" آقای کیوسک "






















۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انعکاس» ثبت شده است


   
 
صبح های نمناک شمال را دوست دارم.همین چند روز پیش ساعتای نه و ده با ویبره اس ام اس بیدارم شدم و تا چشم باز کردم دیدم باران زده و سه تا قورباغه کوچولو به ردیف روی پنجره بالای تختم نشستند و قور قور می کنند.خدا پدر کسی که تکست داد را بیامرزد که اگر ویبره اس ام اس نمیزد و بیدار نمی شدم معلوم نبود تا نیم ساعت بعدش چندتا قورباغه از لب های مبارک من می بوسیدند و پرنسس می شدند.حالا اینکه چه طوری از آن پایین توانستند خودشان را به بالاترین نقطه ویلا برسانند را نمیدانم ولی احتمالا تا الان دیگر متوجه شدیه اید که من اساسا آدم خوش شانسی هستم که همیشه یک اتفاق پیش بینی نشده تپل برایم رخ...

همین چند روز پیش که هوا یک سردی خاص بامزه ایی داشت من رفتم شمال.یک شمال تک سرنشین و بدون همسفر! و اینکه برعکس همه آدم هایی که می گویند الان فصل شمال نیست اتفاقا خیلی هم فصل شمال بود.اگر در این فصل به سفر بروید می توانید جاذبه هایی را در جنگل و دریا و مردمش ببینید که در تابستان و بهار و هیچ فصل دیگرش حس شدنی نیست،یک سردی خاصی توی جانت می نشیند که تحریکت می کند.مثل خوردن سکنجبین که بعد از خوردنش انگار یک حس موذیانه خنک تحریکت می کند و همینطور زیر پوستت جولان می دهد حالا فرقی نمی کند با خانواده ات باشی یا با دوستانت در هر صورت این حس بی انصاف آمده و هیچ هم رحمش نمی آید که موقعیت مناسبی برای شوخی نیست،وقتی پیش می آید آدم می شودش و بهتر است در چنین مورادی حواستان را ...بگذریم.
البته الان که فصل جفت گیری گذشته و اگر آنقدر بی عرضه بودید که نتوانستید (مثل من) گزینه مناسب خودتان را پیدا کنیدو احتمالا (بی خود ادای آدم هایی که عاشق تنهایی شان هستند را در نیاورید که همه دیگر می دانیم پاییز و تنهایی معادله درجه دو افسردگی ماژور است) سرتان بی کلاه مانده بهتر است خودتان را آماده پاییزی کنید که تنها به عشق بازی آسمان با زمین نگاه می کنید و تنها سفر می روید و تنها لبو گاز می زنید و تنها تنها به کتابفروشی و کافه های شهرتان سرک می کشید. در این بین سفر شمال حداقل این مزیت را دارد که آدم هایی که توی جاده های این فصل با شما عازم سفر هستند می توانند همسفرهای خوبی به نظر برسند،دست کم از دور ،چون احتمالا با شما هم عقیده بودند و آن حس تحریک شدن زیر پوستی توی هوای نیمه سرد شمال را درک کرده اند که الان می روند شمال دیگر...خدا را چه دیدی شاید در همین هاگیر واگیر یک اتفاق خوب هم برای شما افتاد و توی همین مقصد طوری شد که از این تنهایی بی سر و ته در آمدید؛البته من همیشه معتقد بودم پسرهای تبریزی جزوجذاب تریین مردهای روی کره زمین هستندو اگر از زبر و زرنگی شان چشم بپوشی می توانند اسطوره های خوبی برای عاشقی کردن ما زن ها باشند حالا حسابش را بکنید چه حس خاص آدامسی  است این پسرهای رعنای تبریزی سرزبان دار خاندان پدری توی مراسمی نشسته باشند و لامسسب ها ردیف به ردیف کت و شلوارهای شق و رق پوشیده ،یکی در میان هم  سورمه ایی اند و تحصیلات عالیه شان در دانشگاه های معتبر فشار آدم را به هفت می رسانند با آن دندان های ردیف و سفید و ادکلن های دیوانه کننده شان و تو همچنان باید سفر شمال هفته بعد را تنها را توی سرت برنامه ریزی کنی.عرض می کردم الان که فصل جفت گیری گذشته ولی توی حال و هوای آنجا که فکر کنید خیلی از نگاه هایتان عوض می شود؛شاید اصلا از این تنهایی بی سرو ته به جاهای خوبی در زندگی یکنواخت تان رسیدید.

برای من همیشه  شهرای شمالی مثل شهرهای اروپایی به نظر می رسند.فضای مرطوب ابری آنجا،آن درخت ها،آن معماری خاص خانه ها؛هوای باران زده؛رنگ آفتاب و خیلی چیزهای دیگرش همیشه مرا یاد کشورهای اروپایی می اندازد که هرگز نرفته ام .بچه تر که بودم یک خاله ایی داشتم که مدام بین فرنگ و ایران رفت و آمد می کرد،آن موقع ها که هنوز ساکن آنطرف نشده بود ،هروقت می آمدیم سفر توی اتاق های همین ویلا با  ساک دستی های لوکس و خوشگل فرنگی اش کلی رویا می چیدم و فکر می کردم چه قدر الان به خارج نزدیکم که دارم یک وسیله ساخت آنطرف را لمس می کنم. وقتی وسایلش را می دیدم که با کلی زرق و برق چیزهای خارجکی رویش نوشته بودند و  یک شفافیت خاصی دارند قند توی دلم آب می شد که من هم یک روزی می روم آنجا و مادرم  کلی لباس های دخترانه برایم می خرد و به دخترعموهایم پزش را می دهم.حالا بیست و خرده ایی از آن سال ها گذشته و من توی اتاق های همان ویلا تنهایی پرسه می زنم و خبری از ساک دستی خاله فرنگ رفته ام نیست،خدا را چه دیدی!شاید بیست سال دیگر هم گذشت و آمدم تعریف کردم بیست سال پیش فکر می کردم بایدرنگ لاکهایم را به یک مرد تبریزی بسپارم و الان فهمیدم تنهایی . . .

+عنوان متن برگرفته از آهنگ "حال من خوب نیست" دایان.

+خانم ملیحه تکستی که برای ویرایش ارسال کردید را نمیدانم چه طوری باید پاسخ بگویم.

+بازنشر این پست در وبلاگســــــتان.






 بیخودی وقت خودتان را تلف می کنید.همه چیز فقط یک مسخره بازی است.مطمئنم همه شماها الکی توی اتاق انتظار نشسته اید و منتظر یک معجزه ایی چیزی هستید که توی مخ و مخچه هایتان اتفاق بیفتد.باور کنید آن دکتر کله کچلی شکم گنده سیاه سوخته(بخوانید sia sukhde) نه تنها اعصاب و روان شما را درمان نمی کند که اعصاب و روان شما را هم بازی میدهد.خود من این راه ها را قبلا بارها رفته ام.و آخرش فقط همین یک جمله نصیبم شد :بله آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.

لعنتی.نباید موقع کار موبایلم را جواب می دادم.آقای مدیر بیخود نیست دو سال است دارد چش غره می رود که تلفن های شخصی تان را در محل کار جواب ندهید.آه لعنتی..کاش جواب تو را هم مثل همه زنگ هایم نمی دادم.کاش ریجکتت می کردم.کاش اس ام اس خودکار برایت می فرستادم که " آآآآآی ویل کار یو لیدر " و هیچ وقت هم بهت زنگ نمی زدم،که صدای کلفت و مردانه ات را بشنوم،که تو آنطرف گوشی داد بزنی به من بگویی بی شرف و من مجبور بشوم صدایم را ببرم بالاتر و جواب های آبدار بدهمت،که مجبور نشوم از اتاقم عصبی بزنم بیرون و برای اینکه همکارانم صدایم را نشوند از پله ها بیایم پایین و تمام خیابان های اطراف محل کارم را پیاده و تلفن به دست گز کنم که همه آدم های غریبه و آشنای آن حوالی عصبی شدن مرا،بلند بلند حرف زدن های مرا هاج و واج نگاه کنند،بغض کردن مرا نگاه کنند،ناراحتی مرا،شکستن مرا از مردی که عاشقش بودم نگاه گنند و مثل آدم ندیده ها تعجب کنند.آه آقای دکتر کجایید؟من به شما احتیاج دارم.آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.

من آدم باران دیده ایی هستم؟نمیدانم. من فقط میدانم توی اجتماعم و خوب بلدم از پس مردهایی که با آن ها در تعامل کاری هستم بر بیایم ولی باید اعتراف کنم همیشه زرنگ تر هایی هم هم هستند.که فکرش را هم نمی کنی از کجا می خورندت و تا چند ساعت هنوز حس هایت کرخت شده اند و شک می شوی که چه قدر شیک و مجلسی پیچت زدند !در این جور مواقع سردرد عجیبی سراغم می آید و که زورش فقط به جمجمه ام می رسد.میدانید سردرد حریف نورون های ریز ریز مغزی من نمی شوند؟من با فکر کردن به چیزهایی که آرامترم می کنند می توانم در ناحیه فرونتال مغزم به صورت زیر آستانه ایی آلفایم را افزایش بدهم و به طرز زیرکانه ایی  از شر سردردهای مزخرف پس سری ام خلاص شوم.میدانستید من می توانم سردردهایم را کنترل کنم و به هیچ دارویی احتیاج نداشته باشم؟حتی به داروهای شما آقای دکتر!بله آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.

آقای دکتر..می خواستم بدین وسیله ازتان تشکر کنم.ازتان متشکرم که اجازه دادید آن روز توی مطب خفتتان کنم.راستش من خودم هم نمیدانستم میخواهم بغلتان کنم(!) من فقط نزدیک مبل تان ایستادم تا وقتی آمدید داخل برایتان همانطور سرپا حرف بزنم اما آنقدر ناراحت بودم که طاقت نیاوردم و بی اراده به طرف شما قدم برداشتم و سرم را گذاشتم  روی کت سورمه ایی چند ملیونی شما و های های گریه کردم.میدانم کار بدی کردم که هیچ حرفی نزدم.این را هم میدانم که شما فقط دست های مرا گرفته بودید و سعی می کردید مرا از خودتان دور کنید که خدایی ناکرده منشی فضولتان شما را در آن حالت نبیند و خوشحالم که شما بالخره بعد از سی ثانیه موفق شدید مریضتان را که مثل بختک بهتان چسبیده بود را از خودتان جدا کنید و به حرفم بیاورید تا به شما بگویم بله بله آقای دکتر.من مریض شما بودم.

راستش یک چیز دیگر را هم باید برایتان بگویم آقای دکتر.این چندمین بار است که آقای عودی را توی مطب شما میبینم.راستش من هروقت که وارد مطب شما می شوم حتی با چشم های بسته هم می توانم حدس بزنم که این مرد اینجا بوده یا نه، جالب نیست؟بوی تن این مرد یک بوی خاصی است که همیشه اندام های (دقیقا همین ها را) حسی شنیداری مرا تحریک می کند به مغزم فشار بیاورم که این بوی آشنا متعلق به کدام یک از آدم هایی است که می شناسمشان و همیشه خدا هم موفق می شوم این اسانس موجود در هوا را شناسایی کنم.آخرین بار هم همین طوری که الکی الکی داشتیم راجع به دیر شدن وقت هایمان با هم صحبت می کردیم یک بسته عود خوش رنگ و لعاب به من داده بود که از آن موقع به بعد من هر شب قبل از خواب آن ها را می بویم و چشم هایم خمار خواب می شود و خواب می روم.راستش چند هفته ایی می شود که این عود ها را شب ها می بویم.راستش فکر می کنممنبه این بیمار شما؛آقای عودی را می گویم،بله فکر می کنم به ایشان علاقه مند شدم.آه آقای دکتر این مرد میداند من مریض شما بودم.و شاید برای پرسیدن چیزهایی درباره من نزد شما بیاید.آن وقت شما باید درباره من به او خوب بگویید.باشد؟ آه...خدای من!آیا این مرد می خواهد با من ازدواج . . .آیا او هم به من علاقه مند است؟اگر علاقه نداشت برای چه باید به من یک بسته عود هدیه می کرد؟یا چرا باید موقع رفتن از من خداحافظی می کرد،هان؟آن مرد باید حتمن درباره من توی سرش  تصمیماتی داشته باشد که وقتی سنم را به او گفتم لبخند زد و گفت جوان تر به نظر می رسم دیگر،مگه نه!؟ اگر او دفعه بعدی که مرا دید پیشنهاد ازدواجش را مطرح کرد باید چه عکس العملی نشان بدهم؟هیجان زده شودم؟یا وانمود کنم جا خوردم؟اصلا نکند باید دفترچه بیمه ام را از روی میز منشی بر دارم و با رفتنم به او جواب رد بدهم؟نکند او از من خجالت بکشد و پیشنهادش را نتواند مطرح کند؟ اگر اصلا دیگر ندیدمش چه طور؟آقای دکتر من باید از فردا هر روز به مطب شما بیایم و آن مرد را ملاقات کنم..آقای دکتر؟آقای دکتر اینجایید؟با شما هستم.دکتر؟

اصلا نباید به این چیزها فکر می کردم،نباید روحم را درگیر این مسائل می کردم،نباید با کسی در این باره حرفی می زدم.حالا که این طور شد دیگر پایم را توی مطب نمیگذارم.دلم نمی خواهد بیایم آنجا.اصلا..اصلا دیگر با هیچ غریبه ایی حرف نمیزنم.کتاب فرانسه من کجاست.هوووووف..چی چی سیوم؟آه لعنتی..این سردرد قبل تر ها بیش تر قابل کنترل بود.دکتر!!این صدا..این نور..این بوی تند ادکلن خانم فرهنگ اعتمادیه نشین ،این عودهای لعنتی سردردم را زیادتر می کنند.باید از اینجا فرار کرد.باید از این شهر گریخت.آه دکتر...من مریض تخت شماره چند بودم؟چرا هیچ کسی برای من گل نمی آورد؟چرا هیچ کسی برایم شیر عسل درست نمی کند؟چرا هیچ کس برایم مولانا نمی خواند؟آه خدای من چه قدر از فرم ناخن های این منشی دیلم و دماغ دراز متنفرم.انگار او نمیداند نوادگان جد بزرگ من هنوز دارند توی عمارت قدیمی پدر بزرگ هایمان زندگی می کنندکه انقدر خودش را برای من میگیرد.چه قدر شوخی هایش با این مرد نچسب و زننده است.چه قدر ناشیانه مدام عود لای دفترش را می بوید.همه اش تقصیر شماست آقای دکتر.شما انصاف ندارید.شما هیچ حق ویژه ایی برای بیمارانتان قائل نمی شوید.مگر یادتان رفته؟ببینم دکتر من مریض چه کسی بودم؟


+حال من خوب می شود کنار شماها (+)


+ بازنشر این پست در وبلاگستان(+)