" آقای کیوسک "






















تو چادر سرت بود و من شال..تو ابروانت هم زیر مقنعه بلندت مخفی بود و من گوش هایم هم بیرون..تو ناخن هایت کوتاه بودند..یک دست مرتب..و من روی بلندی شان لاک کرم زده بودم..تو آمدی توی اتاق..من حواسم به کتابم بود.تو آمدی کنارم نشستی.و همین که نامت را پرسیدم در چشم هایم خیره شدی.با همان صورت بدون آرایش ات.با همان ساق دستت.با همان کفش های ساده ات...من سرم را بالا آوردم که اخم کنم.قیافه حق به جانب و دست پیش بگیرم که تو را دیدم..تو..این توی مومن محجبه موقر..تو..در چشم هایم نگاه کردی.خندیدی و گوله گوله اشک ریختی..باز در چشمانم خندیدی و خندیدی و خندیدی..من کنارت نشستم.دلم طاقت نیاورد بی تابی ات را ببینم.ما با هم حرف زدیم.من دست هایت را لای انگشت های لاک خورده ام گرم کردم.همان دست هایی که لاک داشتند..تو خودت را پرت کردی در آغوش من..تو شال مرا روی صورتت کشیدی و راحت تر هق هق زدی..همان شالی که بوی ادکلن داشت..و های های گریه کردی..این اولین بار بود..بانو بگذار صادقانه بنویسم.. اولین بار بود! تا حالا کسی اینطوری مرا دوست نداشته بود..اولین بار بود که کسی با آن همه خلوص با آن همه پارچه .های ضخیم.با آن همه ساق دست ..با آن همه ساده زیستی در بغلم گریه می کرد.درد دل می گفت..حرف میزد..مخاطبم می کرد...و من چه قدر این حس نزدیک بودن را دوست داشتم..توسرت را بالا آوردی.آرام شده بودی.ما حرف زدیم...یادت می آید بانو؟گفتی.. "راحت شدم "..دلت گرم شد...تست را انجام و لبخند زدی.موقع خداحافظی دست دادی و گفتی که فکر نمیکردی 22 سالم باشد..گفتی که اولین بار بود یک دختربچه بیست و دو ساله سنگینی درد سی و شش سالگی ات را آرام کرد..گفتی دختر جان دل پاک داشتن ،به حجاب تو نیست.به رنگ لاکت نیست.به گوشواره های بلندت نیست.گفتی خدا دوستم دارد.گفتی خیلی خوشبختم که به مردم کمک می کنم.گفتی قدر  خودم را بدانم.گفتی التماس دعا.گفتی "خانوم فاطمه زهرا شفاعتت کنه "تو رفتی.رویم را بوسیدی و رفتی..و  من در تمام مدت به این فکر می کردم که چه قدر خوب است که تو مرا با معیار حجابم نسنجیدی..و هنجار شنی های ظاهرم را دلیل بر بی منطقی اعتقاداتم ندانستی!!بگذار اعتراف کنم بانوی فوکلور من !!حالا که عقربک های ساعت قد قامت صبح می بندند و احتمالا تو هم مثل همه مردم شهر من در خوابی برایت همین جا و در همین سجده از نماز شب دعا کردم برای قرار دلت..من دوستت دارم..من همین سادگی ات.همین راحت بودنت همین خاکی بودنت را دوست داشتم..همین که مقایسه نکردی.همین که من و خودت را یکی دیدی.همین که سنگین نگاره نکردی..تو ایمان مرا به سخره نگرفتی.. تو خدایی شده بودی..تو چادر سرت بود و من شال..تو ابروانت هم زیر مقنعه بلندت مخفی بود و من گوش هایم هم بیرون..تو ناخن هایت کوتاه بودند..یک دست مرتب..و من روی بلندی شان لاک کرم زده بودم..تو آمدی توی اتاق.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی