نشسته بودیم تووی پاویون با رونا شام می خوردیم که اس ام اس زد ، "تو ترسناک ترین موجودی هستی که تا حالا دیدم "
من واقعا ترسناک نبودم اما اون
پیش خودش فکر کرده بود "من چه قد ترسناکم" و برای همین هم بود که وقتی
پرسیدم چرا نوشت باید ازت ترسید ،یکهو غیبت می زنه؛و دوباره تاکید کرد که
"باید ازت ترسید دختر ."
می خواستم بهش بگم که من واقعا
موجود وحشتناکی نیستم،میخواستم ثابت کنم یک زمانی معروف بودم به مهربان
ترین دختر بین خیلی ها اما نگفتم.
نگفتم از روزی که آدم ها را طور دیگری
شناخته ام تا به الان قلبم سنگین شده و عضلاتش حسابی به درد آمد.نگفتم که
چه قدددددر دلم برای گلدان های محل کارم تنگ شده و آنقدر ازم دور هستند که
حتی نمی توانم ماهی یکبار به سر و رویشان دستی بکشم و نوازششان کنم.نگفتم
بعد از آن اتفاق بیست و دو شهریور نود و چهار به این طرف چه قدر اعتماد به
نفسم را از دست دادم و تبدیل شدم به یک دختر خجالتیِ کم حرف! و برای همین
است که خیلی با دوست های سابقم نمی جوشم. نگفتم هزار بار توی ذهنم از
مرداد نود و سه به اینطرف با مشت کوبیدم توی سینه دوست پسر ترسوی سابقم
.نگفتم در تمام این مدت با چندتا کارگر سبیل کلفت جنگیدم تا از میدان به
دَرَم نکنند با مافیا بازی و باندبازی های مخصوص خودشان پا در رکاب مدیران
اسبق.
نگفتم از چندنفر فاصله گرفتم تا تنهاییِ
عصرگاهی ام را به دورهمی های دخترانه ی بچه های صنایع 87 ترجیح بدهم ؛به
همکلاسی های موسسه ،به همکاران جدید و قدیم،به مجازی های و حقیقی ها و به
جای همه قهوه های کافه هفده با ش و آیس پک های ویژه مخصوص کوچه مشکیِ لعنتی
و شیرینی کوکی های استدیو ورتا و پیناکولاهای کافه چنار تنهایی ام را
برداشتم زدم زیر بغلم و از کل پاییز و فیس و افاده نوستالژیک مابانه اش فقط
به نگرانی خیس نشدن کتاب هایی که کلی پولشان را داده بودم و زیر پنجره
چیده شدند، از خیابان تا خانه بسنده کردم .و از آن به بعدش نه نگران دغدغه
های مهم زندگی ام شدم و نه دل ساده ام را برای بارانیِ بژ پشت ویترین های
خیلی روشنِ خیابان فرشته صابون زدم !
من فقط خودم شدم،خودِ خودِ تنهایم.
چه قدر دلم می خواست امشب که
شوخی شوخی بحثش پیش آمده بود می نشستم یکی یکی ماجراهای زندگی ام را برای
میم تعریف می کردم ، ببینم بازهم تهش این نتیجه را می گیرد که من ترسناک
هستم؟ ببینم بازهم دوست پنج ساله نوشته هایم می تواند بعد از شام دراز بکشد
رویِ تختخوابِ چوب روسی اصلش و لابلای چت کردن هایش در فمیلی و احیانا
دوستان دور و نزدیک بازهم برای من بنویسد ای دختره ی ترسناک" .
این که گذشت،قضیه فقط یک اس ام اس
معمولی بود چیزی شبیه شوخی دوستانه اما چیزی که به طور جدی ذهن مرا درگیر
خودش کرد آنی نبود که بخواهم انهمه درباره اش کلمه ردیف کنم پشت سر ِهم تا
اینجا که بگویم چه گذشت.تهِ ته ِ ذهنم یاد این مساله می افتم که جدا قضاوت
کردن رفتارها و موقعیت های یکهویی آدم ها چه قدر کارِ سخت و پیچیده ایی
است.راستش را بخواهید به نظرم همانقدر مضحک و کسالت آور هم هست..نمیدانم ما
آدم ها از زندگی بقیه و روابطشان چه می خواهیم که نه تنها خدایی ناکرده
درس نمی گیریم بلکه مشتاقیم ببینیم داستان واقعی زندگی اطرافیانمان به کجا
می کشد غافل از اینکه هیچ وقت دو نفربا زندگی مجزا و آدم های مجزا با
رفتارهای مجزا نمی توانند از یک کدِ مشترک برای رفع مشکلاتشان استفاده
کنند؛هرکس نسخه خودش را دارد..راه حل های مختص خودش...نفوذهای خودش.توانایی
های خودش.
قضاوت کردن آدم ها کاری خوبی نیست ،فکر
می کنم ماهایی که میشینیم دیگران را و رفتارهایشان را،و لباس پوشیدنشان را و
زنانگی کردنشان را،و شوهر خوب و بد بودنشان را و تمامی نقش هایشان را
قضاوت می کنیم یک کم زیادی جلو رفته ایم.داستان به همین قضاوت ها ختم نمی
شود،به همین متلک ها،به همین فضا را سنگین احساس کردن ها،آدم ها بالاخره
جایگاه خود را به مقصد جایگاه دیگری ترک می گویند حالا با شرایطی بهتر یا
بدتر از قبل اما داستان، درست در جایی آغاز می شود که ما می شویم همان آدمی
که هر دم قضاوتش می کردیم و خدانکند که همان بلاهایی که سرِ آن آدم آمده
بود سرِ خودمان بیاید،که معلوم نیست چقدر بدتر از نفر قبلی که در این
جایگاه قضاوتش کردیم رفتار می کنیم! هیچ به اینور موضوع هم فکر کرده بودیم؟
*.بمیرم برای دل صاحب عزا در مراسمی که برای ما اربیعن حسینی ه ،برای زینبش اربعینِ بی حسین .تسلیت و تعزیت ..