" آقای کیوسک "






















به مرحله ایی رسیدم که یک مقاله مرا تحریک می کند. مرحله ایی که یک موسیقی مرا مسخ می کند.و اشیا با من و من با اشیا حرف میزنیم مرحله ایی که با فکر کردن به خاطرات چند ماه اخیرم به جنون می رسم.بعد یک فیلم مرا زندگی می کند و من آن را.من به مرحله ایی رسیدم که با دیدن یک صحنه به اندازه هزار اسب بخار می توانم انرژی بگیرم و حتی اورست را فتح کنم در آن حال.. زندگی همیشه آنطوری که ما انتظارش را داریم پیش نمی رود.یک موقع هایی چشم باز می کنی میینی توی یک مسیری هستی که هیچ وقت انتظارش را نداشتی.خوب یا بدش پای خودتان ولی دهانش را طلا بگیرند آن کسی که نوشت در زندگی  زخم هایی هست که مثل خوره... به مرحله ایی رسیدم که هرشب قبل از خواب موقع خاموش کردن لامپ بالای سرم منتظرم مردی بیاید،همانی که خیلی زمان است منتظرش بودم،دستم را بگیرد لامپ خاموش شود و بعد دیگر نفهمم که هستم،کجایم،و دقیقا چندم اردی بهشت است.به به مرحله ایی به به به به ... که روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد،چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای...دردهایی که درست توی مسیری که فکرش را هم نمی کردی دچارش بشوی سراغت می آیند.بعد تو می مانی و ذهنی خالی از هر تصمیم گیری و پیشنهادی. به مرحله ایی رسیدم که دلم می خواهد تمام کمرم را خالکوبی کنم.این برچسب های اژدهانما دیگر مرا ارضا نمی کنند.برای بازوانم هم باید یک فکر دیگری بکنم...شاید بی نهایت .رسیدم به مرحله ایی که یکـ شعر وادارم می کند به عربده زدن.من در مرحله ایی به سر می برم که دلم میخواهد بروم کوه.و تمام تنش را با همه  صخره ها و سنگ هایش لمس کنم.در مرحله ایی به سر میبرم که دلم می خواهد توی آبشار نیاگارا شنا کنم،روی بلندترین درخت های جنگل های آمریکای جنوبی روی آن بلندترین شاخه ها بنشینم و سیگارم را روشن کنم.و روی بال های یک عقاب به ارگاسم برسم.حس می کنم باید توی یک جزیره دور زندگی کنم و در یکی از دانشکده های همان جزیره دور افتاده فارغ التحصیل شوم. این دغدغه ها کم کم تمام ذهنت را پر می کنند و تو باور می کنی که جدی جدی یک دردی تو را محیط کرده که به این راحتی ها جداشدنی نیست.باید برایشان یک فکری کرد.باید همه شان را یک جا نوشت  و دفن کرد تا شاید روزی،روزگاری پسربچه ایی بیش فعال توی شیطنت های همیشه اش آن را پیدا کند و بفهمد چرا پدرش مرد.و چرا خدا را نشناخت.بفهمد چه طور می شوددر زندگی به مرحله ایی رسید که پر از درد بود و قاه قاه خندید.بعد فقط نوشت کاش زندگی همیشه آنطوری که ما انتظارش را داریم ... تمام/

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی