" آقای کیوسک "






















۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

شاید باورتان نشود ولی تمام سرعت من از من گرفته شده،مسخره است ،ولی کم کم حساس می کنم تمام سلول هایم دارند سرجایشان کپک می زنند.خیلی از چیزها دارند عوض می شوند،من این تغییر را حس می کنم.علایقم برگشته.اصلا یک آدم دیگر شده ام.احساس می کنم حس سیالی دارد لحظه به لحظه درم رسوخ می کند که دست و پایم را از حرکت می بندد.حسی که با آمدنش دارم می شوم "یک آدم دیگر" .اتفاقات پیش بینی نشده زیادی برایم می افتد.حس و حال خوبی ندارم پدال را گم کرده ام.من می فهمم که سرعت خون من دارد لحظه به لحظه افول می کند.با این بدن نیمه جان هم دارم مدام با آدم های اطرافم می جنگم.اینجا یک مشت دختر و پسر زبان نفهم دارند سعی می کنند با من زندگی کنند.آنها حتی زبان مرسوم خودشان را هم بین خود نمی توانند بفهمند.من به یک متن قوی فکر می کنم.روزهایم بیش تر به کتاب میگذرد.موسیقی های بومی گوش می کنم.برای خودم یادداشت شخصی می نویسم و چیز میزهایم را لای کتابم پنهان می کنم. فکرم عمیقا در حال تغییر است.حس جنین یک قورباغه را دارم در لحظه تولد.هر روز که از خواب بیدار می شوم احساس می کنم جایی زندگی می کنم که نمی شناسمش.باید اضافه کنم بعد از حرف هایی که از آقای الف شنیدم خیلی نظرم عوض شد.توی چند روز گذشته من ساعت ها به این فکر کردم که "آیا زندگی من انقدر ساده و بی محتوا بوده که یک انسان با بودن یا نبودش بتواند آن را انقدر تحت تاثیر قرار دهد" ؟؟همچنین از خودم سوال می کنم که چه چیزی می تواند مرا از زندگی راضی نگه دارد که به خاطر رسیدن به آن دارم انقدر با روزهایم وقت کشی مفرط می نمایم ! این را هم بگویم که احساس می کنم فصل جفت گیری برگشته!این روزها به طرز غیرقابل شمارشی تمام مردان و زنانی که دوست من و همراهم بودند فوج فوج دارند زوج می شوند و این مرا لحظه به لحظه از دوستانم دورتر می کند و یک تنهایی عمیق تر بر جسم و جانم می نشیند،خیلی چیزها هم دیگر برایم اعتبار گذشته را ندارند. نمیدانم توصیف این احوالاتم می تواند کمکی به بهتر شدن وضعیتم کمک کند یا نه ولی حسی در سینه من چنگ می اندازد که روزهای سخت در انتظارم می توانند به سرعت سپری شوند،منوط بر اینکه هرچه زودتر از این موقعیت کوفتی بزنم بیرون!فکرهای که اگر تحقق پیدا کنند چیزهای زیادی تغییر میکنند.هرگز از تغییر کردن دوستانم نترسیدم،ازینکه در محیط جدیدتری قرار بگیرم یا با روحیات متنوع تری انس بگیرم،آماده پذیرش هر گونه جدال سخت تر یا شرایط پیچیده تر با وضعیت موجودم هستم؛ البته اگر از این رکود خسته کننده جان سالم به در ببرم!چیزهای مهمی برای ایجاد ساختار درست تر در انتظار منند که باید آن ها را سامان بدهم و تنظیم یک استراتژی محافظه کارانه تر احتمالا  اهم ارکان موجود در این لیست است. در این ایام کندی و رکود باید اعتراف کنم بدجوری دلم برای مشاورین اعظمم تنگ شده،خیلی وقت است یک دل سیر با آن ها حرف نزدم.حتما دغدغه نویی در زندگی شان بوجود آمده که اینقدر در عالم خودشان گمند.گاهی اوقات نبود بعضی فایل های خاص بیشتر توی ذهن آدم سنگینی می کنند تا آنهایی که در قلبت فضای خالی ایجاد کردند.من معمولا دوستانی که نبودشان مغزم را تحت فشار قرار می دهند را مهم تر می بینم،مشاورین من درست همان آدم هایی هستند که خلاشان مغزم را خسته تر می کند.شاید بهتر باشد هرچه سریع تر قرار یک عصرانه را با آن ها بگذارم. نمیدانم حالاتی که دچارش شدم یک بیماری شناخته شده است یا نه،و اساسا می شود نامش را بیماری گذاشت! ولی آنچه مسلم است شرایط جدید هیچ باب میلم نیست.از آن دخترک پر شر و شور سرزبان دار یک انسان خسته جلوی شما نشسته که مدام با افکار توی سرش درگیر است و چرایش را نمیداند،و دیگر اینکه احساسات عجیب غریب زیادی محیط اش کرده اند مثلا حسی شبیه وقتی که از ماه آویزانت کرده باشند و تو ندانی در آن لحظه حساس باید مثانه پر ات را خالی کنی یا از ارتفاع بترسی! در حال حاضر هیچ یک از این حس ها برایم واقعا مهم نیست.زمان دارد به سرعت می گذرد و من تقریبا هیچ غلطی نکرده ام،این وضعیت دارد زیادی طول می کشد.کسی باید سرعت خون مرا افزایش دهد. خانم ها..!آقایان!کسی سرعت مرا زیاد کند لطفا. + از دست رفتن"حمید بیگلی" عزیز،غم بزرگی بود.روحش شاد. + وقتی یک کاری خوب است،خب خوب است دیگر!! این خط را برای تشکر از آقای "محمد" نوشتم که با انتخاب خوانندگان این صفحه کامنت محبوب این پست انتخاب شده،ممنونم محمد عزیز.من و بچه ها برای دلسوزی عمیقت در کامنت ها تشکر کردیم.مرسی. رها
"  من در یک رب مانده جامانده ام"

