" آقای کیوسک "






















من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی موهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.  شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما حرف هایم را می نویسم حتی اگر شیرین نباشند.راستش را بخواهید این بار کمی وحشی تر از قبل تر ها تایپ می کنم،آمده ام که یک اعتراف بنویسم. آمده ام که اعتراف سنگینی کنم.اعترافی که خودم هم توان باورش را ندارمــ.اعترافی که در همه طول عمر کتمانش می کردم،نه اینکه دروغ گفتم؛نه! فقطـ از حضورش بی اطلاع بودم.و نمیدانم چه شد که یکدفعه همین امروز متوجه حضور این جنین در حواسم شدم.پس با این ذهنیت بخوانید که "خودش هم نمیدانسته" من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود. از سر خط برایتان می نویسم؛اعتراف می کنم که :من دختر حسودی هستم. oopS/ این را تازه فهمیدم.یعنی هرچه فکر می کنم میبینم حسود نبودم؛بعدا شدم.نمونه هایش را هم تازگی ها درکــ کردم که برای شفاف سازی بیشتر به شرح ذیل می نویسم..برای مثال وقتی میبینم زنی کتابش را چاپ کرده حسود می شوم(فقطـ زن).وقتی میبینم شاعره ایی غزل غزل می سراید حسود می شوم(فقطـ زن).مطمئنم که هیچ وقت به دوست پسر کسی حسودی نکردم یا به مارک اور کت های چند صد دلاری پشت ویترین های پاساژ آریا؛ ولی الان یکـ هفته است برای داشتن کتاب "سال بلوا" به اندازه تمام عمرم به خواهرم حسود شدم.ازینکه روشنک هم تختی سال اول دبیرستانم در یکی از دانشگاه های مطرح تبریز پزشکی می خواند، و من با ترم آخر این دانشگاه مزخرفی که  تویش می لولم دست و پنجه نرم می کنم حسودی ام می شود.بی شرمانه است اما من به طلا؛هم باشگاهی و دوست صمیمی دوران دبیرستانم هم حسود می شوم وقتی؛هفته ایی هزار بار از بلاد کفر  پی ام میدهد که "رها!پاشو بیا اینجا،رها ول کن اون دانشگاه رو..رها" و من ترجیح میدهم این مهندسی لعنتی ام را بگیرم و مثل طلا به دامپزشکی خواندن در دانشگاه ایکس فکر نکنم و وانمود کنم همه چیز خوب آروم است و اصلا هم ناراحت یا ناراضی نیستم.خودم هم نمیدانستم انقدر حسودم اما دیروز موقع برگشتن از سرکار به حاشیه نویسی های همکارم روی پروژه مشترکمان حسودی کردم.من به شهره حسودی می کنم که پنج شش برابر من درس می خواند.حتی به سهیل حسود می شوم  وقتی میبینم  در نواختن سه تار رویایی من بهترین است.بین خودمان بماند یک موقع هایی پیش می آید به عکاسی خوب ارسطو غبطه می خورم و وانمود می کنم چندان هم سوژه هایش عالی نیستند با اینکه به خلاف این قضیه ایمان دارم. برای تکمیل شدن پرونده عرض می کنم با اینکه هیچ وقت نخواسته بودم شاعر باشم اما احساس می کنم وقت آن رسیده که به غزل واره های "امیر انصاری" و "وحید ناظم الرعایا" هم حسوی کنم؛از بس معاصر نویسی هایشان به جان می نشیند. من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود. نمیدانم دچار چه عارضه ایی شدم اما این حس حسادت دارد مثل خوره روحم را می خورد،می ترسم یک روز بزنند مقتول مرحومه رها فوت شد به خاطر خفگی ناشی از co2های در خونش.احساس می کنم نباید اینگونه باشم.مسخره است اما یک موقع هایی به خودم هم حسودی می کنم.به اینکه هی میرم جلوی آینه و قربان صدقه خودم و لباس پوشیدنم می روم.سلف کانفیدنسم زبان زد خاص و عام شده این چند وقته از بس می آیم اینجا و در نهایت گستاخی شاکله ذهنی تان را راجع به رها می شکنم و از نو می چینمش...می دانید شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما من حرف هایم را می نویسم.من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود. +پ.ن : می خواستم بنویسم این حسادت و غرض ورزی نیست و من این حسادت را دوست دارم و این ها،...دیدم همه شما بهتر از من جوابم را نوشتید.پی  نوشت را ارجاع می دهم به کامنت های خوبتان در همین پستـ . +خواننده صاحب شعور داشتن یکــ نعمت خیلی بزرگ است.ازینکه انقدر صاحب دل هستید ممنونم.خیلی /

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی