" آقای کیوسک "






















۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلسوف بازی» ثبت شده است



آدم های ساده را دوست دارم.ساده که می گویم منظورم آدم های معمولی نیست،مدنظرم آدم هایی هستند که ساده زندگی می کنند،ساده می پوشند.آرایش نمی کنند.ریش هایشان را سه تیغ نمی زنند.لباس های گله گشاد می پوشند.کوله می اندازند.شال چروک سر می کنند.سلیقه موسیقیایی خاص دارند.از هر عطری استفاده نمی کنند،لباس های مارک دار را به خاطر گران بودنشان نمی پوشند و حتمن فکری پشتش نهفته است که آن را خریده اند.این دسته از آدم ها ارزش دوستی را دارند.ارزش سرمایه گذاری کردن و وقت گذاشتن را دارند.آدم های اینطوری را می توان به عنوان یک دوست درست و حسابی به حساب آورد.قبول دارم که نزدیک شدن به همچین آدم هایی معمولا خیلی آسان نیست و اگر یکی از آن ها باشید میتوانید درک کنید وارد کردن یکی از آدم ها(مردم بی انصاف در قضاوت آدم ها)به حریمشان ریسک بزرگی به حساب می آید.آنها حاضر نمی شوند تنهایی شان را با یک تازه وارد تقسیم کنند که مدام دلیل کارهای به ظاهر بی سر و ته شان را به آن ها توضیح دهند،و منطقی است اینکه ترجیح می دهند حرف هایشان را برای آدم هایی که قبلا وارد این وادی شدند بگویند و با کسانی پیاده روی کنند که قبلا دور شهر را با پای پیاده و هنذفری و کوله شان تنها تنها گز کرده اند.اما ارزش دوستی با این دسته از آدم ها آن قدر بالاست که به همه این دردسرهایش می ارزد،میتوان از آن ها در مدت کوتاه چیزهای زیادی یاد گرفت؛جاهای خوبی رفت و آدم های ارزشمندی را شناخت و خیلی از طعم ها را چشید.این دست از آدم بیش تر وقت مرا پر می کنند تا هم سن های پسربازم.من ترجیح می دهم با یک آدم ساده زیست به ظاهر دل مرده آرایش نکرده ساعت ها راه بروم و راجع به  رسومات مردم آفریقای جنوبی حرف بزنم تا اینکه توی مهمونی کامی اینا به پسرهای آن طرف سالن فکر کنم و آخر شب هم با حنجره هایی خفه و کلی استرس به خانه برگردم و کلی غر بشنوم.این آدم ها و این موقعیت ها برایم خواستنی ترند تا خوشی های نصفه نیمه که حتی به اندازه یک نصف روز هم نسخ نگه ات نمی دارند.اتفاقا همین امشب هم موقع برگشتن یکی از این دوست هایم را دیدم که کلی هم حالم را خوب کرد،هرچند با پیپ کشیدنش موافق نیستم ولی کارهایش هربار مرا یاد فیلسوف های غرب می اندازد با آن ریش انحصاری اش.خوبی اش به این است که وقتی اوضاعش را می پرسی به جای اینکه ادای روشنفکرهای دردمند را برایت دربیاورد و از گرانی کرایه خانه بنالد طوری با لبـــخند باهات احوالپرسی می کند که خودت هم دلت نمی آید گند بزنی به جو ملایم لحظاتتان.این جور آدم ها به من درس های مهمی یاد می دهند.اینکه به جای غرغر زدن از شرایط موجود از بودنم لذت ببرم و به هیچ جایم هم نباشد که شمار دردهایم از اعتدال گذشته؛اینکه یاد بگیرم  به جای اینکه مدام خودخوری کنم و برای آخرین تراول توی کیفم مرثیه بخوانم کمتر خرج کرده و از داشته های درونی ام؛چیزی در درون خودم،فکرم؛احساساتم؛و کشف های ریز ریز ذهنم لذت ببرم؛اصلا چرا راه دور برویم ؛من فکر می کنم به قول سیلور استاین(+):
"بهتره حالا که زنده هستی از زندگی لذت ببری
قبل از اینکه غزل خداحافظی رو بخونی
چون بالاخره ، در آخر کار می میری"

   

 از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند.بقیه پولت را پس می دهند، موقع خداخافظی به جای نگران بودن درباره درب تاکسی بهت لبخند میزنند؛آهنگ های ملایم گوش می کنند، رادیوی هفت صبح شان به راه ست..و مهم تر از همه بوی بد دهانشان اذیتت نمی کند.

ساعت حوالی یک و چهل و پنج دقیقه ظهر از دانشگاه میزنم بیرون و اولین تاکسی که ترمز می کند را سوار می شوم.بی حوصله تر از چیزی هستم که همان سلام را هم بلند بگویم.تمثال یک بز زیر لب چیزی شبیه سلام سلام زمزمه می کنم،درب تاکسی را می بندم و می نشینم.حجم سنگین  تمام کارهایی که باید تا آخر روز انجامشان دهم محیطم می کنند و در حالیکه به همه شان فکر و از پنجره به بیرون نگاه می کنم یک هزاری درب و داغان از جیب سمت چپ کت قهوه ایی ام در می آورم.طبق عادت بدون اینکه به راننده نگاه کنم پول را می برم نزدیکتر و اشاره می کنم که بفرما..لبخند میزند..شنیدم که می گفت "قابلی نداره".کمی به خودم می آیم..هنوز به مرحله کامل شرمندگی نرسیدم.دویست تومانی نویی را از لای تقویم روی داشتبورد ماشین در می آورد و خیلی با احترام می گوید"بفرمایید"...از حرکت خودم بدم می آید.از بی تفاوتی هایم موقع بستن درب تاکسی یا موقع پایین دادن شیشه پنجره..اما او آرام است.خیلی آرام.طوری رانندگی می کند.یک طوری برای مسافران بوق میزند که آرامشش تمام وجودت را فرا می گیرد.به خودم که می آیم میبینم چه صندلی های تمیزی..شیشه های ماشین از شفافیت برق میزنند.توی این ماشین همه چیز سر جای خودش بود.از کت و شلوار مشکی اتو خورده و بوی خوب توی ماشین که فاکتور بگیریم نمی شود از لبخندی که مدام روی لب های آقای راننده بود گذشت.نه اینکه حواسش به مسافرها باشد و لبخندش نا امنی به آدم دهد،فقط سر هر پیچ یک طوری با احترام سرش را به نشانه تعارف برای رانندگان دیگر حرکت می داد که آدم کیف می کرد از قانونمندی و خوش اخلاقی اش.مثل بعضی از این راننده  ها نبود که با دعوا سوار و پیاده ات کند.یا با نگاه های سنگینش روی اعصابت پاتیناژ برودو سر پول خرد بحث بی خود راه بیندازد.اصلا همین که فقط سرش به کار خودش بود حالت را خوب و دغدغه هایت را کم می کرد.به مقصد که می رسیم یک طوری از ته دل به مسافرانش می گوید"به سلامت..خوش آمدید.." که به خودم می گویم چه قدر خوب بود همه آدم ها فرهنگ های گم شده را از لای روزمرگی هایشان بیرون می کشیدند و به یکدیگر ع.ش.ق . احترام هدیه می کردند.به خودم فکر می کنم که چه قدر خوب بود به جای اینکه عصبانی بنشینم توی تاکسی و درب را محکم ببندم لبخند میزدم یا دست کم عصبانیتم رسر آن بنده خدا خالی نمی کردم ؛یک موقع هایی یک راننده خیلی معمولی می تواند طوری از مدیری که هر روز مجبوری تحملش کنی فهیم تر رفتار کندکه حسرت مصاحبت با او را داشته باشی به جای اینکه الکی به مدیری که اندازه گوساله هم نمی فهمد احترام خرکی بگذاری.فرقی ندارد رئیس فلان جا باشی یا کارمند ساده درجه چند،اهمیتی ندارد دکتر باشی یا نمکی یکی از خیابان های پایین شهر،انسان که باشی محبتت به جان آدم ها رسوخ می کند؛حتی اگر خودشان را به ندانستن بزنند.اعتراف می کنم به راننده تاکسی که خیلی آرامش داشت و خوب می دانست چه طور می تواند با حفظ آرامشش به سختی های زندگی خودشیفته بی.لاخ نشان بدهد حسودی ام شد.اصلا همین است که نوشتم: از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند...


