" آقای کیوسک "






















غصه دار که میشوم راهروی باریکی پیش رویم باز میشود..با کلی مواد ضد عفونی کننده و سطل هایی تفکیک شده بر اساس اولویت های نان خشک و میوه جات و سرنگ و کاغذ و . . .اتاق روبه رویی تنها جایی است که در انبوه سیصد جفت چشم همزاد پنداری ام را تحریک میکند..دخترکی که با همه لباس های صورتی بخش دمپایی و حتی لاک ناخن های پایش را ست کرده است تا موزون جلوه کند..موهای بلوند..یا شاید هم قهوه ایی رنگش هربار آدمی را وا میداردتا در  ناخودآگاه مرده اش سیمای دختری به سن بیست را تلمیح کند که با موهایی روشن و دمپایی هایی صورتی در پستوی اتاق بیتوته کرده و همزاد اوست ..دیشب که داشتم با سیاهی زیر چشمانم در آینه پر از لک سرویس ها ور میرفتم خواب آلود و تند پرسید: توالت فرنگی اش خرابه؟؟و من به این فکر می کنم که آدم هایی هم جنس خودم هم اینجا یافت میشود..او این اتفاق نویی است برای امثال رها.این روزها کارم شده پاسخ گفتن به سوالات آدم ها..بخش ENT کجاست؟داروخانه مرکزی کجاست؟شما برای چه اینجایید؟صبح حوالی هشت و نیم صبح باید بیایی و ببینی این رهایی که با کفش هایی تق تقی در همین سالن ها راه میرفت حالا انقدر خسته است که جلوی درب اتاق اکو نشسته چشم هایش را میبندد و تازه میتواند خواب هم ببیند..جالبی اش اینجاست چند روز پیش در همین احوالات بود که گوشی در جیبم لرزید و چشم که باز کردم ،دیدم کلی آدم با دهان هایی نیمه باز به رها خیره اند که چه طور در حالت نشسته به خواب عمیق فرو میرود..جای همه رقبا خالی..یک رزیندنتی بود 6 ..7 ماه پیش کارآموزی بخش ما کلی زبان ریخت و ما قر و قمیش آمدیم که ایش و فیس و پری روزها در همین اوضاع نابسامان و چشم هایی پف کرده رها را دید و نشناخت ..باز خدا رو شکر که نشناخت.اگرنه هرچه فیس و غمزه داشتیم یک جا می خوابید هیچ..انگشت نما هم میشدیم..از همه اینها که بگذریم پنجره های اینجا شب ها رو به آسمان باز است..ساعت دو صبح میتوانی بروی توی حیاط و شیربرنج از ظهر مانده را یخ یخ بخوری و به گربه ها زبان درازی کنی..میتوانی تمام موزهای تخت بغلی را بخوری برای اینکه یخچال خالی شود و جا برای بقیه باز..فقط قدری گرسنگی های روز اذیتت میکند.هان یادم رفت بگویم اینجا سیگار کشیدن آزاد است..ادر همه ساعات روز..حتی قبل از افطار..هیچ کسی همه چپ و چوپ نگاهت نمی کند..احساس میکنم تازگی ها دارم به درجه ایی می رسم که گاهی فکر می کنم  انگار نباید انقدر شعار میدادم که سیگار فلان است و بسار.همه اش یک چیزی در درونم عصرها چنگ میزند که نکند سیگار برای همچین لحظه هایی است.دردم میگیرد..حسی دارد اینجا زمرمه می کند گویند سنگ لعل شود در مقام صبر غمت نباشد..غمت نباشد..غصه دار که میشوم راهروی باریکی پیش رویم باز میشود..با کلی مواد ضد عفونی کننده و سطل هایی تفکیک شده بر اساس اولویت های نان خشک و میوه جات و سرنگ و کاغذ و . .                +وقتی تو نمی نویسی به یه جای دنیا بر میخوره.+ممنون برای دعاهای رنگ به رنگتون..شما خداوندگار احساسید.+همچنان دعا دعا دعا :) سپاس.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی