شما احتیاج دارم.آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.

من آدم باران دیده ایی هستم؟نمیدانم. من فقط میدانم توی اجتماعم و خوب بلدم از پس مردهایی که با آن ها در تعامل کاری هستم بر بیایم ولی باید اعتراف کنم همیشه زرنگ تر هایی هم هم هستند.که فکرش را هم نمی کنی از کجا می خورندت و تا چند ساعت هنوز حس هایت کرخت شده اند و شک می شوی که چه قدر شیک و مجلسی پیچت زدند !در این جور مواقع سردرد عجیبی سراغم می آید و که زورش فقط به جمجمه ام می رسد.میدانید سردرد حریف نورون های ریز ریز مغزی من نمی شوند؟من با فکر کردن به چیزهایی که آرامترم می کنند می توانم در ناحیه فرونتال مغزم به صورت زیر آستانه ایی آلفایم را افزایش بدهم و به طرز زیرکانه ایی  از شر سردردهای مزخرف پس سری ام خلاص شوم.میدانستید من می توانم سردردهایم را کنترل کنم و به هیچ دارویی احتیاج نداشته باشم؟حتی به داروهای شما آقای دکتر!بله آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.

آقای دکتر..می خواستم بدین وسیله ازتان تشکر کنم.ازتان متشکرم که اجازه دادید آن روز توی مطب خفتتان کنم.راستش من خودم هم نمیدانستم میخواهم بغلتان کنم(!) من فقط نزدیک مبل تان ایستادم تا وقتی آمدید داخل برایتان همانطور سرپا حرف بزنم اما آنقدر ناراحت بودم که طاقت نیاوردم و بی اراده به طرف شما قدم برداشتم و سرم را گذاشتم  روی کت سورمه ایی چند ملیونی شما و های های گریه کردم.میدانم کار بدی کردم که هیچ حرفی نزدم.این را هم میدانم که شما فقط دست های مرا گرفته بودید و سعی می کردید مرا از خودتان دور کنید که خدایی ناکرده منشی فضولتان شما را در آن حالت نبیند و خوشحالم که شما بالخره بعد از سی ثانیه موفق شدید مریضتان را که مثل بختک بهتان چسبیده بود را از خودتان جدا کنید و به حرفم بیاورید تا به شما بگویم بله بله آقای دکتر.من مریض شما بودم.

راستش یک چیز دیگر را هم باید برایتان بگویم آقای دکتر.این چندمین بار است که آقای عودی را توی مطب شما میبینم.راستش من هروقت که وارد مطب شما می شوم حتی با چشم های بسته هم می توانم حدس بزنم که این مرد اینجا بوده یا نه، جالب نیست؟بوی تن این مرد یک بوی خاصی است که همیشه اندام های (دقیقا همین ها را) حسی شنیداری مرا تحریک می کند به مغزم فشار بیاورم که این بوی آشنا متعلق به کدام یک از آدم هایی است که می شناسمشان و همیشه خدا هم موفق می شوم این اسانس موجود در هوا را شناسایی کنم.آخرین بار هم همین طوری که الکی الکی داشتیم راجع به دیر شدن وقت هایمان با هم صحبت می کردیم یک بسته عود خوش رنگ و لعاب به من داده بود که از آن موقع به بعد من هر شب قبل از خواب آن ها را می بویم و چشم هایم خمار خواب می شود و خواب می روم.راستش چند هفته ایی می شود که این عود ها را شب ها می بویم.راستش فکر می کنممنبه این بیمار شما؛آقای عودی را می گویم،بله فکر می کنم به ایشان علاقه مند شدم.آه آقای دکتر این مرد میداند من مریض شما بودم.و شاید برای پرسیدن چیزهایی درباره من نزد شما بیاید.آن وقت شما باید درباره من به او خوب بگویید.باشد؟ آه...خدای من!آیا این مرد می خواهد با من ازدواج . . .آیا او هم به من علاقه مند است؟اگر علاقه نداشت برای چه باید به من یک بسته عود هدیه می کرد؟یا چرا باید موقع رفتن از من خداحافظی می کرد،هان؟آن مرد باید حتمن درباره من توی سرش  تصمیماتی داشته باشد که وقتی سنم را به او گفتم لبخند زد و گفت جوان تر به نظر می رسم دیگر،مگه نه!؟ اگر او دفعه بعدی که مرا دید پیشنهاد ازدواجش را مطرح کرد باید چه عکس العملی نشان بدهم؟هیجان زده شودم؟یا وانمود کنم جا خوردم؟اصلا نکند باید دفترچه بیمه ام را از روی میز منشی بر دارم و با رفتنم به او جواب رد بدهم؟نکند او از من خجالت بکشد و پیشنهادش را نتواند مطرح کند؟ اگر اصلا دیگر ندیدمش چه طور؟آقای دکتر من باید از فردا هر روز به مطب شما بیایم و آن مرد را ملاقات کنم..آقای دکتر؟آقای دکتر اینجایید؟با شما هستم.دکتر؟

اصلا نباید به این چیزها فکر می کردم،نباید روحم را درگیر این مسائل می کردم،نباید با کسی در این باره حرفی می زدم.حالا که این طور شد دیگر پایم را توی مطب نمیگذارم.دلم نمی خواهد بیایم آنجا.اصلا..اصلا دیگر با هیچ غریبه ایی حرف نمیزنم.کتاب فرانسه من کجاست.هوووووف..چی چی سیوم؟آه لعنتی..این سردرد قبل تر ها بیش تر قابل کنترل بود.دکتر!!این صدا..این نور..این بوی تند ادکلن خانم فرهنگ اعتمادیه نشین ،این عودهای لعنتی سردردم را زیادتر می کنند.باید از اینجا فرار کرد.باید از این شهر گریخت.آه دکتر...من مریض تخت شماره چند بودم؟چرا هیچ کسی برای من گل نمی آورد؟چرا هیچ کسی برایم شیر عسل درست نمی کند؟چرا هیچ کس برایم مولانا نمی خواند؟آه خدای من چه قدر از فرم ناخن های این منشی دیلم و دماغ دراز متنفرم.انگار او نمیداند نوادگان جد بزرگ من هنوز دارند توی عمارت قدیمی پدر بزرگ هایمان زندگی می کنندکه انقدر خودش را برای من میگیرد.چه قدر شوخی هایش با این مرد نچسب و زننده است.چه قدر ناشیانه مدام عود لای دفترش را می بوید.همه اش تقصیر شماست آقای دکتر.شما انصاف ندارید.شما هیچ حق ویژه ایی برای بیمارانتان قائل نمی شوید.مگر یادتان رفته؟ببینم دکتر من مریض چه کسی بودم؟


+حال من خوب می شود کنار شماها (+)


+ بازنشر این پست در وبلاگستان(+)


من در یک رب مانده . . .
برعکس همه زنانی که موقع بیرون رفتن از جلوی آینه اتاقشان کنده نمی شوند ؛من هرگز جرات نکرده ام موقع بیرون رفتن به هیچ کدام از آینه های خانه نگاه کنم و استرس این را داشتم که کسی از توی آینه بیاید بیرون و باز توی گوشم وز وز کند "این لباس های مضحک،این آرایش مزخرف بی روح،این رژلب نارنجی نزده شده روی میز،این کیف،این گونی،این عطر،این موها،مسخره اند" مسخره. برعکس همه دانشجوهایی که کلاس های اول ترم را نمی روند و دانشگاه را شلوغ دوست دارند من دقیقا روزهای اول ترم ،نیمکت های خالی وسط حیاط ،بوفه های خالی از آدم را دوست دارم و بقیه کلاس ها را تا آخر ترم یکی در میان غیبیت می کنم چون از شلوغی متنفرم. برعکس همه آدم هایی که قهوه را با کیک سفارش می دهند من معمولا یک نیمرو تنگش می زنم و از نگاه میزبانی که روبه رویم نشسته یا صاحب کافه خجالت نمی کشم.برعکس همه دخترهایی که وقتی می خواهند دل ببرند ؛ کلمه های خوشگل خوشگل ردیف می کنند من دیروز به پسری که چشم هایش را خیلی دوست داشتم گفتم چشم هایت را ببند و او بست و درست بعد از یک دقیقه به او گفتم" چشم های تو به غایت زیبایند.چشم های تو شبیه چشم های اسب اند" و او ماند از اینکه مژه ها و چشم هایش شیه چشم های اسبند لبخند بزند یا اخم کند. برعکس همه کارمندانی که برای خودشان ساعت رفت و آمد تعریف می کنند من هیچ وقت نتوانستم درک کنم که"الان ساعت کاری است" یعنی چه! و همیشه هروقت دلم خواسته بروم خرید،بروم بام،بروم بازار، بروم سینما صرف نظر از درستی و غلطی کارم مرخصی گرفتم و این کارها را انجام داده ام. برعکس همه آدم های زیادی که دور و برم هستند و نباید تنها باشم،برعکس همه لبخندهایی که به بچه مدرسه ایی های توی اتوبوس هفت تیر زدم ،برعکس همه هدیه هایی که گرفتم ،برعکس همه راه هایی که نرفته ام ،برعکس همه جمله های قشنگی که خطاب به آدم های زندگی ام نوشته ام ،برعکس همه رنگ های تیره ایی که می پوشم،برعکس همه گل هایی که خریده ام،برعکس همه صدقه هایی که توی صندوق ها ریخته ام،برعکس تمام حرف هایی که توی دهانم ماسیده اند و تمام شعرهایی که نگفته ام و تمام جاهایی که نرفته ام و تمام آدم هایی که دوستم نداشته اند و تمام آدم هایی که خواستند فریبم بدهند و تمام دردهایی که فهمیده ام و تمام آرزوهایی که نداشته ام و تمام حس هایی که داشته ام و تمام جمله هایی که مرا تایپ شدند و فعل هایی که از آخر حرف هایم خورده ام و تمام جواب هایی که نگفته ام  تقلب هایی که ننوشته ام...من..و دلم...همیشه طور دیگری زندگی کرده ایم.برعکس همه این ها ما همیشه...خوب و راضی بوده ایم و خوشحالیم .برعکس زندگی کنید.برعکس حرکت عقربه همه ساعتهای رومیزی، برعکس چرخش زمین به دور خود در تمام این سال ها،برعکس همه پیشامدهای تعیین شده توی کتاب ها،برعکس همه اعداد صفر تا صد برعکس همه سطرهای این نوشته این جمله ها را برعکس بخوانید و به نشدن های زندگی تان به چشم دوستی نگاه کنید و از بودنتان،از اینگونه بودنتان ل ذ ت ببرید. درست مثل من که برعکس همه آدم هایی که می نویسند پاییزتان مبارک من می نویسم "برعکس همه آدم هایی که پاییز رو لحظه شماری می کنند من همه دلهره های قشنگم برای زمستون ه . . . "زمستان" تنها فصلیه که میتونه تمام کرختی های پاییز خمار شده رنگی رنگی رو یکدست و به طور تمام آدمی رو اغنا کنه..زمستان عزیز لطفا زودتر بیا.س.ب "  + بازنشر این پست در لینک زن . . .