   

 از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند.بقیه پولت را پس می دهند، موقع خداخافظی به جای نگران بودن درباره درب تاکسی بهت لبخند میزنند؛آهنگ های ملایم گوش می کنند، رادیوی هفت صبح شان به راه ست..و مهم تر از همه بوی بد دهانشان اذیتت نمی کند.

ساعت حوالی یک و چهل و پنج دقیقه ظهر از دانشگاه میزنم بیرون و اولین تاکسی که ترمز می کند را سوار می شوم.بی حوصله تر از چیزی هستم که همان سلام را هم بلند بگویم.تمثال یک بز زیر لب چیزی شبیه سلام سلام زمزمه می کنم،درب تاکسی را می بندم و می نشینم.حجم سنگین  تمام کارهایی که باید تا آخر روز انجامشان دهم محیطم می کنند و در حالیکه به همه شان فکر و از پنجره به بیرون نگاه می کنم یک هزاری درب و داغان از جیب سمت چپ کت قهوه ایی ام در می آورم.طبق عادت بدون اینکه به راننده نگاه کنم پول را می برم نزدیکتر و اشاره می کنم که بفرما..لبخند میزند..شنیدم که می گفت "قابلی نداره".کمی به خودم می آیم..هنوز به مرحله کامل شرمندگی نرسیدم.دویست تومانی نویی را از لای تقویم روی داشتبورد ماشین در می آورد و خیلی با احترام می گوید"بفرمایید"...از حرکت خودم بدم می آید.از بی تفاوتی هایم موقع بستن درب تاکسی یا موقع پایین دادن شیشه پنجره..اما او آرام است.خیلی آرام.طوری رانندگی می کند.یک طوری برای مسافران بوق میزند که آرامشش تمام وجودت را فرا می گیرد.به خودم که می آیم میبینم چه صندلی های تمیزی..شیشه های ماشین از شفافیت برق میزنند.توی این ماشین همه چیز سر جای خودش بود.از کت و شلوار مشکی اتو خورده و بوی خوب توی ماشین که فاکتور بگیریم نمی شود از لبخندی که مدام روی لب های آقای راننده بود گذشت.نه اینکه حواسش به مسافرها باشد و لبخندش نا امنی به آدم دهد،فقط سر هر پیچ یک طوری با احترام سرش را به نشانه تعارف برای رانندگان دیگر حرکت می داد که آدم کیف می کرد از قانونمندی و خوش اخلاقی اش.مثل بعضی از این راننده  ها نبود که با دعوا سوار و پیاده ات کند.یا با نگاه های سنگینش روی اعصابت پاتیناژ برودو سر پول خرد بحث بی خود راه بیندازد.اصلا همین که فقط سرش به کار خودش بود حالت را خوب و دغدغه هایت را کم می کرد.به مقصد که می رسیم یک طوری از ته دل به مسافرانش می گوید"به سلامت..خوش آمدید.." که به خودم می گویم چه قدر خوب بود همه آدم ها فرهنگ های گم شده را از لای روزمرگی هایشان بیرون می کشیدند و به یکدیگر ع.ش.ق . احترام هدیه می کردند.به خودم فکر می کنم که چه قدر خوب بود به جای اینکه عصبانی بنشینم توی تاکسی و درب را محکم ببندم لبخند میزدم یا دست کم عصبانیتم رسر آن بنده خدا خالی نمی کردم ؛یک موقع هایی یک راننده خیلی معمولی می تواند طوری از مدیری که هر روز مجبوری تحملش کنی فهیم تر رفتار کندکه حسرت مصاحبت با او را داشته باشی به جای اینکه الکی به مدیری که اندازه گوساله هم نمی فهمد احترام خرکی بگذاری.فرقی ندارد رئیس فلان جا باشی یا کارمند ساده درجه چند،اهمیتی ندارد دکتر باشی یا نمکی یکی از خیابان های پایین شهر،انسان که باشی محبتت به جان آدم ها رسوخ می کند؛حتی اگر خودشان را به ندانستن بزنند.اعتراف می کنم به راننده تاکسی که خیلی آرامش داشت و خوب می دانست چه طور می تواند با حفظ آرامشش به سختی های زندگی خودشیفته بی.لاخ نشان بدهد حسودی ام شد.اصلا همین است که نوشتم: از بعضی راننده ها خوشم می آید.آنقدر موقر برخورد می کنند که احساس می کنی با ریاست فلان اداره صحبت می کنی ،ز بس که با صبر و وقار پا روی ترمز می گذارند،برایت تاکسی را نگه می دارند...


  

    موقع خداحافظی همراهی ام می کند، برایم از شاگردهای جدیدترش می گوید.می گویم دلم برای همکاری دوباره مان پر می کشد.کلینیک بدون شما برایم آسایشگاه است نه کلاس درس.می خندد،و من به چین و چروک های باوقار زیر چشم هایش خیره می شوم و جمله ایی که مدام در سرم می کوبد"آن کس که تو را شناخت جان را چه کند"

منطقش برایم قابل هضم نیست.صدایش تحریکم می کند،مرا می برد به روزهایی که درس خواندن برایم شیرین ترین لحظه ها بود.او حرف میزند و من به این فکر می کنم که چرا با وجود اینکه خیلی اصول گراست کفش هایش را واکس نکرده است."تو در سنی نیستی که تمام روزت به تفریحات خاله زنکی هم سالانت بگذرد.آخرین مقاله ایی که ترجمه کردی چند صفحه شد؟چرا اینقدر کند عمل می کنی رها؟حواست کجا جامانده"اخم هایش بیشتر از هر مرد دیگری بهم می چسبد(مرد بدون اخم اصولا مفهومی ندارد) مخصوصا وقتی برای سرزنش کردنم چشم هایش را میبندد و مدام سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد و مرا عجیب به خودم می آورد.هروقت می خواهد تنبیه ام کند سوالاتم را جواب نمی دهد.من می مانم و کلی علامت سوالی که مثه موریانه شک  به قندان یقینم می زند.حرف هایش که تمام می شود.نصیحت هایش را که می شنوم دلم می خواهد بروم جلو و گونه های مردانه اش را هزار بار ببوسم ؛به جرات می توانم بگویم تنها مرد غربیه ایی است که از بوسیدنش چندشم نمی شود ؛بوسه ایی نه از روی شهوت.از روی احترام..هیچ وقت نفهمیدم مذهبی است یا محتاط اما هنوز آنقدر عاقل هستم که این تفکر نابالغ رو در نطفه خفه کنم.

روبه رویم می نشیند.در چشم هایش گم می شوم.چشم های میشی رنگی که به نظر خیلی ها خیلی معمولی است.اما برای من حکم قدیس را دارند.به این فکر می کنم که چه قدر سبیل باید بهش بیاید.مثل روشنفکرها روی صندلی لم داده. ساق پاهایش به طور نامرتبی از صندلی چرم زرشکی اش آویزان است.قرارمان این نبود.فقط رفته بودم پیشش که درس بخوانم.اما مگر می شود وارد آنجا شد و به فکر فرو نرفت؟مگر می شود او را ببینی و  در دلت قند آب نشود که تمام سوالات توی ذهنت را ازش بپرسی!! از لحظه ایی که میرسم،حرف میزند برایم.عادت به نسکافه و چایی ندارد.موقع کار هیچ وقت نباید دهان بجنبد.این را شش ماه طول کشید تا یادم دهد.از سیگار و آدامس هم خوشش نمی آید.زندگی سالم.کوه.آخر تعطیلات اطراف شهر؛این است تمام تفریحاتش.تمام مدتی که برایم حرف میزند یاد اولین جمله اش در اولین برخوردمان می افتم اینکه من پوپرم و او آدلر...و این یعنی من در هر جایگاه علمی و اجتماعی وخانوادگی ایی باشم شاگرد و منشی او هسم.روزهای اول برایم سخت بود اما به یک ماه نکشید که فهمیدم او همانی است که باید....

از درب که وارد میشوی همه چیز سر جای خودش است.این چیندمان بهترین ترکیب موزون این واحد است.عینک فرم لس اش را هیچ وقت از چشمانش پایین نمی آورد.تمام روی میزش پر از کتاب است و کاغذهای نوت.لپ تاپش،کوله پشتی چرم اصلش،جامدادی رنگ و رو رفته و خودکارهای یک دست و یک مارک مشکی و آبی اش..پوستر های تمیز بالای سرش همه مرا می برند به روز اولی که دیده بودمش.روز اول را هیچ وقت فراموش نمی کنم.آن روز باران تندی می بارید.اوایل آذرماه بود.آن موقع ها من هنوز..

