" آقای کیوسک "






















۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

مثل آن شاخه جوانی که با هر نسیم رعشه بر اندامش می افتد از صدای افکارم می لرزم.. دی ماه هزارو سیصد و نود و یکــ..
مثل آن شاخه جوانی که با هر نسیم رعشه بر اندامش می افتد از صدای افکارم می لرزم..

دی ماه هزارو سیصد و نود و یکــ..


مثل آن شاخه جوانی که با هر نسیم رعشه بر اندامش می افتد از صدای افکارم می لرزم..

دی ماه هزارو سیصد و نود و یکــ..


بی خیال قهوه هایی که باهم خوردیم.بی خیال خیابان گردی هایی که باهم کردیم.بی خیال شب هایی که بیدار ماندیم.بیخیال عکس هایی که برایت مدل شدم.بی خیال ایرادهایی که از نوشته هایم گرفتی.بی خیال شعرهایی که برایت خواندم.بی خیال لب هایی که فکر می کردم فقط برای من است.بی خیال فیلم هایی که با هم دیدیم.بی خیال کتاب هایی که برای هم خریدیم.بی خیال دنیایی که باهم چیدیم.بی خیال تیکه کلام هایت.بی خیال دست توی جیب راه رفتن هایت؛ سوپرایز کردن هایت،یکهویی از پشت بغل کردن هایت.بی خیال زبون ریختن هایم.بی خیال دلبری هایم.بی خیال این دنیای عقده ایی که همیشه محبتش را برایم زیاد دید و غم هایش را کم.بی خیال استادی که از کلاس بیرونم کرد.بی خیال بغض هایی که اشک نشد.بی خیال همه آدم هایی که هرچیزی بودند مگر دوست.بی خیال فانتزی های مسخره من.بی خیال اشتراکات و تضادهایمان.از اولش هم هیچ رابطه ایی نبود.بی خیال.بی خیال ..خیال.فقط حالا که به اینجا رسیدیم لطفا زودتر برو. +مخاطب خاص ندارد. +بدین وسیله به اطلاع می رساند لینک ارائه شده مربوط به دوست مذکور نبوده و از همین تریبون شما را به تثبیت این تجربه در اذهانتان با عنوان خانوم ایکس دعوت می نماییم.ازینکه این حادثه با هشیاری و ذکاوت ایشان دفع و در حد یک خاطره باقی ماند کمال شعف و مراتب شکرگزاری خود را ابلاغ می نماییم.
اگر کاشفی از روی ناچاری سلام را برای آغاز نامه های دشوار از میان دنیای واژه ها بیرون نمی کشید  شاید حتی در آغازهایمان هم با یکدیگر تفاهم نباشید.به هر حال سلام. از بس همه مردم دنیا پس از سلام های مرسوم سرزمینشان حال یکدیگر را پرسیده اند من یکی دیگر خسته ام؛اگر حالت را می دانستم برایت نامه نمی نوشتم.تو هم اگر خواستی بدانی...بگذریم. جایی خواندم که دردناک تر از بیمار عشق را هیچ حکیمی به چشم ندیده است و انسان دچار هر دردی هم که باشد بازهم درد عشق او بر دردهای دیگرش برتری دارد.اما نمیدانم دچار چه دردی شده ام که این روزها عشق مشترکمان برایم رنگ باخته و مدام افکار تنهایی توی سرم تاب می خورند یا قرمزی لباسی که در سالگرد ازدواجمان خریده بودی برایم رنگ باخته اند؛فقط می دانم من در تمام این سالها همسر خوبی برایت نبودم و همین است که میخواهم بگویم  مرا ببخـــش. چند شب پش موقع بازکردن درب پارکینگ از پنجره که نگاهت می کردم سپیدی موهای شقیقه هایت را که دیدم،یا به دست هایی که حلقه ازدواجمان را حفظ کرده اند و کمی چروک تر از سالهای اول زندگی مان شدند  را دیدم یک آن به خودم گفتم چه قدر خسته است؛ نکند واقعا خسته شده باشد!! همسر عزیزم آیا تو واقعا خسته ایی؟نکند..؟اگر خسته ایی چرا در تمام این سال ها چیزی به من نگفتی!چرا هردفعه موقع سفر رفتن و رانندگی کردن جاده های دراز مشتاق تر از من بودی؟چرا وقتی هردو خسته از کار برمی گشتیم به جای کمک کردن به امورات آشپزخانه دوش آّب گرمت را نگرفتی؟چرا هروقت وسط روز زنگ زدم و دلم خواست برایم حرف بزنی نگفتی خسته ام شب حرف میزنیم و هزار بهانه دیگر!دیشب روی کاناپه یک طوری خوابت برده بود که دلم نیامد حتی برای شام بیدارت کنم.احساس می کنم در تمام این مدت اصلا حواسم به تو نبوده.خوب که فکر می کنم میبینم من در تمام این مدت محیط کار و آدم هایی که رقیب کاری ام بوده اند را  بهتر از تویی که شریک زندگی ام بوده ایی شناخته ام.ازینکه انقدر برایت کم گذاشته ام متاسفم. نمیدانم زن های دیگر در چنین شرایطی چه کار می کنند،و نمیدانم حالا که انقدر اشتباه در زندگی مشترکمان داشته ام باید بروم و همه موفقیت هایمان را برایت بگذارم و خداحافظی کنم یا بهتر است بمانم و سعی کنم آینده شیرین تری را برای هردویمان برنامه ریزی کنم.!!شاید هم بهتر است با خودت در میان بگذارم..تو چه فکر می کنی،هان؟وقتی به روزهایی که با بداخلاقی های من بینمان گذشته فکر می کنم از خودم متنفر می شوم.از اینکه انقدر بچه گانه بازی ها را خراب کردم.حالا که صحبت به اینجا رسید بگذار چیزیهایی را برایت بگویم.میدانی راستش یک جاهایی با اینکه عمدی نبود اما بدم هم نمی آمد کمی از..از..راستش...من..چه طور بگویم..من در تمام این مدت..نه اینکه دروغ گفته باشم نه ولی واقعا دوست نداشتم صبح روزهای تعطیل با دوستانت باشی.و سعی می کردم ادای روشنفکرها را دربیاورم و بگویم اشکالی ندارد اگر با دوستان قدیمی ات خوش بگذرانی.دست خودم نبود,اما واقعا از این موضوع لذت نمی بردم.دلم می خواست مثل تمام زن های دیگر دنیا صبح که از خواب بیدار می شوم با همسرم یک صبحانه مفصل بخوریم نه اینکه صبح های خیلی زود بیدار شوی و با دوستانت بروید کوه و نزدیکی های ظهر برایم علف های وحشی بیاروی و این یعنی یاد من هم بوده ای.باور کن اگر تو هم برای روزهای تعطیلی مان با من می ماندی و کمتر به بهانه شکار و ماهیگیری و پیاده روی و کوه تنهایم می گذاشتی ،شاید کمتر اتفاق می افتاد که آخر هفته ها بهانه گیری های بی موردم جدی شوند. البته قبول می کنم که من هم اشتباهاتی داشتم .شاید همیشه کتاب خواندن کنار شومینه ؛فیلم دیدن و بلند بلند آواز خواندن و خیلی دیگر از دلخوشی های من تفریحات کاملی نیستند اما ای کاش به جای اینکه از من و خانه فرار کنی کمی؛کمی بیشتر برای بهتر کردن اوضاع کمک می کردی.و به رفع کردن سوتفاهم هایی که مساله ساز شده.باور کن اینطوری من هم بیشتر مدارا می کردم.و احتمالا هردو خوشحال تر بودیم. با همه این ها من مطمئنم حالا که این نامه را می خوانی احتمالا بهتر متوجه شدی چه اندازه برایم عزیز بوده ایی و دلیل همه انگیزه های من.با همه سوتفاهم هایت ..پس از سر خط برایت می نویسم امشب که به خانه آمدی همان لباسی را در تنم خواهی دید که همیشه دوست داشتی بپوشم؛این پیراهن صورتی باید خیلی به گردنبندی که مادرت شب یلدا بهمان هدیه داد بیاید.نه؟راستی من آن ها را هم برای شام دعوت کرده ام.سر راه برگشتن لطفا کمی نان تست و یک شیشه سس خردل و دوبسته توت فرنگی یادت نردود.احتمالا یک هفته  هم مرخصی بگیرم،دوست دارم دو سه روزی هر صبح باهم برویم کوه.و شب ها بیشتر پیاده روی کنیم.دلم برای سفره خانه ایی که دوران نامزدی می رفتیمش لکـــ زده.در مورد تغییر دکوراسیون هم موافقم.این کتابخانه قدیمی من زیادی جلوی نور را گرفته شب بعد از رفتن مهمان ها میگذاریمش نزدیک دیوار آن طرفی که مسیر رفت و آمدمان به طرف آشپزخانه راحت تر باشد.دوست دارم چند روزی برای هم وقت بگذاریم و حسابی حرف هایمان را بزنیم.امیدوارم از تصمیمات من خوشحال شوی.ازینکه انقدر خوبی؛ازینکه انقدر مهربانی،ازینکه انقدر مدارا می کنی و صبوری، ازت متشکرم.تو بهترین همسر دنیا هستی.دوست داشتنی ترین همسر دنیا لبخند بزن. دی ماه هزار چهارصد و دو دوستدار تو و تمام دلخوشی هایتــ  رها
درست است سرد است.درست است دوش گرفتم و موهایم خیس خیس روی شانه هایم ریخته اند.درست است با این شلوارک نازک کوچکترین نسیم این شهر هم لرزه بر اندامم می اندازد اما به سرما خوردنش می ارزد. خسته شدم از بس مثل آدم حسابی ها رفتم آمدم چراغ قرمز ها را یکی یکی صبر کردم و هر شب یک روزنامه خریدم و به خانه برگشتم.بگذارید یک روز هم برای خودم باشم.برای خود خود خودم.بگذارید یک شب دیر به خانه برگردم.آهای...همه صور خیال من..کجایید که بگذارید یک جور دیگر بنویسم. از تخیلاتم خسته ام.از این زندگی قره قروتی،از این دنیای بخور نمیر خسته ام.کسی می داند برای گرفتن یک مرخصی طولانی مدت از زنده گی  باید به کجای دنیا مراجعه کرد!؟ من یک مرخصی بلند می خواهم.اصلا مرخصی زایمان می خواهم.می خواهم همه دردهایم را فارغ شوم. بعد دوباره به وضع فعلی بازگردم.نه صبر کنید.پرونده مرا نبرید پیش خدایتان.نروید بگویید فلانی ناسپاس است.نه.فقط بگویید کمی خسته است.بگویید دوش هم گرفت.جوشانده هم خورد،ریلکسیشن هم انجام داد،کارگر نبود.بگویید..بگویید تخیلاتش سرما خوردند.دیگر نمی تواند به نیامده ها و نمی شود ها جامه امید بپوشاند که انشالله روزی ..بگویید دلش واقعیت های خوب خوب می خواهد.بگویید حالا که وقت آن رسیده که برنامه های دراز مدتش را عملی کند لااقل مدتی امتحانش نکنید. در زندگی گاهی به یک نقطه ایی می رسی که نه دوستان خوب،نه کتاب های خوب،نه آدم های خوب و نه حتی فکرهای خوب هیچ یک نمی توانند تو را از شر افکار مزاحم توی کله ات خلاص کنند.و درست در چنین شرایطی است که به اندازه یک سر کبریت درد می تواند تمام وجودت را به آتش بکشد. چه قدر دلم بلواست.چه قدر حوصله ام از خودم سر رفته.چه قدر اتاقم مزخرف ساکت شده.چه قدر درست است که سرما خورده ام اما به پشت بام می روم تا بیشتر از زمین فاصله بگیرم.خدا را چه دیدی..شاید همین لحظه در یک جایی از کره خاکی کسی برای  رها سیگاری سوزاند فقط برای اینکه پیغام تنهایی مان را با دود به هم رسانده باشیم. +نوشته ها ازین به بعد برچسب دار می شوند..خیلی وقت است پشت گوش انداختمشان. +کامنت های شما با بقیه آدمها فرق دارد.از کلیشه نوشتن در اینجا نترسید،من می خوانمشان.من می خوانمشان.حرف هایتان حتی اگر کلیشه باشد. + از آدم هایی که هروقت کارت داشته باشند بهت زنگ میزنند متنفرم و جوابشان را نمی دهم.   من یک لیلا پرست هستم.تولدت مبارک..

       

درست است سرد است.درست است دوش گرفتم و موهایم خیس خیس روی شانه هایم ریخته اند.درست است با این شلوارک نازک کوچکترین نسیم این شهر هم لرزه بر اندامم می اندازد اما به سرما خوردنش می ارزد.

خسته شدم از بس مثل آدم حسابی ها رفتم آمدم چراغ قرمز ها را یکی یکی صبر کردم و هر شب یک روزنامه خریدم و به خانه برگشتم.بگذارید یک روز هم برای خودم باشم.برای خود خود خودم.بگذارید یک شب دیر به خانه برگردم.آهای...همه صور خیال من..کجایید که بگذارید یک جور دیگر بنویسم.

از تخیلاتم خسته ام.از این زندگی قره قروتی،از این دنیای بخور نمیر خسته ام.کسی می داند برای گرفتن یک مرخصی طولانی مدت از زنده گی  باید به کجای دنیا مراجعه کرد!؟ من یک مرخصی بلند می خواهم.اصلا مرخصی زایمان می خواهم.می خواهم همه دردهایم را فارغ شوم. بعد دوباره به وضع فعلی بازگردم.نه صبر کنید.پرونده مرا نبرید پیش خدایتان.نروید بگویید فلانی ناسپاس است.نه.فقط بگویید کمی خسته است.بگویید دوش هم گرفت.جوشانده هم خورد،ریلکسیشن هم انجام داد،کارگر نبود.بگویید..بگویید تخیلاتش سرما خوردند.دیگر نمی تواند به نیامده ها و نمی شود ها جامه امید بپوشاند که انشالله روزی ..بگویید دلش واقعیت های خوب خوب می خواهد.بگویید حالا که وقت آن رسیده که برنامه های دراز مدتش را عملی کند لااقل مدتی امتحانش نکنید.

در زندگی گاهی به یک نقطه ایی می رسی که نه دوستان خوب،نه کتاب های خوب،نه آدم های خوب و نه حتی فکرهای خوب هیچ یک نمی توانند تو را از شر افکار مزاحم توی کله ات خلاص کنند.و درست در چنین شرایطی است که به اندازه یک سر کبریت درد می تواند تمام وجودت را به آتش بکشد.

چه قدر دلم بلواست.چه قدر حوصله ام از خودم سر رفته.چه قدر اتاقم مزخرف ساکت شده.چه قدر

درست است که سرما خورده ام اما به پشت بام می روم تا بیشتر از زمین فاصله بگیرم.خدا را چه دیدی..شاید همین لحظه در یک جایی از کره خاکی کسی برای  رها سیگاری سوزاند فقط برای اینکه پیغام تنهایی مان را با دود به هم رسانده باشیم.

+نوشته ها ازین به بعد برچسب دار می شوند..خیلی وقت است پشت گوش انداختمشان.

+کامنت های شما با بقیه آدمها فرق دارد.از کلیشه نوشتن در اینجا نترسید،من می خوانمشان.من می خوانمشان.حرف هایتان حتی اگر کلیشه باشد.

+از آدم هایی که هروقت کارت داشته باشند بهت زنگ میزنند متنفرم و جوابشان را نمی دهم.

 

من یک لیلا پرست هستم.تولدت مبارک..


اینکه می گویم دست خودم نیست واقعا دست خودم نیست.موقع امتحانات که می شود نا خودآگاه دلم همه چیز می خواهدمثل یک پیراهن نخی تابستانی و پچ پچ های وسوسه برانگیز. دلم یک دوست صمیمی می خواهد مثل نسا که بنشیند روبه رویم و با هم از شیطنت هایمان بگوییم و به مزاحم هایی که اسکل کردیم بخندیم.دلم یک خانه خلوت می خواهد مثل کلبه های وسط جنگل که کلی کتاب بریزم روبه رویم و از هرکدامشان دلم خواست کلی بخوانم و نگران تمام شدن وقتم نباشم.دلم یک مهمانی ترقوه می خواهد که عطیه را هم صدا کنم و کلی خوش بگذرانیم و تا نزدیکی های صبح آنقدر برقصیم و اون آنقدر شیطنت کند که سکوت و وقار من بیشتر به چشم بیاید.دلم یک سفر شمال می خواهد که تند رانندگی کنمش و تا خود دریا موهایم را به باد جاده بسپرم.دلم یک آدم با حوصله می خواهد تا هرشب اس ام اس بارانم کند که "لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و .."و من لبخند بزنم و چشم هایم را به هوای جاری اتاق کوچکم بسپرم و صبح که چشم هایم راباز می کنم ببینم جای لبخندش روی چشم هایم جا مانده؛آخر از بس هر صبح بیدار شدم و دیدم که در خواب هم اخم کردم خسته ام.شاید دلیل اینکه هیچ دوستی دور و برم نیست همین باشد. دست خودم نیست این موقع از سال که می شود ناخودآگاه هوسم می کند بروم یک تئاتر درست و پیمان ببینم حتی اگر آقای صادق پری با همه شاعرانگی هایش خیلی هم "تماشاچی محکوم به اعدام" روح الله جعفری را دوست نداشته باشد و مجبور شوم تنهایی روی صندلی های تالار سایه چمپاته بزنم.همین که فصل امتحانات از راه می رسد انگار که همه کارهای انجام نشده ام جلوی چشمانم قطار می شوند و بدم نمی آِید تمام گوشه های اتاقم را گردگیری کنم.آه..چه قدر دلم ساعت ها عکاسی کردن می خواهد.دلم یک نصفه روز پیاده روی،و موزیک گوش کردن می خواهد.خوب که فکر می کنم دور دور کردن با بچه های دانشگاه آنچنان هم فعل پوچی نیست،دلم یک عالمه شیطنت می خواهد.یک خستگی عمیق روی قلبم رسوب کرده.چه قدر دلم استراحت می خواهد.کباب ذغالی سیزده به در می خواهد.کنار جدول نشستن و باقالی خوردن می خواهد.غیر اردای است اما احساس می کنم همه کارهای کسالت بار دنیا هم موقع درس شیرین تر از خواندن جزوه هایم است. دلم می خواهد از روی کتاب آشپزی غذای چینی درست کنم.یا دست کم چهار پنج ساعت برقصم.مسخره است اما همین الان دلم می خواهد زنگ بزنم دفتر نشریه و بگویم"می خواهم عین دوتا مقالاتی که خواسته بودید را تا آخر هفته برسانم.فقط موضوعش چه بود..." بی فایده است.حتی اگر دلم بخواهد درس بخوانم هم این افکار مزاحم تمرکزم را پایین می آورد.اصلا بی خیال درس.بی خیال امتحان.بی خیال ترم.فعلا دلم می خواهد روی تختم دراز بکشم و به این فکر کنم که چه قدر دلم برای کفش های قرمزم تنگ شده.دلم می خواهد چشم هایم را ببندم و به این فکر کنم که احتمالا پگاه آهنگرانی هم جزو معدود دخترانی است که چهره آرایش نکرده اش را به همه چیز ترجیح می دهد وهمه شما می دانید که این سادگی برای من خیلی جذاب تر است. دلم می خواهد به دیالوگ های درونی اش فکر کنم و اینکه چرا نمی توانم بشنومشان.به اینکه چه قدر درس نخواندن شیرین به نظر می رسد.به اینکه اگر پیراهن نخی بپوشم چه کسی در گوشم پچ پچ خواهد کرد تا باهم عکس یادگاری بگیریم.راستی ببینم  اصلا به نظر شما پیراهن نخی خال خالی به من می آِید؟

                

اینکه می گویم دست خودم نیست واقعا دست خودم نیست.موقع امتحانات که می شود نا خودآگاه دلم همه چیز می خواهدمثل یک پیراهن نخی تابستانی و پچ پچ های وسوسه برانگیز.

دلم یک دوست صمیمی می خواهد مثل نسا که بنشیند روبه رویم و با هم از شیطنت هایمان بگوییم و به مزاحم هایی که اسکل کردیم بخندیم.دلم یک خانه خلوت می خواهد مثل کلبه های وسط جنگل که کلی کتاب بریزم روبه رویم و از هرکدامشان دلم خواست کلی بخوانم و نگران تمام شدن وقتم نباشم.دلم یک مهمانی ترقوه می خواهد که عطیه را هم صدا کنم و کلی خوش بگذرانیم و تا نزدیکی های صبح آنقدر برقصیم و اون آنقدر شیطنت کند که سکوت و وقار من بیشتر به چشم بیاید.دلم یک سفر شمال می خواهد که تند رانندگی کنمش و تا خود دریا موهایم را به باد جاده بسپرم.دلم یک آدم با حوصله می خواهد تا هرشب اس ام اس بارانم کند که "لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و .."و من لبخند بزنم و چشم هایم را به هوای جاری اتاق کوچکم بسپرم و صبح که چشم هایم راباز می کنم ببینم جای لبخندش روی چشم هایم جا مانده؛آخر از بس هر صبح بیدار شدم و دیدم که در خواب هم اخم کردم خسته ام.شاید دلیل اینکه هیچ دوستی دور و برم نیست همین باشد.

دست خودم نیست این موقع از سال که می شود ناخودآگاه هوسم می کند بروم یک تئاتر درست و پیمان ببینم حتی اگر آقای صادق پری با همه شاعرانگی هایش خیلی هم "تماشاچی محکوم به اعدام" روح الله جعفری را دوست نداشته باشد و مجبور شوم تنهایی روی صندلی های تالار سایه چمپاته بزنم.همین که فصل امتحانات از راه می رسد انگار که همه کارهای انجام نشده ام جلوی چشمانم قطار می شوند و بدم نمی آِید تمام گوشه های اتاقم را گردگیری کنم.آه..چه قدر دلم ساعت ها عکاسی کردن می خواهد.دلم یک نصفه روز پیاده روی،و موزیک گوش کردن می خواهد.خوب که فکر می کنم دور دور کردن با بچه های دانشگاه آنچنان هم فعل پوچی نیست،دلم یک عالمه شیطنت می خواهد.یک خستگی عمیق روی قلبم رسوب کرده.چه قدر دلم استراحت می خواهد.کباب ذغالی سیزده به در می خواهد.کنار جدول نشستن و باقالی خوردن می خواهد.غیر اردای است اما احساس می کنم همه کارهای کسالت بار دنیا هم موقع درس شیرین تر از خواندن جزوه هایم است.

دلم می خواهد از روی کتاب آشپزی غذای چینی درست کنم.یا دست کم چهار پنج ساعت برقصم.مسخره است اما همین الان دلم می خواهد زنگ بزنم دفتر نشریه و بگویم"می خواهم عین دوتا مقالاتی که خواسته بودید را تا آخر هفته برسانم.فقط موضوعش چه بود..."

بی فایده است.حتی اگر دلم بخواهد درس بخوانم هم این افکار مزاحم تمرکزم را پایین می آورد.اصلا بی خیال درس.بی خیال امتحان.بی خیال ترم.فعلا دلم می خواهد روی تختم دراز بکشم و به این فکر کنم که چه قدر دلم برای کفش های قرمزم تنگ شده.دلم می خواهد چشم هایم را ببندم و به این فکر کنم که احتمالا پگاه آهنگرانی هم جزو معدود دخترانی است که چهره آرایش نکرده اش را به همه چیز ترجیح می دهد وهمه شما می دانید که این سادگی برای من خیلی جذاب تر است.دلم می خواهد بهدیالوگ های درونی اش فکر کنمو اینکه چرا نمی توانم بشنومشان.به اینکه چه قدر درس نخواندن شیرین به نظر می رسد.به اینکه اگر پیراهن نخی بپوشم چه کسی در گوشم پچ پچ خواهد کرد تا باهم عکس یادگاری بگیریم.راستی ببینم  اصلا به نظر شما پیراهن نخی خال خالی به من می آِید؟



                

اینکه می گویم دست خودم نیست واقعا دست خودم نیست.موقع امتحانات که می شود نا خودآگاه دلم همه چیز می خواهدمثل یک پیراهن نخی تابستانی و پچ پچ های وسوسه برانگیز.

دلم یک دوست صمیمی می خواهد مثل نسا که بنشیند روبه رویم و با هم از شیطنت هایمان بگوییم و به مزاحم هایی که اسکل کردیم بخندیم.دلم یک خانه خلوت می خواهد مثل کلبه های وسط جنگل که کلی کتاب بریزم روبه رویم و از هرکدامشان دلم خواست کلی بخوانم و نگران تمام شدن وقتم نباشم.دلم یک مهمانی ترقوه می خواهد که عطیه را هم صدا کنم و کلی خوش بگذرانیم و تا نزدیکی های صبح آنقدر برقصیم و اون آنقدر شیطنت کند که سکوت و وقار من بیشتر به چشم بیاید.دلم یک سفر شمال می خواهد که تند رانندگی کنمش و تا خود دریا موهایم را به باد جاده بسپرم.دلم یک آدم با حوصله می خواهد تا هرشب اس ام اس بارانم کند که "لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و .."و من لبخند بزنم و چشم هایم را به هوای جاری اتاق کوچکم بسپرم و صبح که چشم هایم راباز می کنم ببینم جای لبخندش روی چشم هایم جا مانده؛آخر از بس هر صبح بیدار شدم و دیدم که در خواب هم اخم کردم خسته ام.شاید دلیل اینکه هیچ دوستی دور و برم نیست همین باشد.

دست خودم نیست این موقع از سال که می شود ناخودآگاه هوسم می کند بروم یک تئاتر درست و پیمان ببینم حتی اگر آقای صادق پری با همه شاعرانگی هایش خیلی هم "تماشاچی محکوم به اعدام" روح الله جعفری را دوست نداشته باشد و مجبور شوم تنهایی روی صندلی های تالار سایه چمپاته بزنم.همین که فصل امتحانات از راه می رسد انگار که همه کارهای انجام نشده ام جلوی چشمانم قطار می شوند و بدم نمی آِید تمام گوشه های اتاقم را گردگیری کنم.آه..چه قدر دلم ساعت ها عکاسی کردن می خواهد.دلم یک نصفه روز پیاده روی،و موزیک گوش کردن می خواهد.خوب که فکر می کنم دور دور کردن با بچه های دانشگاه آنچنان هم فعل پوچی نیست،دلم یک عالمه شیطنت می خواهد.یک خستگی عمیق روی قلبم رسوب کرده.چه قدر دلم استراحت می خواهد.کباب ذغالی سیزده به در می خواهد.کنار جدول نشستن و باقالی خوردن می خواهد.غیر اردای است اما احساس می کنم همه کارهای کسالت بار دنیا هم موقع درس شیرین تر از خواندن جزوه هایم است.

دلم می خواهد از روی کتاب آشپزی غذای چینی درست کنم.یا دست کم چهار پنج ساعت برقصم.مسخره است اما همین الان دلم می خواهد زنگ بزنم دفتر نشریه و بگویم"می خواهم عین دوتا مقالاتی که خواسته بودید را تا آخر هفته برسانم.فقط موضوعش چه بود..."

بی فایده است.حتی اگر دلم بخواهد درس بخوانم هم این افکار مزاحم تمرکزم را پایین می آورد.اصلا بی خیال درس.بی خیال امتحان.بی خیال ترم.فعلا دلم می خواهد روی تختم دراز بکشم و به این فکر کنم که چه قدر دلم برای کفش های قرمزم تنگ شده.دلم می خواهد چشم هایم را ببندم و به این فکر کنم که احتمالا پگاه آهنگرانی هم جزو معدود دخترانی است که چهره آرایش نکرده اش را به همه چیز ترجیح می دهد وهمه شما می دانید که این سادگی برای من خیلی جذاب تر است.دلم می خواهد بهدیالوگ های درونی اش فکر کنمو اینکه چرا نمی توانم بشنومشان.به اینکه چه قدر درس نخواندن شیرین به نظر می رسد.به اینکه اگر پیراهن نخی بپوشم چه کسی در گوشم پچ پچ خواهد کرد تا باهم عکس یادگاری بگیریم.راستی ببینم  اصلا به نظر شما پیراهن نخی خال خالی به من می آِید؟