" آقای کیوسک "






















۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من؛یه آدم معمولی» ثبت شده است

واقعیت این استکه هیچ آدم خری مرا نمی فهمد.من دلم می خواست مثل آن دختر سرخ پوشی که پشت میز روبه رویی در "ترنج" نشسته بود دفتر یادداشت شخصی داشته باشم و نوشته هایم را توی آن بنویسم و برای "دوست پسر چیز فهمم "بخوانمشان.اصلا برای همین هم بود که چند وقتی وبلاگ نمی نوشتم.من تصمیم گرفتم به جای اینکه وبلاگ بنویسم توی دفتریاداشت مستطیل جیبی ام (درست شبیه دفتر مستطیل شکل جادویی آن دخترک) نوشته هایم را خوش خط و تر و تمیز با خودکار مشکی بنویسم و برای دوستم بخوانمش.هشت هزار و هشتصد تومان هم بابت یک همچین دفتریادداشتی که دست او دیده بودم هم پول پرداخت کردم و سعی کردم با خودکار مشکی پررنگ نوشته های خیلی شخصی ایی را که از مغزم توی صفحه می چکید را یادداشت کنم و آن را برای مردی که دوستش دارم بخوانم، اما !!واقعیت این است که این زحمت ها بیهوده بود. من همه این راه ها را رفتم و اتفاقا توی همان کافه و پشت همان میز نشستم اما. . .اما من تنها بودم :) بله.و هیچ کسی را نداشتم که بخواهد یادداشت های شخصی ام را برایش بخوانم.خیلی فکر کردم به اینکه مگر آن دخترک زشت سیگاری لاغر مردنی با آن انگشت های کشیده اش چه داشت که پاهایشان زیر میز با پسرکی که کنارش نشسته بود گره خورده بود و او داشت تند و تند نوشته هایی را از توی دفتریادداشتش بود را برای آن مرد می خواند و در نهایت هم به هیچ نتیجه ایی نرسیدم مگر اینکه من جدا "دختر حسودی شده ام" و این شد که من دوباره تصمیم گرفتم  به شغل شریف وبلاگ نویسی روی بیاورم.اینجا حداقل دوتا آدم می آیند موقع خواندن این خزعبلات روزانه من دود سیگارشان را توی صفحه آدم فوت می کنند.توی آن کافه که از همین چهار تا گوش و دوتا فوت هم خبری نبود.

بله عرض می کردم. واقعیت این است که من دارم فکر می کنم ازدحام بیش از حد کارهای روزمره و حجم بالای فعالیت هایی که قولشان را به اطرافیانم دادم تقریبا دارد مرا هر روز له می کند و باید اعتراف کنم این خستگی احتمالا خیلی بیش از حد توان من  باشدکه هست،ولی متاسفانه این خستگی تنها دلیل موجه من برای فرار کردن از افکار مزاحم توی سرم است.راستش تا تنها می شوم خیل عظیم فکرهایی توی سرم می پیچد که نگویمشان بهتر است، فقط توی این کشاکش بین فکر های توی سرم یک سری دلتنگی های ریز عمیق دارم که یک موقع هایی مرا می کشد.آن هم یک کشتن عمیق غ غ غ .نمیدانم قبلا هم نوشته بودم یا نه ولی هیچ چیز نمی تواند به اندازه یک صدای زیبا( زیبا برای من مفاهیم خاصی در این فیلد دارد) مرا به ارگلاسم روحی برساند.من در دلتنگی های توی سرم(و نه دلم) گاهی دلم برای صداهایی که با آن ها مانوس بودم تنگ می شود.برای آدمی که هزار بار به او گفتم " صدای تو مرا دیوانه می کندصدای تو مرا دیوانه می کندصدای تو مرا دیوانه می کند صدای تو مرا دیوانه می کند" و آن بی شرف دقیقا همین را از من دریغ کرد و دیگر نمیدانم چه شد که هرگر دلم نخواست به او تلفن کنم.

واقعیت این است که این روزها حتی حوصله گوش دادن به حرف آدم های اطرافم را ندارم،و وقتی کسی دارد با جدیت تمام با من حرف می زند و احتمالا نصیحتم می کند با خودم فکر می کنم جدا آرواره هایش درد نمی گیرد انقدر فکش را تکان تکان می دهد! و همین طور است که مکالمات روزمره و تماس های تلفنی ام کاهش فاحشی پیدا کرده و از این بابت هیچ حس خاصی ندارم.

واقعیت این است که من دیگر متنفرم از این زندگی سگی.از دوستانم.از تنهایی هایم.دلم یک عالمه اتفاقات جدید می خواهد.جدید و پرخطر.یک سری ریسک های حرفه ایی تر.از اینهمه تکرار صبحانه های چایی با بیسکوییت،از اینهمه کلاس های هشت صبح،از اینهمه درس خواندن های بی ثمر،و بحث های جدی و غیر جدی،از همه احساسات پوج و لهیده دخترانه،از اینهمه تغییرات خلقی ناشی از دست کاری شدن هورمون ها،از همه فکر های خاص،خیال پردازی های اول شب؛ و داد زدن های بی بهانه و بی بها،خیلی خسته شدم.واقعیت این است که زندگی یک سیکل معیوب تکراری است.که دچار لوپ ناهمگن نرسیدن ها شده است.

واقعیت این است که من فکر می کنم وقت آن رسیده که بعد از اینهمه فکر کردن های زیاد باید اعتراف کنم که در طول چهار سال گذشته شکست های زیادی را تجربه کرده ام و امروز که داشتم به عکس های این سال ها نگاه می کردم متوجه شدم "من یک بازنده ام"

تف.



واقعیت این استکه هیچ آدم خری مرا نمی فهمد.من دلم می خواست مثل آن دختر سرخ پوشی که پشت میز روبه رویی در "ترنج" نشسته بود دفتر یادداشت شخصی داشته باشم و نوشته هایم را توی آن بنویسم و برای "دوست پسر چیز فهمم "بخوانمشان.اصلا برای همین هم بود که چند وقتی وبلاگ نمی نوشتم.من تصمیم گرفتم به جای اینکه وبلاگ بنویسم توی دفتریاداشت مستطیل جیبی ام (درست شبیه دفتر مستطیل شکل جادویی آن دخترک) نوشته هایم را خوش خط و تر و تمیز با خودکار مشکی بنویسم و برای دوستم بخوانمش.هشت هزار و هشتصد تومان هم بابت یک همچین دفتریادداشتی که دست او دیده بودم هم پول پرداخت کردم و سعی کردم با خودکار مشکی پررنگ نوشته های خیلی شخصی ایی را که از مغزم توی صفحه می چکید را یادداشت کنم و آن را برای مردی که دوستش دارم بخوانم، اما !!واقعیت این است که این زحمت ها بیهوده بود. من همه این راه ها را رفتم و اتفاقا توی همان کافه و پشت همان میز نشستم اما. . .اما من تنها بودم :) بله.و هیچ کسی را نداشتم که بخواهد یادداشت های شخصی ام را برایش بخوانم.خیلی فکر کردم به اینکه مگر آن دخترک زشت سیگاری لاغر مردنی با آن انگشت های کشیده اش چه داشت که پاهایشان زیر میز با پسرکی که کنارش نشسته بود گره خورده بود و او داشت تند و تند نوشته هایی را از توی دفتریادداشتش بود را برای آن مرد می خواند و در نهایت هم به هیچ نتیجه ایی نرسیدم مگر اینکه من جدا "دختر حسودی شده ام" و این شد که من دوباره تصمیم گرفتم  به شغل شریف وبلاگ نویسی روی بیاورم.اینجا حداقل دوتا آدم می آیند موقع خواندن این خزعبلات روزانه من دود سیگارشان را توی صفحه آدم فوت می کنند.توی آن کافه که از همین چهار تا گوش و دوتا فوت هم خبری نبود.

بله عرض می کردم. واقعیت این است که من دارم فکر می کنم ازدحام بیش از حد کارهای روزمره و حجم بالای فعالیت هایی که قولشان را به اطرافیانم دادم تقریبا دارد مرا هر روز له می کند و باید اعتراف کنم این خستگی احتمالا خیلی بیش از حد توان من  باشدکه هست،ولی متاسفانه این خستگی تنها دلیل موجه من برای فرار کردن از افکار مزاحم توی سرم است.راستش تا تنها می شوم خیل عظیم فکرهایی توی سرم می پیچد که نگویمشان بهتر است، فقط توی این کشاکش بین فکر های توی سرم یک سری دلتنگی های ریز عمیق دارم که یک موقع هایی مرا می کشد.آن هم یک کشتن عمیق غ غ غ .نمیدانم قبلا هم نوشته بودم یا نه ولی هیچ چیز نمی تواند به اندازه یک صدای زیبا( زیبا برای من مفاهیم خاصی در این فیلد دارد) مرا به ارگلاسم روحی برساند.من در دلتنگی های توی سرم(و نه دلم) گاهی دلم برای صداهایی که با آن ها مانوس بودم تنگ می شود.برای آدمی که هزار بار به او گفتم " صدای تو مرا دیوانه می کندصدای تو مرا دیوانه می کندصدای تو مرا دیوانه می کند صدای تو مرا دیوانه می کند" و آن بی شرف دقیقا همین را از من دریغ کرد و دیگر نمیدانم چه شد که هرگر دلم نخواست به او تلفن کنم.

واقعیت این است که این روزها حتی حوصله گوش دادن به حرف آدم های اطرافم را ندارم،و وقتی کسی دارد با جدیت تمام با من حرف می زند و احتمالا نصیحتم می کند با خودم فکر می کنم جدا آرواره هایش درد نمی گیرد انقدر فکش را تکان تکان می دهد! و همین طور است که مکالمات روزمره و تماس های تلفنی ام کاهش فاحشی پیدا کرده و از این بابت هیچ حس خاصی ندارم.

واقعیت این است که من دیگر متنفرم از این زندگی سگی.از دوستانم.از تنهایی هایم.دلم یک عالمه اتفاقات جدید می خواهد.جدید و پرخطر.یک سری ریسک های حرفه ایی تر.از اینهمه تکرار صبحانه های چایی با بیسکوییت،از اینهمه کلاس های هشت صبح،از اینهمه درس خواندن های بی ثمر،و بحث های جدی و غیر جدی،از همه احساسات پوج و لهیده دخترانه،از اینهمه تغییرات خلقی ناشی از دست کاری شدن هورمون ها،از همه فکر های خاص،خیال پردازی های اول شب؛ و داد زدن های بی بهانه و بی بها،خیلی خسته شدم.واقعیت این است که زندگی یک سیکل معیوب تکراری است.که دچار لوپ ناهمگن نرسیدن ها شده است.

واقعیت این است که من فکر می کنم وقت آن رسیده که بعد از اینهمه فکر کردن های زیاد باید اعتراف کنم که در طول چهار سال گذشته شکست های زیادی را تجربه کرده ام و امروز که داشتم به عکس های این سال ها نگاه می کردم متوجه شدم "من یک بازنده ام"

تف.



                          
             

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی موهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

  شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما حرف هایم را می نویسم حتی اگر شیرین نباشند.راستش را بخواهید این بار کمی وحشی تر از قبل تر ها تایپ می کنم،آمده ام که یک اعتراف بنویسم.

آمده ام که اعتراف سنگینی کنم.اعترافی که خودم هم توان باورش را ندارمــ.اعترافی که در همه طول عمر کتمانش می کردم،نه اینکه دروغ گفتم؛نه! فقطـ از حضورش بی اطلاع بودم.و نمیدانم چه شد که یکدفعه همین امروز متوجه حضور این جنین در حواسم شدم.پس با این ذهنیت بخوانید که "خودش هم نمیدانسته"

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

از سر خط برایتان می نویسم؛اعتراف می کنم که:من دختر حسودی هستم. oopS/ این را تازه فهمیدم.یعنی هرچه فکر می کنم میبینم حسود نبودم؛بعدا شدم.نمونه هایش را هم تازگی ها درکــ کردم که برای شفاف سازی بیشتر به شرح ذیل می نویسم..برای مثال وقتی میبینم زنی کتابش را چاپ کرده حسود می شوم(فقطـ زن).وقتی میبینم شاعره ایی غزل غزل می سراید حسود می شوم(فقطـ زن).مطمئنم که هیچ وقت به دوست پسر کسی حسودی نکردم یا به مارک اور کت های چند صد دلاری پشت ویترین های پاساژ آریا؛ ولی الان یکـ هفته است برای داشتن کتاب "سال بلوا" به اندازه تمام عمرم به خواهرم حسود شدم.ازینکه روشنک هم تختی سال اول دبیرستانم در یکی از دانشگاه های مطرح تبریز پزشکی می خواند، و من با ترم آخر این دانشگاه مزخرفی که  تویش می لولم دست و پنجه نرم می کنم حسودی ام می شود.بی شرمانه است اما من به طلا؛هم باشگاهی و دوست صمیمی دوران دبیرستانم هم حسود می شوم وقتی؛هفته ایی هزار بار از بلاد کفر  پی ام میدهد که "رها!پاشو بیا اینجا،رها ول کن اون دانشگاه رو..رها" و من ترجیح میدهم این مهندسی لعنتی ام را بگیرم و مثل طلا به دامپزشکی خواندن در دانشگاه ایکس فکر نکنم و وانمود کنم همه چیز خوب آروم است و اصلا هم ناراحت یا ناراضی نیستم.خودم هم نمیدانستم انقدر حسودم اما دیروز موقع برگشتن از سرکار به حاشیه نویسی های همکارم روی پروژه مشترکمان حسودی کردم.من به شهره حسودی می کنم که پنج شش برابر من درس می خواند.حتی به سهیل حسود می شوم  وقتی میبینم  در نواختن سه تار رویایی من بهترین است.بین خودمان بماند یک موقع هایی پیش می آید به عکاسی خوب ارسطوغبطه می خورم و وانمود می کنم چندان هم سوژه هایش عالی نیستند با اینکه به خلاف این قضیه ایمان دارم. برای تکمیل شدن پرونده عرض می کنم با اینکه هیچ وقت نخواسته بودم شاعر باشم اما احساس می کنم وقت آن رسیده که به غزل واره های "امیر انصاری" و "وحید ناظم الرعایا" هم حسوی کنم؛از بس معاصر نویسی هایشان به جان می نشیند.

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

نمیدانم دچار چه عارضه ایی شدم اما این حس حسادت دارد مثل خوره روحم را می خورد،می ترسم یک روز بزنند مقتول مرحومه رها فوت شد به خاطر خفگی ناشی از co2های در خونش.احساس می کنم نباید اینگونه باشم.مسخره است اما یک موقع هایی به خودم هم حسودی می کنم.به اینکه هی میرم جلوی آینه و قربان صدقه خودم و لباس پوشیدنم می روم.سلف کانفیدنسم زبان زد خاص و عام شده این چند وقته از بس می آیم اینجا و در نهایت گستاخی شاکله ذهنی تان را راجع به رها می شکنم و از نو می چینمش...می دانید شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما من حرف هایم را می نویسم.من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.


+پ.ن : می خواستم بنویسم این حسادت و غرض ورزی نیست و من این حسادت را دوست دارم و این ها،...دیدم همه شما بهتر از من جوابم را نوشتید.پی  نوشت را ارجاع می دهم به کامنت های خوبتان در همین پستـ .

+خواننده صاحب شعور داشتن یکــ نعمت خیلی بزرگ است.ازینکه انقدر صاحب دل هستید ممنونم.خیلی /



                          
             

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی موهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

  شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما حرف هایم را می نویسم حتی اگر شیرین نباشند.راستش را بخواهید این بار کمی وحشی تر از قبل تر ها تایپ می کنم،آمده ام که یک اعتراف بنویسم.

آمده ام که اعتراف سنگینی کنم.اعترافی که خودم هم توان باورش را ندارمــ.اعترافی که در همه طول عمر کتمانش می کردم،نه اینکه دروغ گفتم؛نه! فقطـ از حضورش بی اطلاع بودم.و نمیدانم چه شد که یکدفعه همین امروز متوجه حضور این جنین در حواسم شدم.پس با این ذهنیت بخوانید که "خودش هم نمیدانسته"

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

از سر خط برایتان می نویسم؛اعتراف می کنم که:من دختر حسودی هستم. oopS/ این را تازه فهمیدم.یعنی هرچه فکر می کنم میبینم حسود نبودم؛بعدا شدم.نمونه هایش را هم تازگی ها درکــ کردم که برای شفاف سازی بیشتر به شرح ذیل می نویسم..برای مثال وقتی میبینم زنی کتابش را چاپ کرده حسود می شوم(فقطـ زن).وقتی میبینم شاعره ایی غزل غزل می سراید حسود می شوم(فقطـ زن).مطمئنم که هیچ وقت به دوست پسر کسی حسودی نکردم یا به مارک اور کت های چند صد دلاری پشت ویترین های پاساژ آریا؛ ولی الان یکـ هفته است برای داشتن کتاب "سال بلوا" به اندازه تمام عمرم به خواهرم حسود شدم.ازینکه روشنک هم تختی سال اول دبیرستانم در یکی از دانشگاه های مطرح تبریز پزشکی می خواند، و من با ترم آخر این دانشگاه مزخرفی که  تویش می لولم دست و پنجه نرم می کنم حسودی ام می شود.بی شرمانه است اما من به طلا؛هم باشگاهی و دوست صمیمی دوران دبیرستانم هم حسود می شوم وقتی؛هفته ایی هزار بار از بلاد کفر  پی ام میدهد که "رها!پاشو بیا اینجا،رها ول کن اون دانشگاه رو..رها" و من ترجیح میدهم این مهندسی لعنتی ام را بگیرم و مثل طلا به دامپزشکی خواندن در دانشگاه ایکس فکر نکنم و وانمود کنم همه چیز خوب آروم است و اصلا هم ناراحت یا ناراضی نیستم.خودم هم نمیدانستم انقدر حسودم اما دیروز موقع برگشتن از سرکار به حاشیه نویسی های همکارم روی پروژه مشترکمان حسودی کردم.من به شهره حسودی می کنم که پنج شش برابر من درس می خواند.حتی به سهیل حسود می شوم  وقتی میبینم  در نواختن سه تار رویایی من بهترین است.بین خودمان بماند یک موقع هایی پیش می آید به عکاسی خوب ارسطوغبطه می خورم و وانمود می کنم چندان هم سوژه هایش عالی نیستند با اینکه به خلاف این قضیه ایمان دارم. برای تکمیل شدن پرونده عرض می کنم با اینکه هیچ وقت نخواسته بودم شاعر باشم اما احساس می کنم وقت آن رسیده که به غزل واره های "امیر انصاری" و "وحید ناظم الرعایا" هم حسوی کنم؛از بس معاصر نویسی هایشان به جان می نشیند.

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

نمیدانم دچار چه عارضه ایی شدم اما این حس حسادت دارد مثل خوره روحم را می خورد،می ترسم یک روز بزنند مقتول مرحومه رها فوت شد به خاطر خفگی ناشی از co2های در خونش.احساس می کنم نباید اینگونه باشم.مسخره است اما یک موقع هایی به خودم هم حسودی می کنم.به اینکه هی میرم جلوی آینه و قربان صدقه خودم و لباس پوشیدنم می روم.سلف کانفیدنسم زبان زد خاص و عام شده این چند وقته از بس می آیم اینجا و در نهایت گستاخی شاکله ذهنی تان را راجع به رها می شکنم و از نو می چینمش...می دانید شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما من حرف هایم را می نویسم.من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.


+پ.ن : می خواستم بنویسم این حسادت و غرض ورزی نیست و من این حسادت را دوست دارم و این ها،...دیدم همه شما بهتر از من جوابم را نوشتید.پی  نوشت را ارجاع می دهم به کامنت های خوبتان در همین پستـ .

+خواننده صاحب شعور داشتن یکــ نعمت خیلی بزرگ است.ازینکه انقدر صاحب دل هستید ممنونم.خیلی /




برایشان عجیب است..به من می گویند زن ملوان زبل.از بس مشکی می پوشم.از بس لاغرم.از بس درازم.از بس تند تند راه می روم.و تند تر حرف میزنم..حس می کنند برایشان تافته جدا بافته ام.با عینک های  طبی بزرگی که میزنم iهیچ مانوس نیستند؛زمانیکه " اشو " عزیزم را حاشیه نویسی می کنم مرا احمق می پندارند و ترجیح میدهند به جای "نان سیر" با سس فراوان جوجه کباب بخورند با دوغ بدون گاز..آنها ساعت ها فیلم دیدن ها و خواندن نقدهایشان را به حساب بیکار بودنم می گذارند.اولویت های متفاوت شان در شرایط مختلف باعث شده که بیشتر حس خاص بودن از نوع منفی را به خوردم دهند..روزهای نخست برایم ساده بود.اینکه ندانند چه قدرسانتی مانتال بودنم را دوست دارم..اینکه ندانند چرا دایما هنذفری به گوش راه میروم..یا چرا پیاده رفتن را به دور دور هایی عصرگاهی شان ترجیح می دهم.و چرا هربار با شنیدن رینگتن گوشی  بی اختیار چشم هایم پر میشوند!!بعد ها کم کم خسته شدم..و گاهی ناراحت..از گیر دادن های مسخره شان ،از تحریک مناطق حساس حواسم..از شک کردن به عواطفم..همزیستی مسالمت آمیزی به نظر نمی رسید..مخصوصا شب هایی که هورمون هایشان بهم میریخت..تا اینکه نمیدانم دقیقا چه طور شد که یک شب آمد...یکی از همان هایی که بیشتر از همه به شعرهای مورد علاقه ام میخندید.و روی تنهایی ام خیمه زد.فکر کردم آمده که به نوشته هایم به لحظه هایم حمله کند..اما هیچ چیز نگفت.فقط سرش را گذاشت روی زانوهایم و دست هایم را روی چشمانش کشید و تا می توانست بویید..گفت یکی از همان هایی که همیشه مرا "زن ملوان زبل "صدا می کرد دورش زده و آیفون سفید رنگش را به معشوقه او داده و چند هفته ایی است که فهمیده هیچ کدام دوستان خوبی برایش نبوده اند وقتی حتی به معشوقه های یکدیگر هم رحم نمی کنند.دست هایم را که از چشمانش برداشتم صورتش خیس بود.سکوت که کردم نگاهم می کرد و تند و تند می بوسیدتم.. وقتی برای چند لحظه با لب هایش روی برجستگی گونه های سردم مکث کرد؛ تازه فهمیدم که چه قدر به یک آدم دور و برم احتیاج داشتم..حتی اگر کوچکترین حسی بهش نداشته باشم... یک دست زمخت با دلی که خیلی آشفته است..که بیاید و برای یک لحظه هم که شده دردم را لمس کند و بعد هرکجا دلش خواست برود..چشمانم را که بستم..آغوشش که گرمی ام شد کتاب از دستم افتاد..و آرامم که کر؛گفت ببخشمش..گفت هرگز مرا نشناخته بود..گفت هزار سال وقت می برد تا کسی مهربانی تو را بفهمد..و من همانطور لبخند میزدم..و نمیدانم چرا آنهمه خوشحال بودم!چند دقیقه بعد..درست وسط نم نم شبانه پاییزی خیلی خنک این شهر.دستانم را بوسید.و همانطوری که بوق آژانس در گوشش می پیچید به چشم هایم نگاه کرد و گفت : چشمهایت برای یک عمر اسارت یک مرد کافی است،حتی اگر یک روزی زن ملوان زبل بشوی و خندید و رفت..همین که درب را پشت سرش بست ؛جای خالی اش گوشواره افتاده از گوشم را رویکاناپه نارنجیرنگ یافتم..و در حالیکه به حاشیه نویسی هایم ادامه میدادم بالای صفحه نوشتم"بهترین حس اونیه که تو انقدر حالت خراب بشه که نفهمی کی گوشواره ات از گوشت افتاده"حتی اگر بعد از چند دقیقه دوباره تنها شوی..

+بگذارید دیگران هرچه میخواهند زیر رگبار جهالتشان درستی شما را زیر سوال ببرند..بگذارید هرچه که میخواهند به شما و افکارتان بخندند..شما قوی باشید..این سکوت توام با صبر شما و مداومتتاتن است که برایتان می ماند..آن ها به واقع خودشان را تحقیر کرده اند و روزی به این نتیجه خواهند رسید.



برایشان عجیب است..به من می گویند زن ملوان زبل.از بس مشکی می پوشم.از بس لاغرم.از بس درازم.از بس تند تند راه می روم.و تند تر حرف میزنم..حس می کنند برایشان تافته جدا بافته ام.با عینک های  طبی بزرگی که میزنم iهیچ مانوس نیستند؛زمانیکه " اشو " عزیزم را حاشیه نویسی می کنم مرا احمق می پندارند و ترجیح میدهند به جای "نان سیر" با سس فراوان جوجه کباب بخورند با دوغ بدون گاز..آنها ساعت ها فیلم دیدن ها و خواندن نقدهایشان را به حساب بیکار بودنم می گذارند.اولویت های متفاوت شان در شرایط مختلف باعث شده که بیشتر حس خاص بودن از نوع منفی را به خوردم دهند..روزهای نخست برایم ساده بود.اینکه ندانند چه قدرسانتی مانتال بودنم را دوست دارم..اینکه ندانند چرا دایما هنذفری به گوش راه میروم..یا چرا پیاده رفتن را به دور دور هایی عصرگاهی شان ترجیح می دهم.و چرا هربار با شنیدن رینگتن گوشی  بی اختیار چشم هایم پر میشوند!!بعد ها کم کم خسته شدم..و گاهی ناراحت..از گیر دادن های مسخره شان ،از تحریک مناطق حساس حواسم..از شک کردن به عواطفم..همزیستی مسالمت آمیزی به نظر نمی رسید..مخصوصا شب هایی که هورمون هایشان بهم میریخت..تا اینکه نمیدانم دقیقا چه طور شد که یک شب آمد...یکی از همان هایی که بیشتر از همه به شعرهای مورد علاقه ام میخندید.و روی تنهایی ام خیمه زد.فکر کردم آمده که به نوشته هایم به لحظه هایم حمله کند..اما هیچ چیز نگفت.فقط سرش را گذاشت روی زانوهایم و دست هایم را روی چشمانش کشید و تا می توانست بویید..گفت یکی از همان هایی که همیشه مرا "زن ملوان زبل "صدا می کرد دورش زده و آیفون سفید رنگش را به معشوقه او داده و چند هفته ایی است که فهمیده هیچ کدام دوستان خوبی برایش نبوده اند وقتی حتی به معشوقه های یکدیگر هم رحم نمی کنند.دست هایم را که از چشمانش برداشتم صورتش خیس بود.سکوت که کردم نگاهم می کرد و تند و تند می بوسیدتم.. وقتی برای چند لحظه با لب هایش روی برجستگی گونه های سردم مکث کرد؛ تازه فهمیدم که چه قدر به یک آدم دور و برم احتیاج داشتم..حتی اگر کوچکترین حسی بهش نداشته باشم... یک دست زمخت با دلی که خیلی آشفته است..که بیاید و برای یک لحظه هم که شده دردم را لمس کند و بعد هرکجا دلش خواست برود..چشمانم را که بستم..آغوشش که گرمی ام شد کتاب از دستم افتاد..و آرامم که کر؛گفت ببخشمش..گفت هرگز مرا نشناخته بود..گفت هزار سال وقت می برد تا کسی مهربانی تو را بفهمد..و من همانطور لبخند میزدم..و نمیدانم چرا آنهمه خوشحال بودم!چند دقیقه بعد..درست وسط نم نم شبانه پاییزی خیلی خنک این شهر.دستانم را بوسید.و همانطوری که بوق آژانس در گوشش می پیچید به چشم هایم نگاه کرد و گفت : چشمهایت برای یک عمر اسارت یک مرد کافی است،حتی اگر یک روزی زن ملوان زبل بشوی و خندید و رفت..همین که درب را پشت سرش بست ؛جای خالی اش گوشواره افتاده از گوشم را رویکاناپه نارنجیرنگ یافتم..و در حالیکه به حاشیه نویسی هایم ادامه میدادم بالای صفحه نوشتم"بهترین حس اونیه که تو انقدر حالت خراب بشه که نفهمی کی گوشواره ات از گوشت افتاده"حتی اگر بعد از چند دقیقه دوباره تنها شوی..

+بگذارید دیگران هرچه میخواهند زیر رگبار جهالتشان درستی شما را زیر سوال ببرند..بگذارید هرچه که میخواهند به شما و افکارتان بخندند..شما قوی باشید..این سکوت توام با صبر شما و مداومتتاتن است که برایتان می ماند..آن ها به واقع خودشان را تحقیر کرده اند و روزی به این نتیجه خواهند رسید.


موهای مشکی بلندی که از فرق وسط باز شده..کتونی های آل استار سبز..شال کرم..مانتوی سفید..و قدی که یحتمل دو سه سانتی از من دیلم تر به نظر میرسید آخرین لباسیه که تنش میبینم..همین طوری که رژ لب قهوه ایی اش رو پر رنگ تر میکنه غر میزنه که "تا کی میخوایی اینطوری بمونی دختر؟ یه خورده به خودت برس" به سیگارم پک میزنم و بی اعتنا به حرفهایی که میشنوم حلقوی بودن دودها رو زل میزنم."یه نگاه به خودت بنداز...یه روزی پشیمون میشی ها..ببین اصن خودشو ول کرده..نه مو..نه ابرو..نه لاک...این چه مدلشه رها" همینطوری که دارم روزنامه خارجی کلاس زبانشو ورق میزنم بلند میخونم ایزی کام ایزی گو....عصبانی میشه..ولوم صداشو میبره بالا.."رها با توام ها..."از وقتی یادم میاد همین بوده..اصن نمیدونم چه طور هنوز دوستم مونده با اینکه قاطی خیلی از دوستای دیگه ام کنار گذاشتمش!!حتی یادم نیست آخرین بار کی بهش زنگ زدم..با اینکه از منش و افکارش خوشم نمیاد ولی معرفتشو دوست دارم..شش ماه یکدفعه هم که بهش زنگ بزنی باز هر وقت بهش احتیاج داشته باشی با یه تلفن میاد پیشت.."من هم سن و سال تو بودم انقدر شیطون بودم که...."از شبی که مادرش رفته بود سفر و نصفه شبی از اتاق تاریکش میزنه بیرون و تا صبح با دوست پسرش حال میکنند میگه.از اینکه از پیش امیر میومده میرفته پیش کامیار از اینکه یکی شون براش کت مارک میخریده اون یکی کیفشو..کفری که میشه با دستهاش حرف میزنه..سعی میکنه قانعم کنه که دارم به بخت هام لگد میزنم .میخواد بهم بگه پسرها تو این دوره و زمونه ظاهرتو مبینند میان سمت افکارت.تمام تلاشش اینه که بهم یاد بده چه طور در دوستی هام هم نفع ببرم هم لذت..بحث های روانشناسی و جامعه شناختی پیش میاره که نباید انقدر محتاط باشم و بهتره در دوستی هام شجاعت به خرج بدم.. سیگارمو که توی زیر سیگاری میخشکونم لپشو میکشم ودر حالیکه میرم قهوه بریزم بهش میگم: عصبانی که میشی بیشتر دوستت دارم سیمین جونم.پاشو برو کلاس زبانت دیر شد...موهای مشکی فرق وسطش رو میزنه پشت گوشش و غر غر کنان در رو میبنده و میره..در حالیکه روزنامه جامونده اش رو ورق میزنم ،گوشی در جیبم میلرزه که اس ام اس زده:

بعد از کلاس زبان میام دنبالت..این پسردایی دامادمون خیلی به ظاهر و اینا اهمیت میده..اون آرایش ات رو هم عوض نکنی میکشمت.بهش گفتم میخوایی سرکلاس خصوصی هاش بشینی..تابلو نکنی!!

از اینکه چهار سال از من بزرگتره و باز مثه بچه ها افکارش بامزه است خنده ام میگره و دلم بیشتر از همیشه براش تنگ میشه...لیوان قهوه ام رو سر میکشم و جواب میدم:

پسردایی دامادتون نه خودتو قربون :)

+تنهایی ایی که با هرکسی پر بشه تنهایی نیست.عوارضیه برای نفر بعد!