+برای مهندسین صنایع این دوره یعنی آب اکسیژنه،من که درگیر امتحانات آخر ترمم..لااقل شما اگر می توانید  روی سرممیزیاینجاواینجابروید.


این پست دیشب نوشته شده بود و تنها برای دقایقی روی پیج بود..نمیدانستم دوستانی چون شما دارم که انقدر بنده نوازی می کنند.پیشکش همه آنان...


+لذت خواندن این پست فقط نصیب کسانی میشه که الان  بیدارند و عشق باز.حذف خواهد شد :)

نیمه های شب پرتقال پوست کندن..

این موقع از شب فیلم دیدن..

دقیقا همین تایم دوست پسرت رو خواب کنی و به عصر بارونی دیروز فکر کنی..

که دو نفره صدای بارون رو گوش کردید..که...

اون بهت زنگ زد و صدای شر شر بارون تهران رو باهم گوش کردید

و

بهت گفت که دوستت دارم..و خندید

با اون صدای مسحور کنن ده و مردونه اش..

خندید ... .

تو هم خندیدی

فکر کردن به کیک شکلاتی امروز و 

آب بازی توی وسط بخش

و خندیدن های بلند بلند

و

لبخند پیرمردی که بی دلیل بهت خندید و از تاکسی پیاده شد

تنها به خاطر اینکه پول خرد نداشت و کرایه اش رو حساب کردی

و..

و یاد پدرت افتادن

و آخرین باری که بوسیدتت

و گفت "دوستت دارم"

میتونه بهترین اتفاقاتی باشه که

در یک شب دلگیر شهریور می تونه اتفاق بیفته.


+شاید تو هیچ وقت اینجا رو نخونی بابا.ولی من امشب دلم برات تنگ شد :)) بوس /

    





این پست دیشب نوشته شده بود و تنها برای دقایقی روی پیج بود..نمیدانستم دوستانی چون شما دارم که انقدر بنده نوازی می کنند.پیشکش همه آنان...


+لذت خواندن این پست فقط نصیب کسانی میشه که الان  بیدارند و عشق باز.حذف خواهد شد :)

نیمه های شب پرتقال پوست کندن..

این موقع از شب فیلم دیدن..

دقیقا همین تایم دوست پسرت رو خواب کنی و به عصر بارونی دیروز فکر کنی..

که دو نفره صدای بارون رو گوش کردید..که...

اون بهت زنگ زد و صدای شر شر بارون تهران رو باهم گوش کردید

و

بهت گفت که دوستت دارم..و خندید

با اون صدای مسحور کنن ده و مردونه اش..

خندید ... .

تو هم خندیدی

فکر کردن به کیک شکلاتی امروز و 

آب بازی توی وسط بخش

و خندیدن های بلند بلند

و

لبخند پیرمردی که بی دلیل بهت خندید و از تاکسی پیاده شد

تنها به خاطر اینکه پول خرد نداشت و کرایه اش رو حساب کردی

و..

و یاد پدرت افتادن

و آخرین باری که بوسیدتت

و گفت "دوستت دارم"

میتونه بهترین اتفاقاتی باشه که

در یک شب دلگیر شهریور می تونه اتفاق بیفته.


+شاید تو هیچ وقت اینجا رو نخونی بابا.ولی من امشب دلم برات تنگ شد :)) بوس /

    






اگر تمام حس های آدم ها از بین برود ...اگر حس بویاییم نابود شود و دیگر نتوانم موهایت را ببویم ... اگر حس چشاییم نابود شود و دیگر نتوانم طعم لبانت را بچشم .... اگر شنوایی ام را از دست بدهم و دیگر نتوانم صدای زیبایت را بشنوم ... و اگر بینایی ام را از دست بدم و دیگر نتوانم زیباییت را ببینم ... اگر تمام آدما تمام این حس ها را از دست بدهند ....و دیگر کسی نتواند دیگری را تشخیص بدهد.... فاجعه رخ می دهد ولی نه برای من .... من تو را پیدا خواهم کرد.... تمام ژن های بدنم تو را پیدا خواهند کرد ....

اورژینالشرا حتما بخوانید..


+ نویسنده ایی که تمام آرشیوش رو  حفظ ام.