" آقای کیوسک "






















واقعیت این استکه هیچ آدم خری مرا نمی فهمد.من دلم می خواست مثل آن دختر سرخ پوشی که پشت میز روبه رویی در "ترنج" نشسته بود دفتر یادداشت شخصی داشته باشم و نوشته هایم را توی آن بنویسم و برای "دوست پسر چیز فهمم "بخوانمشان.اصلا برای همین هم بود که چند وقتی وبلاگ نمی نوشتم.من تصمیم گرفتم به جای اینکه وبلاگ بنویسم توی دفتریاداشت مستطیل جیبی ام (درست شبیه دفتر مستطیل شکل جادویی آن دخترک) نوشته هایم را خوش خط و تر و تمیز با خودکار مشکی بنویسم و برای دوستم بخوانمش.هشت هزار و هشتصد تومان هم بابت یک همچین دفتریادداشتی که دست او دیده بودم هم پول پرداخت کردم و سعی کردم با خودکار مشکی پررنگ نوشته های خیلی شخصی ایی را که از مغزم توی صفحه می چکید را یادداشت کنم و آن را برای مردی که دوستش دارم بخوانم، اما !!واقعیت این است که این زحمت ها بیهوده بود. من همه این راه ها را رفتم و اتفاقا توی همان کافه و پشت همان میز نشستم اما. . .اما من تنها بودم :) بله.و هیچ کسی را نداشتم که بخواهد یادداشت های شخصی ام را برایش بخوانم.خیلی فکر کردم به اینکه مگر آن دخترک زشت سیگاری لاغر مردنی با آن انگشت های کشیده اش چه داشت که پاهایشان زیر میز با پسرکی که کنارش نشسته بود گره خورده بود و او داشت تند و تند نوشته هایی را از توی دفتریادداشتش بود را برای آن مرد می خواند و در نهایت هم به هیچ نتیجه ایی نرسیدم مگر اینکه من جدا "دختر حسودی شده ام" و این شد که من دوباره تصمیم گرفتم  به شغل شریف وبلاگ نویسی روی بیاورم.اینجا حداقل دوتا آدم می آیند موقع خواندن این خزعبلات روزانه من دود سیگارشان را توی صفحه آدم فوت می کنند.توی آن کافه که از همین چهار تا گوش و دوتا فوت هم خبری نبود.

بله عرض می کردم. واقعیت این است که من دارم فکر می کنم ازدحام بیش از حد کارهای روزمره و حجم بالای فعالیت هایی که قولشان را به اطرافیانم دادم تقریبا دارد مرا هر روز له می کند و باید اعتراف کنم این خستگی احتمالا خیلی بیش از حد توان من  باشدکه هست،ولی متاسفانه این خستگی تنها دلیل موجه من برای فرار کردن از افکار مزاحم توی سرم است.راستش تا تنها می شوم خیل عظیم فکرهایی توی سرم می پیچد که نگویمشان بهتر است، فقط توی این کشاکش بین فکر های توی سرم یک سری دلتنگی های ریز عمیق دارم که یک موقع هایی مرا می کشد.آن هم یک کشتن عمیق غ غ غ .نمیدانم قبلا هم نوشته بودم یا نه ولی هیچ چیز نمی تواند به اندازه یک صدای زیبا( زیبا برای من مفاهیم خاصی در این فیلد دارد) مرا به ارگلاسم روحی برساند.من در دلتنگی های توی سرم(و نه دلم) گاهی دلم برای صداهایی که با آن ها مانوس بودم تنگ می شود.برای آدمی که هزار بار به او گفتم " صدای تو مرا دیوانه می کندصدای تو مرا دیوانه می کندصدای تو مرا دیوانه می کند صدای تو مرا دیوانه می کند" و آن بی شرف دقیقا همین را از من دریغ کرد و دیگر نمیدانم چه شد که هرگر دلم نخواست به او تلفن کنم.

واقعیت این است که این روزها حتی حوصله گوش دادن به حرف آدم های اطرافم را ندارم،و وقتی کسی دارد با جدیت تمام با من حرف می زند و احتمالا نصیحتم می کند با خودم فکر می کنم جدا آرواره هایش درد نمی گیرد انقدر فکش را تکان تکان می دهد! و همین طور است که مکالمات روزمره و تماس های تلفنی ام کاهش فاحشی پیدا کرده و از این بابت هیچ حس خاصی ندارم.

واقعیت این است که من دیگر متنفرم از این زندگی سگی.از دوستانم.از تنهایی هایم.دلم یک عالمه اتفاقات جدید می خواهد.جدید و پرخطر.یک سری ریسک های حرفه ایی تر.از اینهمه تکرار صبحانه های چایی با بیسکوییت،از اینهمه کلاس های هشت صبح،از اینهمه درس خواندن های بی ثمر،و بحث های جدی و غیر جدی،از همه احساسات پوج و لهیده دخترانه،از اینهمه تغییرات خلقی ناشی از دست کاری شدن هورمون ها،از همه فکر های خاص،خیال پردازی های اول شب؛ و داد زدن های بی بهانه و بی بها،خیلی خسته شدم.واقعیت این است که زندگی یک سیکل معیوب تکراری است.که دچار لوپ ناهمگن نرسیدن ها شده است.

واقعیت این است که من فکر می کنم وقت آن رسیده که بعد از اینهمه فکر کردن های زیاد باید اعتراف کنم که در طول چهار سال گذشته شکست های زیادی را تجربه کرده ام و امروز که داشتم به عکس های این سال ها نگاه می کردم متوجه شدم "من یک بازنده ام"

تف.



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی