لعنتی.نباید موقع کار موبایلم را جواب می دادم.آقای مدیر بیخود نیست دو سال است دارد چش غره می رود که تلفن های شخصی تان را در محل کار جواب ندهید.آه لعنتی..کاش جواب تو را هم مثل همه زنگ هایم نمی دادم.کاش ریجکتت می کردم.کاش اس ام اس خودکار برایت می فرستادم که " آآآآآی ویل کار یو لیدر " و هیچ وقت هم بهت زنگ نمی زدم،که صدای کلفت و مردانه ات را بشنوم،که تو آنطرف گوشی داد بزنی به من بگویی بی شرف و من مجبور بشوم صدایم را ببرم بالاتر و جواب های آبدار بدهمت،که مجبور نشوم از اتاقم عصبی بزنم بیرون و برای اینکه همکارانم صدایم را نشوند از پله ها بیایم پایین و تمام خیابان های اطراف محل کارم را پیاده و تلفن به دست گز کنم که همه آدم های غریبه و آشنای آن حوالی عصبی شدن مرا،بلند بلند حرف زدن های مرا هاج و واج نگاه کنند،بغض کردن مرا نگاه کنند،ناراحتی مرا،شکستن مرا از مردی که عاشقش بودم نگاه گنند و مثل آدم ندیده ها تعجب کنند.آه آقای دکتر کجایید؟من به شما احتیاج دارم.آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.
من آدم باران دیده ایی هستم؟نمیدانم. من فقط میدانم توی اجتماعم و خوب بلدم از پس مردهایی که با آن ها در تعامل کاری هستم بر بیایم ولی باید اعتراف کنم همیشه زرنگ تر هایی هم هم هستند.که فکرش را هم نمی کنی از کجا می خورندت و تا چند ساعت هنوز حس هایت کرخت شده اند و شک می شوی که چه قدر شیک و مجلسی پیچت زدند !در این جور مواقع سردرد عجیبی سراغم می آید و که زورش فقط به جمجمه ام می رسد.میدانید سردرد حریف نورون های ریز ریز مغزی من نمی شوند؟من با فکر کردن به چیزهایی که آرامترم می کنند می توانم در ناحیه فرونتال مغزم به صورت زیر آستانه ایی آلفایم را افزایش بدهم و به طرز زیرکانه ایی از شر سردردهای مزخرف پس سری ام خلاص شوم.میدانستید من می توانم سردردهایم را کنترل کنم و به هیچ دارویی احتیاج نداشته باشم؟حتی به داروهای شما آقای دکتر!بله آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.
آقای دکتر..می خواستم بدین وسیله ازتان تشکر کنم.ازتان متشکرم که اجازه دادید آن روز توی مطب خفتتان کنم.راستش من خودم هم نمیدانستم میخواهم بغلتان کنم(!) من فقط نزدیک مبل تان ایستادم تا وقتی آمدید داخل برایتان همانطور سرپا حرف بزنم اما آنقدر ناراحت بودم که طاقت نیاوردم و بی اراده به طرف شما قدم برداشتم و سرم را گذاشتم روی کت سورمه ایی چند ملیونی شما و های های گریه کردم.میدانم کار بدی کردم که هیچ حرفی نزدم.این را هم میدانم که شما فقط دست های مرا گرفته بودید و سعی می کردید مرا از خودتان دور کنید که خدایی ناکرده منشی فضولتان شما را در آن حالت نبیند و خوشحالم که شما بالخره بعد از سی ثانیه موفق شدید مریضتان را که مثل بختک بهتان چسبیده بود را از خودتان جدا کنید و به حرفم بیاورید تا به شما بگویم بله بله آقای دکتر.من مریض شما بودم.
راستش یک چیز دیگر را هم باید برایتان بگویم آقای دکتر.این چندمین بار است که آقای عودی را توی مطب شما میبینم.راستش من هروقت که وارد مطب شما می شوم حتی با چشم های بسته هم می توانم حدس بزنم که این مرد اینجا بوده یا نه، جالب نیست؟بوی تن این مرد یک بوی خاصی است که همیشه اندام های (دقیقا همین ها را) حسی شنیداری مرا تحریک می کند به مغزم فشار بیاورم که این بوی آشنا متعلق به کدام یک از آدم هایی است که می شناسمشان و همیشه خدا هم موفق می شوم این اسانس موجود در هوا را شناسایی کنم.آخرین بار هم همین طوری که الکی الکی داشتیم راجع به دیر شدن وقت هایمان با هم صحبت می کردیم یک بسته عود خوش رنگ و لعاب به من داده بود که از آن موقع به بعد من هر شب قبل از خواب آن ها را می بویم و چشم هایم خمار خواب می شود و خواب می روم.راستش چند هفته ایی می شود که این عود ها را شب ها می بویم.راستش فکر می کنممنبه این بیمار شما؛آقای عودی را می گویم،بله فکر می کنم به ایشان علاقه مند شدم.آه آقای دکتر این مرد میداند من مریض شما بودم.و شاید برای پرسیدن چیزهایی درباره من نزد شما بیاید.آن وقت شما باید درباره من به او خوب بگویید.باشد؟ آه...خدای من!آیا این مرد می خواهد با من ازدواج . . .آیا او هم به من علاقه مند است؟اگر علاقه نداشت برای چه باید به من یک بسته عود هدیه می کرد؟یا چرا باید موقع رفتن از من خداحافظی می کرد،هان؟آن مرد باید حتمن درباره من توی سرش تصمیماتی داشته باشد که وقتی سنم را به او گفتم لبخند زد و گفت جوان تر به نظر می رسم دیگر،مگه نه!؟ اگر او دفعه بعدی که مرا دید پیشنهاد ازدواجش را مطرح کرد باید چه عکس العملی نشان بدهم؟هیجان زده شودم؟یا وانمود کنم جا خوردم؟اصلا نکند باید دفترچه بیمه ام را از روی میز منشی بر دارم و با رفتنم به او جواب رد بدهم؟نکند او از من خجالت بکشد و پیشنهادش را نتواند مطرح کند؟ اگر اصلا دیگر ندیدمش چه طور؟آقای دکتر من باید از فردا هر روز به مطب شما بیایم و آن مرد را ملاقات کنم..آقای دکتر؟آقای دکتر اینجایید؟با شما هستم.دکتر؟
اصلا نباید به این چیزها فکر می کردم،نباید روحم را درگیر این مسائل می کردم،نباید با کسی در این باره حرفی می زدم.حالا که این طور شد دیگر پایم را توی مطب نمیگذارم.دلم نمی خواهد بیایم آنجا.اصلا..اصلا دیگر با هیچ غریبه ایی حرف نمیزنم.کتاب فرانسه من کجاست.هوووووف..چی چی سیوم؟آه لعنتی..این سردرد قبل تر ها بیش تر قابل کنترل بود.دکتر!!این صدا..این نور..این بوی تند ادکلن خانم فرهنگ اعتمادیه نشین ،این عودهای لعنتی سردردم را زیادتر می کنند.باید از اینجا فرار کرد.باید از این شهر گریخت.آه دکتر...من مریض تخت شماره چند بودم؟چرا هیچ کسی برای من گل نمی آورد؟چرا هیچ کسی برایم شیر عسل درست نمی کند؟چرا هیچ کس برایم مولانا نمی خواند؟آه خدای من چه قدر از فرم ناخن های این منشی دیلم و دماغ دراز متنفرم.انگار او نمیداند نوادگان جد بزرگ من هنوز دارند توی عمارت قدیمی پدر بزرگ هایمان زندگی می کنندکه انقدر خودش را برای من میگیرد.چه قدر شوخی هایش با این مرد نچسب و زننده است.چه قدر ناشیانه مدام عود لای دفترش را می بوید.همه اش تقصیر شماست آقای دکتر.شما انصاف ندارید.شما هیچ حق ویژه ایی برای بیمارانتان قائل نمی شوید.مگر یادتان رفته؟ببینم دکتر من مریض چه کسی بودم؟
+حال من خوب می شود کنار شماها (+)
+ بازنشر این پست در وبلاگستان(+)
از درب که وارد می شوی به دکور خیلی شیکی که از دو طرف محیطت کردند می رسی.درب اول بیشتر شبیه نرده های قصر باکینگ هام است با آن سر نیزه های طلاییی و مجلل اش.حیاط کوچک و خواستنی اش را که پشت سر گذاشتی درب دوم کشویی می شود.هوشمند جلویت کنار می رود و تو به محض قدم گذاشتن توی سالن بزرگ با آن کف مرمر روشن اش احساس می کنی وارد یکی از لوکسرایز ترین فروشگاه های این کشورهای جهان اولی شدی از بس آن اسانس ملایم چرم با عطر و ادکلن های خارجی ادغام شده زیر بینی ات را نوازش خنکی می کنند.حس خوبی به آدم دست می دهد؛انگار که چیزی شبیه یک احساس امنیت خوب یا آرامش نسبی از همان بدو ورود به فروشگاه را قورت داده باشی.از کنار دکور جلوی درب کشویی نقره ایی اش که رد می شوی یک سالن نسبتا بزرگ پرنور میبینی که بیش تر آدم را یاد این کاخ موزه زیبای استاد فرشچیان می اندازد با آن شمای روشن اش تا یک فروشگاه کیف و کفش.دورتا دور سالن را دکور سفیدی پوشانده که روی میله های ظریف کار شده اش لوندی کفش های چرم پاشنه دار زنانه را دوچندان کرده است.کمی جلوتر که بروی ؛تقریبا نیمه های میانی سالن ویترین مخصوص کیف هایی را میبینی از انواع چرم های رنگی لوکس تزیین شده.انتهای سالن پله های خیلی شیک تعبیه شده ایی به چشم می خورد که به نظر می رسد به واسطه رفت و آمدهای پشت سر هم کارکنانش انبار فروشگاه باشد.از آنجا به بعد می شود سمت چپ سالن و دکوراسیون هالوژنه سفید و ساده ایی که برای کیف و کفش های مردانه در نظر گرفته شده تا نزدیکی درب خروجی را با چشم دنبال کرد.یادم رفت اضافه کنم در چهار ضلع سالن چهار ویترین شیشه ایی مربعی تقریبا یک در یکقرار گرفته شده که بیش تر شبیه ویترین طلافروشی های بازار بزرگ است با آن کشوی مخصوصش که از دفتریادداشت های چرمی و کمربندهای برند خود فروشگاه و دستبندهای چرمی ایی که با آن سگک ه مخصوصشان بعید می دانم توی هر فروشگاهی بشود لنگه اش را پیدا کرد،پر شده. درست کنار هر یک از این جعبه های شیشه ایی در چهار ضلع سالن چهار تا فروشنده فرست کلاس خوشبو ایستاده اند که آماده اند با همه ادا اطوارهای تو برای امتحان کردن تمام اجناسی که دلت را می برد با روی گشاده کنار بیایند و برای یک خرید راحت کمکمت کنند.البته باید اعتراف کنم توی همان برخورد اول بیشتر از آنکه بخواهی از نظرات خیلی خوبشان توی ست کردن خریدهایت با چیزهایی که توی ذهنت است کمک بگیری و مطمئن هستی ضرر نمی کنی یک چیزی که خودت هم دقیقا نمیدانی از کجا بیدار شده دلت می خواهد بیشتر درباره رنگ بندی جنس مورد نظرت باهاشان هم کلام شوی آن هم با آن لباس های مخصوص و رنگ به رنگ و لهجه های سک.سی.شان که از دست های ظریف و کشیده شان بیشتر به چشم می آید.و این یعنی درست همان چیزی که تمام فروشنده های موفق شرکت های معتبر برایش تلاش می کنند" جذب مشتری با ارائه خدمات نه چندان گرانقیمت و خاص بی آنکه خریدار دقیقا متوجه تکنیک های روانشناسی ایی که برایش در نظر گرفته شده باشد و بفهمد این سرخوشی بعد از خرید از کجاست"
برایشان اهمیت ندارد چادر سرت باشد یا ساپورت چهل درصد پایت.فرقی نمی کند با لباس فرم و خسته از کار فروشگاه شان را برای خرید انتخاب کرده باشی یا بوی خوش ادکلن ات سالن به آن بزرگی را پر کند.فروشنده هایی که توی این فروشگاه استخدام شده اند آنقدر خوب تربیت شده اند که تو اصلا فراموشت می شود به قدر کفایت مرتب هستی با نه.!لبخند شان بیش تر بوی مارکتینگ می دهد تا گول زدن مشتری.برخورد خوب و گشاده رویی شان آدم را بیش تر یاد فرهنگ،یاد احترام به مشتری می اندازد تا تلاش بیهوده برای قالب کردن جنس شان.بین همگی آن جنتلمن های قدبلند و خوش سر و زبان من یکی هربار که می روم توی این فروشگاه تنها یک نفر است که مرا محو خودش می کند.صندوق دار فروشگاه که درست نزدیکی های درب خروجی همیشه ایستاده است دخترک هم سن و سال خودم است که با آن ابروهای رنگ شده و صورت آرایش نکرده اش بیش تر از هرکسی توی آن شال زرد ملایم و مانتوی سفیدش دل من را می برد و بارها فکر کردم که اگر پسر بودم حتمن..بگذریم،عرض می کردم!
از اینجور فروشگاه ها خرید کنید.از جاهایی که احترام به مشتری تکنیک شان است نه راه پول در آوردن برایشان.جاهایی که حرفه ایی با شما برخورد می کنند و اگر ده بار هم قیمت بگیرید عصبانی نمی شوند و احساس نمی کنید می خواهن شما را از سر باز کنند.اینجور فروشگاه ها معمولا پولی که می گیرند در ازای کیفیت برتری که ارائه می دهند یر به یر می شود.جایی که حتی اگر از آن ها خرید هم نکردید همچنان شما را تا نزدکی درب بدرقه می کنند و ضعف شما را در قدرت خریدتان هایلایت نمی کنند.به خودتان.به جسمتان.به روحیه تان.به سلامتی روانتان.به پولی که برایش زحمت کشیدید احترام بگذارید و هرجایی را برای خرید انتخاب نکنید.یادتان باشد ارزان بودن یا شلوغی بیش از حد مغازه ها و فروشگاه های درجه سه همیشه گواه بر کیفیت خوب آن ها نیست.احتمال خطا در اذهان عمومی هم وجود دارد.شما به خط مشی خودتان بسنده کنید نه قیمت های بی ربط مغازه ها و فروشگاه هایی که توی شهر فقط اسم در کرده اند.
داشتم فکر می کردم ما خیلی خوش شانسیم که همدیگر را داریم ،خوش شانسیم که می توانیم دست همدیگر را بگیریم و برای چند دقیقه به بدی های دور و برمان فکر نکنیم.نه؟
قبول داری تمام لحظه های خوش بختی ایی را که در کنارمان حس می کنیم بیش تر به خاطر شانس خوبمان است تا هر فال نیک دیگری؟من فکر می کنم اگر من تو را دوست دارم،اگر تو مدام حواست به اتفاقات دور و بر من است تا چیزی آزارم ندهد،اگر سوتی هایمان را کسی نمی بیند،نمی فهمد،اگر خودمان با خودمان حال می کنیم،اگر حرف های هم را می فهمیم و از همین درک متقابل لذت می بریم یعنی خوش شانسیم که این اتفاق های خوب خوب پشت سر هم می افتد دیگر،غیر از این است؟
ما آدم های خوش شانسی هستیم که دیوانه بازی های هردویمان حد و مرز نمی شناسد و به تور هم خوردیم.نه؟ خوش شانسیم که قهر کردن هایمان دو ساعت بیش تر طول نمی کشد دیگر؟ن می دانم تو هم اینهمه چیزهای خوب را پای شانس ات می گذاری یا نه،اما؛ من هیچ توجیهی بهتر از شانس برای اینهمه اتفاقات خوش بلد نیستم.من دختر خوش شانسی بودم که تو مرا انتخاب کردی،من خوش شانسم.خوش شانسم لعنتی..مگه نه؟
میدانی؟به نظر من آدم های زیادی هستند که احساس خوش بختی در لایه لایه های زندگی شان نفوذ کرده، اما احساس خوبی که بین ما جریان دارد نامش بزرگ تر از آن است که در کلمه ها و جمله ها و یا حتی تمام نامه های عاشقانه نادرهای ابراهیمی به همسرانشان بگنجد،حس بین من و تو چیزی فراتر از این واژه مقدس"عشق" است.تصورش را کن!نامی فراتر از ع ش ق ! هیچ فکرش را می کردی که انقدر خوش بخت باشی؟هان؟
هیچ میدانستی روزی کسی بیاید برای تو توی یک صفحه مجازی بنویسد "تو را با همه عیب هایت دوست دارم" و همه آن را بخوانند! اصلا تو میدانستی که من تو رابا هم اشکالات ریز ریزت،با آن زبان تندت،با آن پشت فرمان رقصیدن هایت،با آن رشوه گرفتن هایت از لبانم،با آن فرورفتگی محو شده روی پیشنای ات،با آن مدل موهای مضحکت ات که دلم نمی آید بگویم "ایتالیایی" اش کنی دوستت می دارم.تو را من به خاطر زبان بازی هایت برای تسخیر یک بوس کوچولو ازم .تو را..تو..تو ..توی لامصب را به خاطر آن همه استرس هایی که موقع رانندکی به جانم وارد می کنی و من احمق تا حالا به جای لذت بردن از خریت مطلقت چشم هایم را می بستم و بازویت را چنگ می زدم،به خاطر دیوانه بازی های پی در پی ات دوست می دارم.میدانستی چه قدر برای روزهایی که این همه وقت کنارت سوت نزدم،آواز نخواندم،خنده نکردم؛و عصبی بودم پشیمانم!
ما آدم های خوش شانسی هستیم که توی ترافیکی آن عروس و داماد افتادیم و آنقدر تا توانستیم بوق زدیم کنارشان تا بالاخره باهاشان دوست شدیم.ما خوش شانس بودیم که پدرت ما را توی صف پمپ بنزین ندیده بود.نه؟
خوش شانس بودیم که توی چراغ قرمز خیلی جدی شیشه را زدی پایین و از راننده بغل دستی ات پرسیدی " آقا،شما میدونی آدم دیوانه یک دختر باشه یعنی چی؟" و راننده خندید و چیزی بارمان نکرد..اگر خوش شانس نبودیم اینهمه اتفاقات قشنگ برایمان نمی افتاد.خوش شانسیم مگه نه؟..خوش شانسی که شاخ و دم ندارد.
من خوش شانس بودم که تو با آن دیوانه بازی های منحصر به فردت به دامم گرفتار شدی دیگر.خوش شانسی از این بالاتر که من تصورش را هم نمی کردم روزی درمانگر کسی باشم که حین لحظه به لحظه کار کشیدن از دست هایم زیر آنهمه سیم و آب مقطر و بوی الکل و کپ هعی به دست هایم نگاه کند و انگشت هایم را ببوسد و سبحان الله بگوید.خوش شانس بودم که تو را..
راستش فکرش را هم نمی کردم برای" یک حال خراب من " مرخصی ساعتی بگیری فقط برای دو دقیقه و بعد از آنهمه بدو بدو دزدکی مرا بنشانی توی ماشین پدرت و توی تاریکی کوچه های شلوغ، توی همان صد و بیست سی ثانیه ترس از نگاه مردم حسود شهر آنقدر محکم و حقیقی بغلم کنی و فقط گونه ام را ببوسی بدون آنکه به لب هایم تجاوزی کنی.خوش شانس بودم که آمدهی دست هایم را بگیری و با همه دلقک بازی هایمان جدی شوی و بگویی " تو برای من بهترینی"...و مجابم کنی که ما برای هم بس ایم.من برای همه این اتفاقات قشنگ خوش شانسم مگه نه؟من برای لبخندهایی که خیلی طبیعی اند وقتی کنار توام از لبهایم نمی افتد خوش شانسم؛به خدا من خوش شانس ترین دختر این شهر و این کشورم.مگه نه؟
+از صمیم قلب دلم می خواست بیایم زیر این پست بنویسم "نوشته شده به تاریخ همین روزها." ولی اگر بخواهم دقیق تر بگویم باید بنویسم"نوشته شده به تاریخ روزهایی که خیلی وقت است گذشته،ولی هنوز مزه اش زیر زبان مغزم جا خوش کرده"
داشتم فکر می کردم ما خیلی خوش شانسیم که همدیگر را داریم ،خوش شانسیم که می توانیم دست همدیگر را بگیریم و برای چند دقیقه به بدی های دور و برمان فکر نکنیم.نه؟
قبول داری تمام لحظه های خوش بختی ایی را که در کنارمان حس می کنیم بیش تر به خاطر شانس خوبمان است تا هر فال نیک دیگری؟من فکر می کنم اگر من تو را دوست دارم،اگر تو مدام حواست به اتفاقات دور و بر من است تا چیزی آزارم ندهد،اگر سوتی هایمان را کسی نمی بیند،نمی فهمد،اگر خودمان با خودمان حال می کنیم،اگر حرف های هم را می فهمیم و از همین درک متقابل لذت می بریم یعنی خوش شانسیم که این اتفاق های خوب خوب پشت سر هم می افتد دیگر،غیر از این است؟
ما آدم های خوش شانسی هستیم که دیوانه بازی های هردویمان حد و مرز نمی شناسد و به تور هم خوردیم.نه؟ خوش شانسیم که قهر کردن هایمان دو ساعت بیش تر طول نمی کشد دیگر؟ن می دانم تو هم اینهمه چیزهای خوب را پای شانس ات می گذاری یا نه،اما؛ من هیچ توجیهی بهتر از شانس برای اینهمه اتفاقات خوش بلد نیستم.من دختر خوش شانسی بودم که تو مرا انتخاب کردی،من خوش شانسم.خوش شانسم لعنتی..مگه نه؟
