آدم های ساده را دوست دارم.ساده که می گویم منظورم آدم های معمولی نیست،مدنظرم آدم هایی هستند که ساده زندگی می کنند،ساده می پوشند.آرایش نمی کنند.ریش هایشان را سه تیغ نمی زنند.لباس های گله گشاد می پوشند.کوله می اندازند.شال چروک سر می کنند.سلیقه موسیقیایی خاص دارند.از هر عطری استفاده نمی کنند،لباس های مارک دار را به خاطر گران بودنشان نمی پوشند و حتمن فکری پشتش نهفته است که آن را خریده اند.این دسته از آدم ها ارزش دوستی را دارند.ارزش سرمایه گذاری کردن و وقت گذاشتن را دارند.آدم های اینطوری را می توان به عنوان یک دوست درست و حسابی به حساب آورد.قبول دارم که نزدیک شدن به همچین آدم هایی معمولا خیلی آسان نیست و اگر یکی از آن ها باشید میتوانید درک کنید وارد کردن یکی از آدم ها(مردم بی انصاف در قضاوت آدم ها)به حریمشان ریسک بزرگی به حساب می آید.آنها حاضر نمی شوند تنهایی شان را با یک تازه وارد تقسیم کنند که مدام دلیل کارهای به ظاهر بی سر و ته شان را به آن ها توضیح دهند،و منطقی است اینکه ترجیح می دهند حرف هایشان را برای آدم هایی که قبلا وارد این وادی شدند بگویند و با کسانی پیاده روی کنند که قبلا دور شهر را با پای پیاده و هنذفری و کوله شان تنها تنها گز کرده اند.اما ارزش دوستی با این دسته از آدم ها آن قدر بالاست که به همه این دردسرهایش می ارزد،میتوان از آن ها در مدت کوتاه چیزهای زیادی یاد گرفت؛جاهای خوبی رفت و آدم های ارزشمندی را شناخت و خیلی از طعم ها را چشید.این دست از آدم بیش تر وقت مرا پر می کنند تا هم سن های پسربازم.من ترجیح می دهم با یک آدم ساده زیست به ظاهر دل مرده آرایش نکرده ساعت ها راه بروم و راجع به رسومات مردم آفریقای جنوبی حرف بزنم تا اینکه توی مهمونی کامی اینا به پسرهای آن طرف سالن فکر کنم و آخر شب هم با حنجره هایی خفه و کلی استرس به خانه برگردم و کلی غر بشنوم.این آدم ها و این موقعیت ها برایم خواستنی ترند تا خوشی های نصفه نیمه که حتی به اندازه یک نصف روز هم نسخ نگه ات نمی دارند.اتفاقا همین امشب هم موقع برگشتن یکی از این دوست هایم را دیدم که کلی هم حالم را خوب کرد،هرچند با پیپ کشیدنش موافق نیستم ولی کارهایش هربار مرا یاد فیلسوف های غرب می اندازد با آن ریش انحصاری اش.خوبی اش به این است که وقتی اوضاعش را می پرسی به جای اینکه ادای روشنفکرهای دردمند را برایت دربیاورد و از گرانی کرایه خانه بنالد طوری با لبـــخند باهات احوالپرسی می کند که خودت هم دلت نمی آید گند بزنی به جو ملایم لحظاتتان.این جور آدم ها به من درس های مهمی یاد می دهند.اینکه به جای غرغر زدن از شرایط موجود از بودنم لذت ببرم و به هیچ جایم هم نباشد که شمار دردهایم از اعتدال گذشته؛اینکه یاد بگیرم به جای اینکه مدام خودخوری کنم و برای آخرین تراول توی کیفم مرثیه بخوانم کمتر خرج کرده و از داشته های درونی ام؛چیزی در درون خودم،فکرم؛احساساتم؛و کشف های ریز ریز ذهنم لذت ببرم؛اصلا چرا راه دور برویم ؛من فکر می کنم به قول سیلور استاین(+):
"بهتره حالا که زنده هستی از زندگی لذت ببری
قبل از اینکه غزل خداحافظی رو بخونی
چون بالاخره ، در آخر کار می میری"