                                     " من در یک رب مانده جامانده ام"



                                     " من در یک رب مانده جامانده ام"


همین که فکر کردم اونقدر شجاع هستم که حرفامو بنویسم و یکهو تصمیم گرفتم تکست بدم همین که تصورم این بود اونقدر برای خودم کرک و پر دارم که نوشته هام باز drfat نشن. همین که میدونستم شماره جدید من رو کسی نمی شناسه، همین انتظار شیرین که بپرسی : shoma? همین که هزار بار توی اون بیست  و دو دقیقه به خودم گفتم "جواب میده" ..جواب نمیده" .جواب میده؟ نه نه...نمی پرسه..ولی احتملا جواب میده . . همین که با دیدن  اسمت روی گوشیم خفه خون بگیرم با همه بی سرانجام بودنش یعنی من یک انسانم که از جنس زنانگی خودش به دنیا نگاه می کنه و احساساتشو به این راحتی ها در نطفه خفه نمی کنه. اونجا نتونستم بنویسم ولی اینجا برات می نویسم: manam.raha.. mehr. parsal in moghe!!shenakhti?
هعی لعنتی! یک سال* گذشت و خبری از تو نشد؛ از تو هیچ نامه ایی نرسید... فکر می کنم من یه بیمار روانی ام که هرشب پشت این پنجره مزخرف منتظرم که دوباره از پشت این شیشه ها برام کاپشن ات رو در بیاری؛ نمک بریزی و بهم لبخند بزنی.آره من یه آدم  ساده ام.و با همه سادگی ام امروز سالگرد رفتنت رو اینجا نوشتم. رفتنی که هیچ قشنگ نبود. پارسال این موقع یادت ه؟؟؟ نه..یادت نیس. به تو هم میگن مرد؟ ببینم بالاخره ارشد همونجا قبول شدی؟ * یک سال قمری خیلی دقیق. +این پست هیچ منافاتی با پست قبل نداشت. +این جدی ترین پستی است که تا اینجا در وبلاگ کیوسک به ثبت رسیده است. + fd aowdj
ابروکار ابروهایم را خراب کرده؛از صبح خورده توی ذوقم؟نرسیدم بروم یک خرید درست و حسابی کنم؟سرماخوردگی گلویم را مثل دستمال کاغذی مچاله شده خشک کرد؟استادم زیادی چرت و پرت می گفت؟با مادرم بحثم شده؟فلانی تحویلم نمی گیرد؟توی محل کارم جر و بحث پیش آمده؟دلم خواست آن کفشی را بخرم که پولم بهش نمیرسید؟از کار و زندگی افتاده ام؟درس هایم،کارهایم،تکست هایم همه زمین مانده اند.؟تازگی ها شب ها دو سه برابر شب های دیگر خسته می شوم؟پولهایم تمام شده؟چیزی برای خودم نمانده؟اصلا یک قرون هم ته کیفم نمانده؟اتاقم به هم ریخته است.؟نهار نخوردم؟دیشب شام نخوردم؟امشب شام نداشتیم؟خسته می شوم واقعا؟ فدای سرم.اگر بدانید من چه حالی دارم این روزها.همه اش فدای یک تار موی خودم.وای وای وای وای.من خوشبخترین دختر روی زمین لعنتی توام خدا.خوش بخت ترین.کیس یو خدا..کیس یو..این روزها انقدر خوبم که می توانی هرچه قدر دوست داری شرایط را سخت تر از این کنی،شرایطم فوق العاده است.فوق الاده ترین روزهای عمرم.کسی ساعت برنارد را ندزدیده؟من بهش احتیاج دارم.حالا لطفا.حالا. آبان..آبان ماه نود و دو
صبح های نمناک شمال را دوست دارم.همین چند روز پیش ساعتای نه و ده با ویبره اس ام اس بیدارم شدم و تا چشم باز کردم دیدم باران زده و سه تا قورباغه کوچولو به ردیف روی پنجره بالای تختم نشستند و قور قور می کنند.خدا پدر کسی که تکست داد را بیامرزد که اگر ویبره اس ام اس نمیزد و بیدار نمی شدم معلوم نبود تا نیم ساعت بعدش چندتا قورباغه از لب های مبارک من می بوسیدند و پرنسس می شدند.حالا اینکه چه طوری از آن پایین توانستند خودشان را به بالاترین نقطه ویلا برسانند را نمیدانم ولی احتمالا تا الان دیگر متوجه شدیه اید که من اساسا آدم خوش شانسی هستم که همیشه یک اتفاق پیش بینی نشده تپل برایم رخ...همین چند روز پیش که هوا یک سردی خاص بامزه ایی داشت من رفتم شمال.یک شمال تک سرنشین و بدون همسفر! و اینکه برعکس همه آدم هایی که می گویند الان فصل شمال نیست اتفاقا خیلی هم فصل شمال بود.اگر در این فصل به سفر بروید می توانید جاذبه هایی را در جنگل و دریا و مردمش ببینید که در تابستان و بهار و هیچ فصل دیگرش حس شدنی نیست،یک سردی خاصی توی جانت می نشیند که تحریکت می کند.مثل خوردن سکنجبین که بعد از خوردنش انگار یک حس موذیانه خنک تحریکت می کند و همینطور زیر پوستت جولان می دهد حالا فرقی نمی کند با خانواده ات باشی یا با دوستانت در هر صورت این حس بی انصاف آمده و هیچ هم رحمش نمی آید که موقعیت مناسبی برای شوخی نیست،وقتی پیش می آید آدم می شودش و بهتر است در چنین مورادی حواستان را ...بگذریم.البته الان که فصل جفت گیری گذشته و اگر آنقدر بی عرضه بودید که نتوانستید (مثل من) گزینه مناسب خودتان را پیدا کنیدو احتمالا (بی خود ادای آدم هایی که عاشق تنهایی شان هستند را در نیاورید که همه دیگر می دانیم پاییز و تنهایی معادله درجه دو افسردگی ماژور است) سرتان بی کلاه مانده بهتر است خودتان را آماده پاییزی کنید که تنها به عشق بازی آسمان با زمین نگاه می کنید و تنها سفر می روید و تنها لبو گاز می زنید و تنها تنها به کتابفروشی و کافه های شهرتان سرک می کشید. در این بین سفر شمال حداقل این مزیت را دارد که آدم هایی که توی جاده های این فصل با شما عازم سفر هستند می توانند همسفرهای خوبی به نظر برسند،دست کم از دور ،چون احتمالا با شما هم عقیده بودند و آن حس تحریک شدن زیر پوستی توی هوای نیمه سرد شمال را درک کرده اند که الان می روند شمال دیگر...خدا را چه دیدی شاید در همین هاگیر واگیر یک اتفاق خوب هم برای شما افتاد و توی همین مقصد طوری شد که از این تنهایی بی سر و ته در آمدید؛البته من همیشه معتقد بودم پسرهای تبریزی جزو جذاب تریین مردهای روی کره زمین هستند و اگر از زبر و زرنگی شان چشم بپوشی می توانند اسطوره های خوبی برای عاشقی کردن ما زن ها باشند حالا حسابش را بکنید چه حس خاص آدامسی  است این پسرهای رعنای تبریزی سرزبان دار خاندان پدری توی مراسمی نشسته باشند و لامسسب ها ردیف به ردیف کت و شلوارهای شق و رق پوشیده ،یکی در میان هم  سورمه ایی اند و تحصیلات عالیه شان در دانشگاه های معتبر فشار آدم را به هفت می رسانند با آن دندان های ردیف و سفید و ادکلن های دیوانه کننده شان و تو همچنان باید سفر شمال هفته بعد را تنها را توی سرت برنامه ریزی کنی.عرض می کردم الان که فصل جفت گیری گذشته ولی توی حال و هوای آنجا که فکر کنید خیلی از نگاه هایتان عوض می شود؛شاید اصلا از این تنهایی بی سرو ته به جاهای خوبی در زندگی یکنواخت تان رسیدید.برای من همیشه  شهرای شمالی مثل شهرهای اروپایی به نظر می رسند.فضای مرطوب ابری آنجا،آن درخت ها،آن معماری خاص خانه ها؛هوای باران زده؛رنگ آفتاب و خیلی چیزهای دیگرش همیشه مرا یاد کشورهای اروپایی می اندازد که هرگز نرفته ام .بچه تر که بودم یک خاله ایی داشتم که مدام بین فرنگ و ایران رفت و آمد می کرد،آن موقع ها که هنوز ساکن آنطرف نشده بود ،هروقت می آمدیم سفر توی اتاق های همین ویلا با  ساک دستی های لوکس و خوشگل فرنگی اش کلی رویا می چیدم و فکر می کردم چه قدر الان به خارج نزدیکم که دارم یک وسیله ساخت آنطرف را لمس می کنم. وقتی وسایلش را می دیدم که با کلی زرق و برق چیزهای خارجکی رویش نوشته بودند و  یک شفافیت خاصی دارند قند توی دلم آب می شد که من هم یک روزی می روم آنجا و مادرم  کلی لباس های دخترانه برایم می خرد و به دخترعموهایم پزش را می دهم.حالا بیست و خرده ایی از آن سال ها گذشته و من توی اتاق های همان ویلا تنهایی پرسه می زنم و خبری از ساک دستی خاله فرنگ رفته ام نیست،خدا را چه دیدی!شاید بیست سال دیگر هم گذشت و آمدم تعریف کردم بیست سال پیش فکر می کردم باید رنگ لاک هایم را به یک مرد تبریزی بسپارم و الان فهمیدم تنهایی . . .+عنوان متن برگرفته از آهنگ "حال من خوب نیست" دایان.+خانم ملیحه تکستی که برای ویرایش ارسال کردید را نمیدانم چه طوری باید پاسخ بگویم.+ بازنشر این پست در وبلاگســــــتان.

   
 
صبح های نمناک شمال را دوست دارم.همین چند روز پیش ساعتای نه و ده با ویبره اس ام اس بیدارم شدم و تا چشم باز کردم دیدم باران زده و سه تا قورباغه کوچولو به ردیف روی پنجره بالای تختم نشستند و قور قور می کنند.خدا پدر کسی که تکست داد را بیامرزد که اگر ویبره اس ام اس نمیزد و بیدار نمی شدم معلوم نبود تا نیم ساعت بعدش چندتا قورباغه از لب های مبارک من می بوسیدند و پرنسس می شدند.حالا اینکه چه طوری از آن پایین توانستند خودشان را به بالاترین نقطه ویلا برسانند را نمیدانم ولی احتمالا تا الان دیگر متوجه شدیه اید که من اساسا آدم خوش شانسی هستم که همیشه یک اتفاق پیش بینی نشده تپل برایم رخ...

همین چند روز پیش که هوا یک سردی خاص بامزه ایی داشت من رفتم شمال.یک شمال تک سرنشین و بدون همسفر! و اینکه برعکس همه آدم هایی که می گویند الان فصل شمال نیست اتفاقا خیلی هم فصل شمال بود.اگر در این فصل به سفر بروید می توانید جاذبه هایی را در جنگل و دریا و مردمش ببینید که در تابستان و بهار و هیچ فصل دیگرش حس شدنی نیست،یک سردی خاصی توی جانت می نشیند که تحریکت می کند.مثل خوردن سکنجبین که بعد از خوردنش انگار یک حس موذیانه خنک تحریکت می کند و همینطور زیر پوستت جولان می دهد حالا فرقی نمی کند با خانواده ات باشی یا با دوستانت در هر صورت این حس بی انصاف آمده و هیچ هم رحمش نمی آید که موقعیت مناسبی برای شوخی نیست،وقتی پیش می آید آدم می شودش و بهتر است در چنین مورادی حواستان را ...بگذریم.
البته الان که فصل جفت گیری گذشته و اگر آنقدر بی عرضه بودید که نتوانستید (مثل من) گزینه مناسب خودتان را پیدا کنیدو احتمالا (بی خود ادای آدم هایی که عاشق تنهایی شان هستند را در نیاورید که همه دیگر می دانیم پاییز و تنهایی معادله درجه دو افسردگی ماژور است) سرتان بی کلاه مانده بهتر است خودتان را آماده پاییزی کنید که تنها به عشق بازی آسمان با زمین نگاه می کنید و تنها سفر می روید و تنها لبو گاز می زنید و تنها تنها به کتابفروشی و کافه های شهرتان سرک می کشید. در این بین سفر شمال حداقل این مزیت را دارد که آدم هایی که توی جاده های این فصل با شما عازم سفر هستند می توانند همسفرهای خوبی به نظر برسند،دست کم از دور ،چون احتمالا با شما هم عقیده بودند و آن حس تحریک شدن زیر پوستی توی هوای نیمه سرد شمال را درک کرده اند که الان می روند شمال دیگر...خدا را چه دیدی شاید در همین هاگیر واگیر یک اتفاق خوب هم برای شما افتاد و توی همین مقصد طوری شد که از این تنهایی بی سر و ته در آمدید؛البته من همیشه معتقد بودم پسرهای تبریزی جزوجذاب تریین مردهای روی کره زمین هستندو اگر از زبر و زرنگی شان چشم بپوشی می توانند اسطوره های خوبی برای عاشقی کردن ما زن ها باشند حالا حسابش را بکنید چه حس خاص آدامسی  است این پسرهای رعنای تبریزی سرزبان دار خاندان پدری توی مراسمی نشسته باشند و لامسسب ها ردیف به ردیف کت و شلوارهای شق و رق پوشیده ،یکی در میان هم  سورمه ایی اند و تحصیلات عالیه شان در دانشگاه های معتبر فشار آدم را به هفت می رسانند با آن دندان های ردیف و سفید و ادکلن های دیوانه کننده شان و تو همچنان باید سفر شمال هفته بعد را تنها را توی سرت برنامه ریزی کنی.عرض می کردم الان که فصل جفت گیری گذشته ولی توی حال و هوای آنجا که فکر کنید خیلی از نگاه هایتان عوض می شود؛شاید اصلا از این تنهایی بی سرو ته به جاهای خوبی در زندگی یکنواخت تان رسیدید.

برای من همیشه  شهرای شمالی مثل شهرهای اروپایی به نظر می رسند.فضای مرطوب ابری آنجا،آن درخت ها،آن معماری خاص خانه ها؛هوای باران زده؛رنگ آفتاب و خیلی چیزهای دیگرش همیشه مرا یاد کشورهای اروپایی می اندازد که هرگز نرفته ام .بچه تر که بودم یک خاله ایی داشتم که مدام بین فرنگ و ایران رفت و آمد می کرد،آن موقع ها که هنوز ساکن آنطرف نشده بود ،هروقت می آمدیم سفر توی اتاق های همین ویلا با  ساک دستی های لوکس و خوشگل فرنگی اش کلی رویا می چیدم و فکر می کردم چه قدر الان به خارج نزدیکم که دارم یک وسیله ساخت آنطرف را لمس می کنم. وقتی وسایلش را می دیدم که با کلی زرق و برق چیزهای خارجکی رویش نوشته بودند و  یک شفافیت خاصی دارند قند توی دلم آب می شد که من هم یک روزی می روم آنجا و مادرم  کلی لباس های دخترانه برایم می خرد و به دخترعموهایم پزش را می دهم.حالا بیست و خرده ایی از آن سال ها گذشته و من توی اتاق های همان ویلا تنهایی پرسه می زنم و خبری از ساک دستی خاله فرنگ رفته ام نیست،خدا را چه دیدی!شاید بیست سال دیگر هم گذشت و آمدم تعریف کردم بیست سال پیش فکر می کردم بایدرنگ لاکهایم را به یک مرد تبریزی بسپارم و الان فهمیدم تنهایی . . .

+عنوان متن برگرفته از آهنگ "حال من خوب نیست" دایان.

+خانم ملیحه تکستی که برای ویرایش ارسال کردید را نمیدانم چه طوری باید پاسخ بگویم.

+بازنشر این پست در وبلاگســــــتان.


دلم یک موقع هایی برای خودم می سوزد.مسخره است ولی این احساس شدنی است؛ یعنی اول باید بشوی اش بعد بدانی چه می گویم.یک موقع هایی در زندگی به نقطه ایی می رسی که فارغ از همه شکست ها و پیروزی هایت به خود می گویی من چه قدر بدبختم و احتمالا توی همان احوالات به این نتیجه عظیم می رسی که" چه قدر تنها بودی و نمیدانستی"،تازه میبینی چه قدر خسته ایی و بی حوصله.آنقدر که حتی رمق لبخند زدن توی آینه به خودت را هم  نداری.این جور مواقع بهتر است دفترجیبی مخصوصت را برداری و با روان ترین خودکار ممکن  و گوشی خاموش ،کت و کلاه کنی به سمت خیابانی که نیمی از روحت را آنجا جا گذاشته بودی.آن وقت شاید بتوانی بعد از یکی دو ساعت به بقیه روزت ادامه بدهی/من الان درست در این نقطه ایستادم.