میدانی؟به نظر من آدم های زیادی هستند که احساس خوش بختی در لایه لایه های زندگی شان نفوذ کرده، اما احساس خوبی که بین ما جریان دارد نامش بزرگ تر از آن است که در کلمه ها و جمله ها و یا حتی تمام نامه های عاشقانه نادرهای ابراهیمی به همسرانشان بگنجد،حس بین من و تو چیزی فراتر از این واژه مقدس"عشق" است.تصورش را کن!نامی فراتر از ع ش ق ! هیچ فکرش را می کردی که انقدر خوش بخت باشی؟هان؟
هیچ میدانستی روزی کسی بیاید برای تو توی یک صفحه مجازی بنویسد "تو را با همه عیب هایت دوست دارم" و همه آن را بخوانند! اصلا تو میدانستی که من تو رابا هم اشکالات ریز ریزت،با آن زبان تندت،با آن پشت فرمان رقصیدن هایت،با آن رشوه گرفتن هایت از لبانم،با آن فرورفتگی محو شده روی پیشنای ات،با آن مدل موهای مضحکت ات که دلم نمی آید بگویم "ایتالیایی" اش کنی دوستت می دارم.تو را من به خاطر زبان بازی هایت برای تسخیر یک بوس کوچولو ازم .تو را..تو..تو ..توی لامصب را به خاطر آن همه استرس هایی که موقع رانندکی به جانم وارد می کنی و من احمق تا حالا به جای لذت بردن از خریت مطلقت چشم هایم را می بستم و بازویت را چنگ می زدم،به خاطر دیوانه بازی های پی در پی ات دوست می دارم.میدانستی چه قدر برای روزهایی که این همه وقت کنارت سوت نزدم،آواز نخواندم،خنده نکردم؛و عصبی بودم پشیمانم!
ما آدم های خوش شانسی هستیم که توی ترافیکی آن عروس و داماد افتادیم و آنقدر تا توانستیم بوق زدیم کنارشان تا بالاخره باهاشان دوست شدیم.ما خوش شانس بودیم که پدرت ما را توی صف پمپ بنزین ندیده بود.نه؟
خوش شانس بودیم که توی چراغ قرمز خیلی جدی شیشه را زدی پایین و از راننده بغل دستی ات پرسیدی " آقا،شما میدونی آدم دیوانه یک دختر باشه یعنی چی؟" و راننده خندید و چیزی بارمان نکرد..اگر خوش شانس نبودیم اینهمه اتفاقات قشنگ برایمان نمی افتاد.خوش شانسیم مگه نه؟..خوش شانسی که شاخ و دم ندارد.
من خوش شانس بودم که تو با آن دیوانه بازی های منحصر به فردت به دامم گرفتار شدی دیگر.خوش شانسی از این بالاتر که من تصورش را هم نمی کردم روزی درمانگر کسی باشم که حین لحظه به لحظه کار کشیدن از دست هایم زیر آنهمه سیم و آب مقطر و بوی الکل و کپ هعی به دست هایم نگاه کند و انگشت هایم را ببوسد و سبحان الله بگوید.خوش شانس بودم که تو را..
راستش فکرش را هم نمی کردم برای" یک حال خراب من " مرخصی ساعتی بگیری فقط برای دو دقیقه و بعد از آنهمه بدو بدو دزدکی مرا بنشانی توی ماشین پدرت و توی تاریکی کوچه های شلوغ، توی همان صد و بیست سی ثانیه ترس از نگاه مردم حسود شهر آنقدر محکم و حقیقی بغلم کنی و فقط گونه ام را ببوسی بدون آنکه به لب هایم تجاوزی کنی.خوش شانس بودم که آمدهی دست هایم را بگیری و با همه دلقک بازی هایمان جدی شوی و بگویی " تو برای من بهترینی"...و مجابم کنی که ما برای هم بس ایم.من برای همه این اتفاقات قشنگ خوش شانسم مگه نه؟من برای لبخندهایی که خیلی طبیعی اند وقتی کنار توام از لبهایم نمی افتد خوش شانسم؛به خدا من خوش شانس ترین دختر این شهر و این کشورم.مگه نه؟
+از صمیم قلب دلم می خواست بیایم زیر این پست بنویسم "نوشته شده به تاریخ همین روزها." ولی اگر بخواهم دقیق تر بگویم باید بنویسم"نوشته شده به تاریخ روزهایی که خیلی وقت است گذشته،ولی هنوز مزه اش زیر زبان مغزم جا خوش کرده"