" آقای کیوسک "






















از دیشب تاحالا همه اش صدای فلش دوربین های عکاسی در گوشم زنگ میزنند!!شب هم که نه،از عصری تا حالا...او که آمد دنبالم با هم کلی پیاده روی کردیم..و حرف های خوب خوب زدیم.همه اش می گفت: یه وری من خسته نباشی.کار خوب بود؟من هم هی ته دلم قیرویری می آمدم و هربار به عمد دستم را شل نگه می داشتم که او دستم را محکم تر بگیرد :) بین خودمان باشد توی یکی از همین کوچه پس کوچه های خلوت شهر هم یکدیگر را در آغوش کشیدیم و پشت دیوار تمام کتفهای مردانه اش را لمس کردم..حس خیلی خیلی خوبی بود.تا حالا همچین احساسی را تجربه نکرده بودم.گفته بودم تا به حال هیچ مردی مرا در آغوش نکشیده بود؟مزه اش هنوز زیر زبانم مانده لامصب...تجربه عجیبی بود..البته کلی می ترسیدم ها ..اما او همه اش میگفت نترس..و لبخند میزد..از کوچه که با احتیاط گذشتیم رسیدیم به خیل جمعیت...پشت درب سالن غلغله بود..از میان نفرها عبور کردیم و در صندلی های ردیف وسط نشستیم.کنار هم..مجری که وارد شد.کلی چرت و پرت های سخنوری بلغور کرد که من اصلا حواسم به آن حرف ها نبود.همه فکرم پیش دست هایم بودکه او نوازش شان می کرد. انگار که کیف پولش را در دست داشته باشد محکم چسبیده بود..بعد از یکی دو نفر مرا صدا کردند.تنها رفتم بالای سن.او آن پایین نشسته بود و آرام لبخند میزد .نگاهش کردم. و طوری که انگار با چشم هایش بگوید من هستم ..دلم را قرص میکرد..آخرین تصویری که از او در حافظه ام آمد چهره معصومش در لباس سرهم قرمز رنگ نوزادی اش بود.چشمک زدم..و آنها با یک پارچه سیاه رنگ چشمانم را بستند.همان جا بالای سن .و یک اسلحه به من دادند و گفتند به پارچه سفیدرنگ روبه رویت شلیک کن.تفنگ مثل لیزر بود نور زرد لیمویی اش را روی ملحفه سفیدرنگ جلویی را خوب به خاطر دارم.باورتان نمیشود اما آنها به من گفتند برای اینکه برنده شوی باید شلیک کنی.نتوانستم.روی ملحفه سفیدرنگ چشمان خودم بود که باید بهشان شلیک می کردم.تمام تنم میلرزید.اسلحه از دستم افتاد..همه اش می گفتند بزن بزن..بزن.اما من با چشمان بسته گریه می کردم.فقط یک مشت رنگ آنجا بود که با انها نقاشی می کشیدم..نقاشی خاصی بود..تصویر یک لبخند!!همه سالن نگاهم می کردند..من تصویر یک لبخند را می کشیدم ..و تند تند نقاشی می کردم و با رنگ ها شکل می کشیدم اما همین که به لب هایش رسیدم رنگ هایم تمام شدند..دلم نیامد نیمه کاره رهایش کنم..زمان رو به اتمام بود..تصمیم خودم را گرفتم و لب های خودم را گذاشتم...همین که لب هایت لب هایم.. چشمانت چشمانم و ....ناگهان دست هایش بر شانه هایم رسید..و صدای کف و سوت حاضران بلند شد..چشم هایم را باز کرد.و آرام در چشمانم نگریست..لبخندش کامل بود..به من خندید..زیبا..بعد در حالیکه تمام جمعیت برایم کف میزند همان جا بالای سن یواشکی زیر گوشم گفت : یه وری دراز دوست دشتنی من..بهت افتخار می کنم..بعدش هم کنار من ایستاد و عکاس ها کنار هم ردیف شدند..به من میگفت بخند!!من خندیدم.او می خندید..و عکاس ها با شور و شوق تمام تند و تند از ما عکس های دونفره می گرفتند.صدای فلش های عکس در گوشم زنگ می خورد..نورشان چشمانم را اذیت می کند..صدای مادرم می آید در حالیکه پرده را کنار میزند غرغر کنان می گوید: پاشو آفتاب اومد کف اتاق..بیدار شو دختر.فردا امتحان داری..بیدار شو!!پتو را رو می کشم روی سرم و به این فکر می کنم که آیا واقعا من دوست داشتنی هستم؟ *man 3 shabe k nakhabidam

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی