" آقای کیوسک "






















۲۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

بعضی وقت ها هست که دوست داری مردی کنارت باشه محکم بغلت کنه بذاره اشک بریزی راحت شی بعد آروم توی گوشت بگه : "دیوونه من که باهاتم " * روزه ات قبول باشه فرشته کوچولوی من.
قبول دارم که در همه ادوار و در همه ازمنه خوب و بد وجود داشته..قبول دارم که تفکیک کردن انسانیت به رسم جنسیت کار ابلهانه اییه..به خاطر همینه که میخوام از تو حرف بزنم.موجود دوپایی که ما زن ها فکر می کنیم حضورش تنها با یک غرض همراهه..شاید شما منو به ساده لوح بودن متهم کنید..مهم نیست..ارزش چیزی که در انتها در ذهن شما شکل می گیره سنگین تر خواهد بود..پس بذارید راحت بنویسم از حضور مردانه یک  م.ر.د تو هم یکی هستی مثه من..مثل همه ما..تو هم تا هفده سالگی از پدرت می ترسیدی..تو هم خیلی موقع ها اگه با پدرت قهر می کردی بدون پول توجیبی به مدرسه میرفتی..تو هم خیلی موقع ها شناخت جنس مخالف برات یک کشف هیجان انگیز محسوب می شد..این ها تنها تشابهات ما نیست..میدونم.تو هم شده که گاهی دلت بگیره..گاهی برای تو هم پیش میاد که دلت بخواد فریاد بزنی..گریه کنی..دیوونه بازی دربیاری..سرت رو بذاری روی شونه های یکی و های های گریه کنی..میدونم تو هم خیی موقع ها دوست داشتی جای پدرت باشی..مثل من که خیلی موقع ها دوست داشتم به جای مادرم..بذار فراتر بریم..آره.میدونم تو هم یک موقع هایی دلت برای مامان بزرگت تنگ شده..یا برای دست کشیدن پدر روی سرت..احساسم بهم می گه همون جایی که غروب جمعه منو تسخیر کرده یک جایی از دل تو رو هم لرزونده..تو هم خیلی موقع ها فهمیدی و اشتباه کردی..حتی اگه به روت نیاورده باشی..بیا صادقانه حرف بزنیم.بیا مردانگی تو رو به واژه بکشیم حتی اگه اولین بار در 11 سالگی فهمیده باشی که ته دلت حسی نسبت به دختر همسایه داری..حتما تو هم توی خلوتت ادای پدرت رو در آوردی و به همه دستور دادی مگه نه!!میبینی؟دنیای ما اون قدر ها هم از هم دور نیست..من خوب می فهمم که طبیعیه و همه پسرها می تونند در کارنامه دوران دبیرستانشون به خاطر ایستادن جلوی درب مدرسه های دخترونه نمره انضباط کمی گرفته باشند..یا در اوج نوجوانی و خامی به چیزی که نبودند وانمود کردند..می فهمم نگرانی هایی که در بهبوهه 24.25 سالگی سراغت میاد تا چه حد می تونه درگیرت کنه..یا  دل مشغولی مرد شدن چه قدر میتونه پیشونی ات رو خط بندازه..برای همین هم هست که تا صحبت از یک رابطه جدی میشه حرف رو به طرز ناشیانه ایی عوض می کنی یا حاضری ساعت ها با دوست دختر محبوبت بحث کنی و محکوم به بی عاطفه بودن بشی اما زیر بار این اتفاق نری..شاید خوب نباشه اسمشو بذارم ترس..برای تو که یک مرد هستی ترس معنا و مفهومی نداره..میدونی..بذار اعتراف کنم که ما دخترها با همه زبر و زنگی مون یک جاهایی خیلی آرمانگرایانه فکر می کنیم و اینحاست که باید بگم گاهی عقل تو بهتر از احساس من میتونه فرمون رو به دست بگیره..میدونم اگه تعلل می کنی..اگه دل دل می کنی.. یا اگه مدام نگرانی ؛به خاطر حس مردونه اییه که ته دلت اخطار میده..چه ابله اند دخترهایی که فکر  می کنند مرد محبوبشون از کل خلقیات اونها  تنها عادت ماهیانه رو تشخیص میدهند و زیبایی ظاهری شون رو..از دخترهایی که نمیفهمند یک مرد هم احساس داره..و می فهمه دوست داشتن یعنی چی؛حتی اگه اونو به زبون نیاره بدم میاد..من تازگی ها به این کشف بزرگ رسیدم که مرد ها هم خیلی موقع ها ته دلشون یه جوری میشه و اتفاقا خیلی هم دلشون میخواد ابراز احساسات کنند فقط باید اینو بفهمی و به جای اینکه روی زبونشون دنبال احساس بگردی از چشم هاشون به این نتیجه بزرگ برسی..باور کنید اون ها هم قلب دارند.باور کنید اون ها هم انسانند..باور کنید وجدان دارند..من به شما اطمینان میدم که هنوز هم وجوددارند مردانی که روی حرفشون بایستند.کافیه کمی هشیار و عاقل باشید.. همه این ها رو گفتم تا بگم من اگرچه یک زنم اما میتونم مرد بودن رو تعریف کنم..گفتم تا بدونی من همونطوری که هستی دوستت می دارم.با همه بی قراری های گاه و بی گاهت..با همه غرغر ها و نمیشه گفتن هات..با همه دوستت دارم گفتن های دست پا شکسته و جملات نیمه تمام ات..من زیر پیراهنی چرک و صورت خسته از کار تو رو بادنیا معاوضه نخواهم کرد..وقتی فقط یکبار می گویی عزیزم..مطمئنم که تو بهترین مرد دنیا هستی..مطمئنم که بزرگ ترین تکیه گاه من خواهی بود، حتی اگه امروز از بابات پول تو جیبی میگیری..ایمان دارم به خوب بودنت همونطوری که به چشم هام..ایمان دارم به اینکه تو همون چیزی خواهی بود که تصور من از یک مرد ساخته شده.. من به این مسلمان هستم که تو روزی بهترین بابای دنیا خواهی بود "تو بهترین بابای دنیا خواهی بود..."حتی اگه خودت هم ندونی..یقین دارم که روزی خواهد رسید که به همه آرزوهات دست پیدا خواهی کرد..و بهترین نفر  خواهی شد برای پذیرفتن مسولیت های یک مرد..من به فرزندانمون خواهم گفت که پدر اونها یک مرد فوق العاده است..و هیچ کاستی ایی نداشت..من به دخترمون خواهم گفت که مردی مثل پدرش رو برای زندگی اش انتخاب کنه..و برای پسرمون خواهم نوشته که مرد بودن رو از پدرت یاد بگیر..من همیشه بهت افتخار می کنم..و بدون  که تا دنیا دنیاست تو تمام آرمان و اعتقاد منی و من سنگ زیرین آسیابت.. روزت مبارک بزرگترین دلخوشی لطافت های خدادای من ..روزت مبارک . *روز مرد رو به همه شما هم تبریک می گم :)
می گفت وقتی تو هستی خیالم راحته.. می گفت تو که تو این خونه ایی من دلم قرصه.. می گفت همه چیز رو بعد از خدا سپردم به تو. می گفت تو فرزند صالحی هستی. می گفت خدا خیلی دوستت داره می گفت فقط یه کم قرتی هستی می گفت دلت پاکه می گفت تو آدم مسولیت پذیری هستی می گفت عاقبت به خیر  بشی می گفت من که ازت راضیم.. * خدایا!!هیچ وقت منو با شنیدن تمحیداتی که نیستم شرمنده ام نکن..
حذف شد ..
بگذارید اعتراف کنم..بگذارید به شما بگویم رها این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..این رها است ها..همان دختری است که با یک کف دست نان و چند برگ کاهو از صبحانه قناعت می کرد حالا کجایید که ببینید که تمام میز را سر  می کشد..و مامان به زور سر کلاس می فرستدش..همان دختری که تمام لباس هایش نو می ماند حالا هر روز یک دست لباس خوش رنگ با رنگ روبان سرش ست می کند..همان دختری که تمام مسیر را هنذفری در گوش هیچ چیز از مسیر را نمی فهمید حالا تمام لوازم آرایشی ها و فروشگاه ها را دنبال می کند..کلی ذوق دارد برای خرید.برای زندگی..برای خندیدن..رها این روزها سر به هوا شده اصلا حواسش پرت شده به آنبالا بالا ها..رها عوض شده..چه اتفاقی افتاده؟چه شوری در او متولد شده که این چنین گونه هایش سرخ شده؟چه شده که یک آن به خودش آمد و دید که با حوصله روی صندلی میز توالت اش نشسته و روی ناخن هایش را رنگ های خوشگل خوشگل میزند..روی ابروهایش وقت می گذارد و همین که خود را در آینه می یابد بی اختیار لبخند میزند..خیلی سرخوش شده..یادش میرود درب تاکسی را ببندد.امروز آقای راننده محکم و بلند بوق زد که: خانوم کرایه ما..خانوم!!و رها سرخ تر شد که یادش رفته کرایه مسیر را بپردازد..همه اش برای خودش رنگ به رنگ شال و تی شرت و تاپ های خوش رنگ می خرد..همه اش دوست دارد در خانه مرتب و تمیز باشد..یادت می آید؟یادتان هست؟روزهایی که رها همه اش زلف هایش روی صورتش می چکید و چشم هایش پیدا نبود و سرش لابه لای کتاب هایش؟رها حالا دیدنی شده!!نیستید که ببینید چه دم اسبی خوشگلی از بالا می بندد و همه اش با خودش راه میرود و می خواند"زلف بر یاد نده تا ندهی بر بادم" بعد نخودی می خندد..و در دلش به خود می گوید: ای ..ای..ای..ای..ای :)) مادر رها خوشحال است خیلی خوشحال..همه اش قربان صدقه این خلق مهربان رها میرود..و گویی دایم با چشم هایش می پرسد : آیا دختر خل شده؟ چه قدر تغییرات فاحش!!! نمیداند که رها روی زمین نیست..مهربان مادر رها نمیداند که او یک عالم دیگری است..رها این روزها حالش خیلی خوب است.حتی پسرپچه 11 ساله ایی هم که همیشه برای تست می آمد پیش رها دیروز اعتراف کرد که: خاله چه قدر خوش اخلاق شدی!!..راستش را که بخواهید خودش هم نمیداند چه طور انقدر میتواند عوض شده باشد که همه بر خوش رویی اش صحه بگذارند!! آن هم در سخت ترین روزهای زندگی اش!! رها..رها..چه طور بگویم..رها..همه اش احساس می کند که زندگی خیلی زیباست..رها فکر می کند که دنیا خیلی خیلی با او مهربان شده..این رها است که فکر می کند  این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..بگذارید اعتراف کنم زها خوش بخت ترین بانوی روی زمین است!!

* خدایا!! با شما اساسا کارها دارد رها!! مرسی 
*آمدم تا خوشحالی وصف ناشدنی ام را با شما تقسیم کنم..خداوند حال همه شما را به کند :)
* این پست از آن پست هایی بود که خیلی دوست داشتم از همین رو کژ نوشتم.ببخشید اگر اذیت می شوید..

بگذارید اعتراف کنم..بگذارید به شما بگویم رها این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..این رها است ها..همان دختری است که با یک کف دست نان و چند برگ کاهو از صبحانه قناعت می کرد حالا کجایید که ببینید که تمام میز را سر  می کشد..و مامان به زور سر کلاس می فرستدش..همان دختری که تمام لباس هایش نو می ماند حالا هر روز یک دست لباس خوش رنگ با رنگ روبان سرش ست می کند..همان دختری که تمام مسیر را هنذفری در گوش هیچ چیز از مسیر را نمی فهمید حالا تمام لوازم آرایشی ها و فروشگاه ها را دنبال می کند..کلی ذوق دارد برای خرید.برای زندگی..برای خندیدن..رها این روزها سر به هوا شده اصلا حواسش پرت شده به آنبالا بالا ها..رها عوض شده..چه اتفاقی افتاده؟چه شوری در او متولد شده که این چنین گونه هایش سرخ شده؟چه شده که یک آن به خودش آمد و دید که با حوصله روی صندلی میز توالت اش نشسته و روی ناخن هایش را رنگ های خوشگل خوشگل میزند..روی ابروهایش وقت می گذارد و همین که خود را در آینه می یابد بی اختیار لبخند میزند..خیلی سرخوش شده..یادش میرود درب تاکسی را ببندد.امروز آقای راننده محکم و بلند بوق زد که: خانوم کرایه ما..خانوم!!و رها سرخ تر شد که یادش رفته کرایه مسیر را بپردازد..همه اش برای خودش رنگ به رنگ شال و تی شرت و تاپ های خوش رنگ می خرد..همه اش دوست دارد در خانه مرتب و تمیز باشد..یادت می آید؟یادتان هست؟روزهایی که رها همه اش زلف هایش روی صورتش می چکید و چشم هایش پیدا نبود و سرش لابه لای کتاب هایش؟رها حالا دیدنی شده!!نیستید که ببینید چه دم اسبی خوشگلی از بالا می بندد و همه اش با خودش راه میرود و می خواند"زلف بر یاد نده تا ندهی بر بادم" بعد نخودی می خندد..و در دلش به خود می گوید: ای ..ای..ای..ای..ای :)) مادر رها خوشحال است خیلی خوشحال..همه اش قربان صدقه این خلق مهربان رها میرود..و گویی دایم با چشم هایش می پرسد : آیا دختر خل شده؟ چه قدر تغییرات فاحش!!! نمیداند که رها روی زمین نیست..مهربان مادر رها نمیداند که او یک عالم دیگری است..رها این روزها حالش خیلی خوب است.حتی پسرپچه 11 ساله ایی هم که همیشه برای تست می آمد پیش رها دیروز اعتراف کرد که: خاله چه قدر خوش اخلاق شدی!!..راستش را که بخواهید خودش هم نمیداند چه طور انقدر میتواند عوض شده باشد که همه بر خوش رویی اش صحه بگذارند!! آن هم در سخت ترین روزهای زندگی اش!! رها..رها..چه طور بگویم..رها..همه اش احساس می کند که زندگی خیلی زیباست..رها فکر می کند که دنیا خیلی خیلی با او مهربان شده..این رها است که فکر می کند  این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..بگذارید اعتراف کنم زها خوش بخت ترین بانوی روی زمین است!!

* خدایا!! با شما اساسا کارها دارد رها!! مرسی 
*آمدم تا خوشحالی وصف ناشدنی ام را با شما تقسیم کنم..خداوند حال همه شما را به کند :)
* این پست از آن پست هایی بود که خیلی دوست داشتم از همین رو کژ نوشتم.ببخشید اگر اذیت می شوید..

بگذارید اعتراف کنم..بگذارید به شما بگویم رها این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..این رها است ها..همان دختری است که با یک کف دست نان و چند برگ کاهو از صبحانه قناعت می کرد حالا کجایید که ببینید که تمام میز را سر  می کشد..و مامان به زور سر کلاس می فرستدش..همان دختری که تمام لباس هایش نو می ماند حالا هر روز یک دست لباس خوش رنگ با رنگ روبان سرش ست می کند..همان دختری که تمام مسیر را هنذفری در گوش هیچ چیز از مسیر را نمی فهمید حالا تمام لوازم آرایشی ها و فروشگاه ها را دنبال می کند..کلی ذوق دارد برای خرید.برای زندگی..برای خندیدن..رها این روزها سر به هوا شده اصلا حواسش پرت شده به آن بالا بالا ها..رها عوض شده..چه اتفاقی افتاده؟چه شوری در او متولد شده که این چنین گونه هایش سرخ شده؟چه شده که یک آن به خودش آمد و دید که با حوصله روی صندلی میز توالت اش نشسته و روی ناخن هایش را رنگ های خوشگل خوشگل میزند..روی ابروهایش وقت می گذارد و همین که خود را در آینه می یابد بی اختیار لبخند میزند..خیلی سرخوش شده..یادش میرود درب تاکسی را ببندد.امروز آقای راننده محکم و بلند بوق زد که: خانوم کرایه ما..خانوم!!و رها سرخ تر شد که یادش رفته کرایه مسیر را بپردازد..همه اش برای خودش رنگ به رنگ شال و تی شرت و تاپ های خوش رنگ می خرد..همه اش دوست دارد در خانه مرتب و تمیز باشد..یادت می آید؟یادتان هست؟روزهایی که رها همه اش زلف هایش روی صورتش می چکید و چشم هایش پیدا نبود و سرش لابه لای کتاب هایش؟رها حالا دیدنی شده!!نیستید که ببینید چه دم اسبی خوشگلی از بالا می بندد و همه اش با خودش راه میرود و می خواند"زلف بر یاد نده تا ندهی بر بادم" بعد نخودی می خندد..و در دلش به خود می گوید: ای ..ای..ای..ای..ای :)) مادر رها خوشحال است خیلی خوشحال..همه اش قربان صدقه این خلق مهربان رها میرود..و گویی دایم با چشم هایش می پرسد : آیا دختر خل شده؟ چه قدر تغییرات فاحش!!! نمیداند که رها روی زمین نیست..مهربان مادر رها نمیداند که او یک عالم دیگری است..رها این روزها حالش خیلی خوب است.حتی پسرپچه 11 ساله ایی هم که همیشه برای تست می آمد پیش رها دیروز اعتراف کرد که: خاله چه قدر خوش اخلاق شدی!!..راستش را که بخواهید خودش هم نمیداند چه طور انقدر میتواند عوض شده باشد که همه بر خوش رویی اش صحه بگذارند!! آن هم در سخت ترین روزهای زندگی اش!! رها..رها..چه طور بگویم..رها..همه اش احساس می کند که زندگی خیلی زیباست..رها فکر می کند که دنیا خیلی خیلی با او مهربان شده..این رها است که فکر می کند  این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..بگذارید اعتراف کنم زها خوش بخت ترین بانوی روی زمین است!! * خدایا!! با شما اساسا کارها دارد رها!! مرسی  *آمدم تا خوشحالی وصف ناشدنی ام را با شما تقسیم کنم..خداوند حال همه شما را به کند :) * این پست از آن پست هایی بود که خیلی دوست داشتم از همین رو کژ نوشتم.ببخشید اگر اذیت می شوید..
آقای قائم مقام فوق العاده است.من افکار انحصاری اش را خیلی دوست دارم.اینکه بی محابا حرف هایش را پشت سرهم میزند اینکه لب ها و چشم هایش همزمان عمل می کنند.اینکه ذهنش یک ذهن خاص است..آقای قائم مقام لب های لبخندش همیشه میخندد.میز من و آقای قائم مقام چند میزی با هم فاصله دارد..بگذارید اینطور بگویم که من پشت میز ام ادی اف نوک مدادی ام می نشینم..و در حالیکه با تکمه های لپ تاپم ور میروم او در اتاقش پشت میز چوبی قهوه ایی سوخته اش می نشیند و همان طوری که درب اتاقش بسته است عشق میزند..پک پک..و من از میان امواج صدای سل هایش را میشنوم که انگار دارد "شیوه نوشین لبان..خدا ..خدا" را میزند..آقای قائم مقام بزن..هرچه دوست داری بزن..بزن ونوا بده روح خسته آشنایی را.نوایی..نوایی.نوایی.نوااایی..لا لا لا لالایی..لا لا لا لالایی.نوایی.نوایی..رها چشم هایش را که میبندد دنیا را خواب می بیند..همین که پلک هایش بهم میرسند مکث می کند.و کلی فکر های خوب خوب به ذهنش میرسد..رها حرف های خوب میزند.خیلی خوب...گاهی هم خوب حرف میزند اما.این همه برای آقای قائم مقام بازکم است.حرف میزند.شوخی می کند.رک است.ایراد می گیرد..حواسش هم نیست که رها دلش زخمه می خورد..زخمه بزن..بزن لامصب... "ز من نگار من نقل محفل " بزن..بزن که خیال روی تو با ما حدیث تشنه و آب است..بزن که وصیت کرده ام مرا در چشمان تو دفن کنند.بزن و مرا تازه تر کن.بزن و ..نه.نه !صبر کن.نزن..میشود آیا؟میشود آیا خواهد شد؟ برایم لب های جنونت را باز کنی و رباعی تازه سر دهی؟نه نه..بخوان.من میخواهم تارک های تو را از تهیگاه زنگ استشمام کنم..زمین حسود میشود.زمان حسود میشود..و من از همه آن ها روی می گیرم که " گر تو بهتر میزنی بستان بزن"  نه.نه آنها نمیتوانند مثل تو مرا هوازی کنند..هوای تو خوب است.مثل صدایت.!!این ها هیچ کدام بهتر از تو نمیزنند.اصلا نمیتوانند بزنند.نمی خوانند.به بارگاه ات چون باد را نباشد بار...ای قائم مقام لختی برای ما بخوان.بخوان به نام گل سرخ..بخوان به یاد سحر..بخوان به صبح امید..بخوان.بخوان.بخوان.. بگذار یک شب..فقط همین یک شب را من زندگی کنم.تمام صدایت را..تمام حضورت را.تمام تنت را.بگذار همین یک شب را از عطر دست هایت فرشته شوم..و بروم تا عرش.بگذار امشب فاخر ترین لباس هایم را بر تن کنم و زیباترین لبخند هایم را برایت فاش کنم که همگان بفهمندچه قدر چشم هایت خمارم کرد..بدانند تو چه قدر شکوهی..جذبه ایی.نه بگذار رساتر بنویسم درخشش تو مثل آبشاری از بلندی های محال فرو میرزد... و مرا تا ناکجا آبادها شاعرانه می کند..بیا همین یک شب را حرف های خوب بزنیم.بیا من بزنم..تو بزنی..و بخندیم..بیا عاشق تر از پیشم کنی..میدانی آخر!راستش را که بخواهی ..چه طور بگویم.من..من..راستش من! من یک شب جایی نوشتم "آقای قائم مقام تو فوق العاده ایی.!! "آقای قائم مقام فوق العاده است .من افکار انحصاری اش را خیلی دوست دارم.اینکه بی محابا حرف هایش را پشت سرهم میزند اینکه لب ها و چشم هایش همزمان عمل می کنند.اینکه ذهنش یک ذهن خاص است.
رها این روزها بهتر است برود بوق بزند.. بوق. بوق.. بوق... +  نیت کردیم تا سه روز از آخرین آپ مان پستی ننویسیم.امروز دیدیم 4 روز شده..روزهای خوب زود گذشتند. + دنیا ارتش نشدند..انقلاب  خود تو بودی..دنیا چه کاره بود..  +  "ساعت  دوازده زنگ میزنم باشه " ایده بکری بود. + ما دختر ها بعضی موقع ها خیلی احمق میشویم نه؟
دلم تالاپ و  تولوپ میکنه..قند توی دلم آب میشه.حواسم به استاد نیست..چرا اینجوری شدی دختر؟؟استاد که صدام میکنه میخندم..من میخندم..به ترک دیوار..به کتاب..به پسری که جلوی من نشسته و دهن دره میکنه.به جیبم که هی میلرزه.به گوشی ام نگاه میکنم..ساعت دوازده تماس میگیرم باشه؟ وای..خدای من ساعت یازده و نیمه..خیلی وقت بود همچین حسی رو نداشتم..یادم  نمیاد برای شنیدن صدای کسی بی قرار باشم..کی بود خدای من..آخرین باری که دلم ضعف رفته بود...!هشت ماه پیش..نه ماه؟نمیدونم.. چرا اما برام غریبه..ترازنامه ها رو  که تنظیم میکنم..استاد حضور و غیاب نمیکنه.. و جزوه ی مژده رو بهش میرسونم.گوشی ام میلرزه..یک ...دو...سه..سومین بوق میگم:الو...لحظه ایی مکث میکنه..یک آن احساس میکنم قبول کرده که شرط رو باخته..بعد این همه مدت قرارمون همین بود..اونی که صداش عنکر الاصوات تر بود باید صور بده..الو..سلام..صدای یه مرد جا افتاده از اونطرف گوشی ساکتم میکنه..خوب نگاه میکنم.به چشم های متعجبم در  آینه های دستشویی !!موقع حرف زدن باهاش خیره می مونم..خوبی؟اینو خیلی آروم میگه..لبخند میزنم.سعی میکنم به لبخندهای تصنعی ام پی نبره...این بار رساتر میگم.ممنونم.خوبی؟؟؟؟ دل دل میکنه..انگار که یه سری کاغذ از دستش افتاده باشه..اون ور همهمه ایی به راهه..میخنده..بهش میگم چه خبره؟!!! در حالی که سعی میکنه جلوی خنده اش رو بگیه میگه :دارم تو شرکت میگردم یه اتاق خالی پیدا کنم..یه چیزی ته قلبم میگه منو صدای منو تو اتاق خالی نبر..دلم شور میزنه..سکوت...نمیدونم چی باید بگم.انگار که اولین بار باشه دارم با تلفن صحبت میکنم.هول میشم..واژه ها رو اشتباه ادا میکنم اما اون به روم نمیاره...همین طوری که دارم تند و تند زبون میریزم صدام میکنه..مکث میکنم.گوشی رو به گوشم میچسبونم..یکی داره با یه شرم خاص اونور لنگه دنیا اعتراف میکنه" صدای دلنشینی داری.." دلم قیری ویری میره..انگار که بند دلم پاره بشه..حرفو عوض میکنم..تقدیس اش میکنم.افکارشو..در مورد کتابش با هم صحبت میکنم.از ناشرش حرف میزنیم.از مخاطباش..از محل کارش..از دختری که به تازگی شب ها براش آواز های بومی میخونه تا خوابش ببره.از..باهم شوخی میکنیم..به تند تند حرف زدنم میخنده..و احتمالا مثل خیلی های دیگه داره به این فکر میکنه که من چه قدر زبون بازم و روش نمیشه که بلند بگه.اما نه صبر کن..نه .نه..اون با همه فرق داره..اون اینطوری فکر نمیکنه..تعبیراش از همه چیز با بقیه متفاوته.بهم میگه استخوونی..میگه دراز..میخنده..این خنده هاشو دوست دارم..و من به صدای این نوستالژی سراپا گوش میشم..چشم هامو میبندم..پایین  پله ها نشستم..پسری با عینک فرم لس و پیراهنی چارخونه روبه روی من ایستاده..سرمو بالا میارم..هنوز داره میخنده..پسرک چارخونه پوش لبخند میزنه..نگاهمو ازش می دزدم.و نمیدونم چی میشه که بحث ما از استخونی بودن من به دوستش میکشه..وقتی به اسمش میرسیم سکوت میکنه..و من بی خیال آداب معاشرت میپرسم چی؟گفتی اسمش چیه؟!!..چند ثانیه مکث میکنه وبی خیال تر از من در آداب معاشرت میگه شاید "راضی نباشه اسمشو بهت میگم.."عصبانی میشم..اونقدر که دلم میخواد گوشی رو قطع کنم اما بعد از این کارش خوشم میاد..از این قابل اعتماد بودنش رو تصدیق میکنه.. انقدر مهربون و شوخ طبعه که خیلی زود یادم میره حالمو..پسرک پله روبه رویی من نشسته..و لبخند ژکوند میزنه..لبخندش رو صورتش خشک میشه..همین طوری که توی دلم به ساده اندیش بودنش میخندم سرمو میندازم پایین..صدای تلفن از اون طرف بلندتر میشه "..دارم برای پذیرشم آماده میشم.."..پسرک نمیخنده.من نمیخندم.او نمیخنده.. دلم میخواد که بهش بگم همه دوستای خوب من رفتند..نه! تو نرو..همین که بهش میگم انشالله که جور نمیشه.. عصبانی میشه!! جور نمیشه. نه!!نمیتونم آخه...دلم نمیاد..دلم!؟مگه تو دل داری؟مگه تو برات فرقی هم میکنه؟؟ دل تو شادی اونو میخواد..رها بودنش رو..و لبخندهای استثنایی اش رو..راحتش بذار.مقیدش نکن..حتی اگه از  اون سر دنیا برات دست تکون بده اما بگو بره..یکهو دلم میگیره..نمیدونم چرا.سی..سی دقیقه فرصت خوبی بود تا به گرمی صدای یکی بگی بالاخره شرط رو باختم! یادم نمیاد چی بهم گفتیم اما حال خوبی بود.آرومم..گاهی اوقات سی دقیقه هم  کافیه تا حس خوب یک هفته ات رو تقویت کنی...پسرک چهار خونه پوش هنوز اون نزدیکی هاست..انگار اون هم فهمیده همه دوستان من قرار بر رفتن دارند..صفحه گوشی اش روشنه : میتونم شماره تونو داشته باشم خانم مهندس؟ نمیدونم چرا از این حرکتش خندم میگیره..از اینکه در تمام اون سی دقیقه ندیده توی چشمای من چی میگذره..به چارخونه های پیرهنش نگاه میکنم و بدون اینکه جواب بدم سوار ماشین میشم.هنوز حس خوبی دارم. دلم تالاپ و  تولوپ میکنه..قند توی دلم آب میشه.حواسم به استاد نیست..چرا اینجوری شدی دختر؟؟استاد که صدام میکنه میخندم..من میخندم..به ترک دیوار..به کتاب..به پسری که جلوی من نشسته و دهن دره میکنه.به جیبم که هی میلرزه.به گوشی ام نگاه میکنم..ساعت دوازده تماس میگیرم باشه؟