موهای مشکی بلندی که از فرق وسط باز شده..کتونی های آل استار سبز..شال کرم..مانتوی سفید..و قدی که یحتمل دو سه سانتی از من دیلم تر به نظر میرسید آخرین لباسیه که تنش میبینم..همین طوری که رژ لب قهوه ایی اش رو پر رنگ تر میکنه غر میزنه که "تا کی میخوایی اینطوری بمونی دختر؟ یه خورده به خودت برس" به سیگارم پک میزنم و بی اعتنا به حرفهایی که میشنوم حلقوی بودن دودها رو زل میزنم."یه نگاه به خودت بنداز...یه روزی پشیمون میشی ها..ببین اصن خودشو ول کرده..نه مو..نه ابرو..نه لاک...این چه مدلشه رها" همینطوری که دارم روزنامه خارجی کلاس زبانشو ورق میزنم بلند میخونم ایزی کام ایزی گو....عصبانی میشه..ولوم صداشو میبره بالا.."رها با توام ها..."از وقتی یادم میاد همین بوده..اصن نمیدونم چه طور هنوز دوستم مونده با اینکه قاطی خیلی از دوستای دیگه ام کنار گذاشتمش!!حتی یادم نیست آخرین بار کی بهش زنگ زدم..با اینکه از منش و افکارش خوشم نمیاد ولی معرفتشو دوست دارم..شش ماه یکدفعه هم که بهش زنگ بزنی باز هر وقت بهش احتیاج داشته باشی با یه تلفن میاد پیشت.."من هم سن و سال تو بودم انقدر شیطون بودم که...."از شبی که مادرش رفته بود سفر و نصفه شبی از اتاق تاریکش میزنه بیرون و تا صبح با دوست پسرش حال میکنند میگه.از اینکه از پیش امیر میومده میرفته پیش کامیار از اینکه یکی شون براش کت مارک میخریده اون یکی کیفشو..کفری که میشه با دستهاش حرف میزنه..سعی میکنه قانعم کنه که دارم به بخت هام لگد میزنم .میخواد بهم بگه پسرها تو این دوره و زمونه ظاهرتو مبینند میان سمت افکارت.تمام تلاشش اینه که بهم یاد بده چه طور در دوستی هام هم نفع ببرم هم لذت..بحث های روانشناسی و جامعه شناختی پیش میاره که نباید انقدر محتاط باشم و بهتره در دوستی هام شجاعت به خرج بدم.. سیگارمو که توی زیر سیگاری میخشکونم لپشو میکشم ودر حالیکه میرم قهوه بریزم بهش میگم: عصبانی که میشی بیشتر دوستت دارم سیمین جونم.پاشو برو کلاس زبانت دیر شد...موهای مشکی فرق وسطش رو میزنه پشت گوشش و غر غر کنان در رو میبنده و میره..در حالیکه روزنامه جامونده اش رو ورق میزنم ،گوشی در جیبم میلرزه که اس ام اس زده:

بعد از کلاس زبان میام دنبالت..این پسردایی دامادمون خیلی به ظاهر و اینا اهمیت میده..اون آرایش ات رو هم عوض نکنی میکشمت.بهش گفتم میخوایی سرکلاس خصوصی هاش بشینی..تابلو نکنی!!

از اینکه چهار سال از من بزرگتره و باز مثه بچه ها افکارش بامزه است خنده ام میگره و دلم بیشتر از همیشه براش تنگ میشه...لیوان قهوه ام رو سر میکشم و جواب میدم:

پسردایی دامادتون نه خودتو قربون :)

+تنهایی ایی که با هرکسی پر بشه تنهایی نیست.عوارضیه برای نفر بعد!




بارون که می کوبه به پنجره اتاقم

دلم

بیشتر تنگ میشه!

منم و دریچه کولر و

خونه خالی

....


* آخه الان وقت سرما خوردن بود :(



من از دندان پزشکی متنفرم.من اساسا از هرچیزی که مربوط به دندان و دندان درد مرتبط باشم متنفرم.من اساسا از هرچه دکتر دندان پزشک هست حالم به هم می خورد.من حتی از همجنس های خودم که که رفته اند دندان پزشک شده اند هم بدم می آید.من از بوی دندان پزشکی..از آن اینه های مقعر و محدب..از آن فیس فیس کردن های یکریز..از ایمپلنت.از پلاکت..از سوزن..از درد از آخ متنفرم.من اساسا از اینکه دهان نازنینم را تا تهیگاه حلق باز نگه دارم و آقای دکتر تا چشم کار میکند برود در دهان من متنفرم.از اینکه دست هایش و هر چه از فلزات عجق و وجق و ناموزون در آن حوالیست بکند در دهان مبارک من ؛منتفرم.من..من از فاکتورهای جدید ارتدنسی که بر پوسیدگی دندان اضافه نمی کنند ..از آمپول بی حسی.از روکش های دردآور و جرمگیری های دوهزار و ان از ترس اتاق انتظار از خانم منشی چاق و بدقواره بداخلاق اعصاب تعطیل دندان پزشکی از تلق مسخره روی صورت دکتر در مقاب سیل خونابه هایی که از لب و لوچه من خیز می گیرند به سمت آقای کتر..از صندلی بی اصل و نسب دندان پزشکی با آن جک مزخرفش.از نورهای تصنعی و چندش آور اتاق درمان.از آن همه میخ و سیخ و دنگ فنگ..از پوسترهای تبلیغاتی پروتز...از کارت ویزیت آقای دکتر.از وقت بعدی..از عصب کشی..از پر کردن.و حتی از ویزیت ساده حالم به هم می خورد.متنفرم.من اساسا ..من..من  

دارم از درد میمرم....

*دندانمان را 10 صبح ترمیم کردیم خوب بود.درد نداشتیم ها...الان تازه یادش افتاده درد بگیرد بی شرف.

*از ایام امتحانات متنفرم.متنفر

*مدیونید اگه فکر کنید این درد لعنتی باعث شد من بتونم امتحانو بپیچونم و نروم سر جلسه..

*قوی باش دختر.