" آقای کیوسک "

























                                              

هیچ وقت از وسایل نقلیه عمومی خوشم نیامده.با آن بوق های مسخره و گوش خراشش.چراغ قرمز دوم را می ایستد.حالا می خواهد اتوبوس دهه شصت باشه یا مترو یا هرچیز دیگه.مهم اینه که وقتی سوار میشم احساس خفگی می کنم.پسرک با خستگی زیادی سوار اتوبوس میشود.با صورت و دست هایی آفتاب سوخته و لب هایی خشک..خیلی خشک! پسربچه چهار پنج ساله ایی از آن طرف اتوبوس خیره اش می ماند و ماشین اسباب بازی اش را محکم تر بغل می کند و با نگاهی پر از سوال مبهوت پسرک نوازنده میشود..و احتمالا به این فکر می کند که چه قدر اسفناک است که  چند سال بعد در بهبوهه نوجوانی به جای ماشین اسباب بازی چند ده دلاری اش باید مطربی کند..برای همین تضادها...همین دردهاست که از اتوبوس و همه ساکنینش بدم می آید..همیشه همین طور بوده..مادرم اما مخالف بود.همیشه می گفت اینقدر مغرور نباش..در اجتماع زندگی کن.از نزدیک دردهای جامعه رو ببین..و من عصبانی می شدم و می گفتم: در هوای گند اتوبوس؟؟؟؟از بچگی هروقت که به قول خودش دختر بدی می شدم اتوبوس سوارم می کرد.تمام طول مسیر برایم درد بود.اینکه با آن جسته ظریف و دامن پلیسه زیر دست پا آبلمو بشم واسم عذاب بود..مودبانه که نه اما با شرم و لابه سلام می گوید..و بعد شروع می کند به نواختن..خانوم ها جشن میلاد امامه مونه...برای تولد امام میزنم...لحظاتی بعد صدای نورس و بم پسربچه پانزده ساله با آن دست های پست پست شده تمام اتوبوس را تسخیر می کند.اتوبوس حرکت می کند.باد خنکی لای موهایم می پیچد.پسر در چشمان مسافران نه روی زمین را نگاه می کند و  رسا می گوید "عزیز بش به کنارم..ز عشقت بی قرارم..به خدا دوست می دارم..."  همه چیز از وقتی شروع شد که اون خانوم میان سال بی مسولیت دقیقا در اولین روزی که با کفش های ورن مشکی نویم در تخیلاتم پرواز می کردم و خانم پندرتن بودم با کفش های زاخار و کته و کلفت گلی اش پایم را لگد کرد و آرمان هایی که من از کیفکلاه قرمزیچرم سفیدم با اون کفش های ورن داشتم را تا مرز تخریب جلو برد و در ازیاش فقط  و فقط یک کلمه گفت : ببخشید.!!و من با اخم و  پشت چشم نازک مادر زوری بخشیدمش...و جیک نزدم.از آن روز به بعد از هرچه وسایل نقلیه عمومی است متنفرم.همه اش بوی شلوغی میدهد.بوی تعریق.بوی ونگ ونگ بچه..بوی نگه دار آقا ایستگاه رو رد کردیم..بوی پول خرد..پسربچه که می نوزاد برای دقایقی موفق می شود که تمام خاله زنک ها را مسحور کنسرت سیارش کند..نگاهش می کنم.خیلی درد دارد..سرش هنوز رو به زمین است..و می نوازد..اصلا همین شد که عاشق پیاده روی شدم.و تند راه رفتن بخشی از روزمرگی هایم شد...و بعد ها در دوی استقامت مدال آوردم.همه چیز از همین یک قضیه ساده شروع شد..اتوبوس برای من حکم کلاس درس را دارد...همان قدر عذاب آور است :دی از وقتی سوار میشوم همه اش منتظرم که تمام شود این مسیر لعنتی اش..همین که به چهار راه دوم می رسیم پیرمرد عصبانی و بی حوصله ایی که انگار خیلی از گرمای هوا کلافه است..بر پسربچه تند میشود که : بسه دیگه!!همین شماهایید که اسلام و دین رو به گند کشوندید..نزن پسر جون..نزن.چیه به اسم ائمه اخاذی می کنید.جمع کن ببینم!!پانصدی در دستانم مچاله می شود.پسربچه کلی خجالت می کشد.میخواست بگویدپدرم مریض است.می خواست تعریف کند که مادرش خیلی وقت است ترکشان کرده..خواست بگوید دوست داشت الان مدرسه می بود..اما هیچ نگفت و فقط ساکت ایستاد و از پنجره به شلوغی شهر و مردمش نگریست و نگریست...صدای پچ پچ اتوبوس را فرا می گیرد.تازه کل محاسنش که یک چا جمع شوند می توانم بگویم کلی اتفاق هم در اتوبوس رخ می دهد..خواستگار پیدا میشود برای آدم.دوست قدیمی ات را میبینی.از نزدیک اقشار مختلف جامعه را میفهمی و میشنوی شان.گاهی پای درد دل های یک پیرزن می نشینی و فقط به اندازه همان یک ربع ساعت گوشش میشوی..قیمت جدید نان دستت می آید..قیمت مسکن.تازه اگر خیلی اهل تکنولژی هم نباشی باز هم میتوانی بلوتوث بازی کنی..و کلی تم جدید بگیری.یا حتی کف اتوبوس چهارزانو  بنشینی و لپ تاپ ات را روشن کنی..من امتحان کردم آنتن گوشی ات هم پر میشود و خیلی سریع تر  از حالت های دیگر میتوانی با گوشی  on شوی..خصوصا اگر لژ نشینی اختیار کرده باشی :) اتوبوس هنوز به مقصد نرسیده.پسرک بدون کوچکترین حرفی انگار که سر زخمش تازه وا شده باشد و بدون دریافت کوچکترین مبلغی ایستگاه بعدی پیاده میشود و من موقع پیاده شدن مردک بی غیرت به ظاهرخدا پرست پشت سر پسربچه تا چشم کار می کند نگاهش می کنم طوریکه از کار زشتش خجالت بکشد. و شاید یادش بیاید که دل مومن خیلی عزیز است و نباید بشکند..برای همین اعصاب خورد کنی هایش هست دیگر..هیچ وقت از وسایل نقلیه عمومی خوشم نیامده..چراغ قرمز دوم را می ایستد.حالا می خواهد اتوبوس دهه شصت باشه یا مترو یا هرچیز دیگه.مهم اینه که وقتی سوار میشم احساس خفگی می کنم.

* وقتی تو نمی نویسی به یک جای دنیا بر می خوره!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی