" آقای کیوسک "






















۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

عکس حذف شد ...                                                                                  گاهی انقدر دوستت دارد که می رود سفر...می رود سفر و هر روز برایت پیغام می فرستد که من اینجا به یادت هستم.گاهی آنقدر دوستت دارد که از تو دور است اما یادش نمی رود از هزاران کیلومت دورتر هم صبح به صبح بیدارت کند..ده دقیقه تمام در آغوشت بگیرد..موهایت را شانه کند..صبح بخیر  بگوید و بعد برود دنبال روزمرگی های مردانه اش..گاهی یکی پیدا م شود که کادوهای بی مناسبت یادش نمی رود حتی وقتی ماه ها نبیندت. یک شب که چشم هایت را می مالی..خمیازه می کشی..مسواک هول هولکی میزنی و فلورایدت را هم از شدت خستگی می پیچانی و از فرط خوابالودگی چشم هایت را می مالی می توانی انقدر هیجان زده بشوی که خواب از سرت بپرد..وقتی یکدفعه زیر پتو گوشی ات آلارم میدهد که" وان نیو مسیج" .. بعد میخوانی که باید ایمیل هایت را همان جا..همان نصف شبی در همان خاموشی چک کنی..و ببینی!!ببینی که کسی انقدر دوستت دارد که با اینکه نمی بیندت اما هنوز هم برایت هدیه می خرد..گل می خرد..و همه شان را نگه میدارد تا وقتی بازگشت برایت بیاوردشان..درست در چنین شرایطی است که به اندازه یک دختربچه پنج ساله ذوق می کنی..خر کیف می شوی.بی دلیل می خندی..و پشت صفحه مانیتور چشم هایت برق میزند..احساس می کنی آدم مهمی هستی..نه برای کادو برای اینکه یکی به عشق تو رفته... انتخاب کرده..حتی با اینکه کنارش نبودی برایت نگه داشته و در یک شب خواب زده تقدیمت کرده..چشم هایم را بست...پیشانی ام را بوسید و این عکس را برایم فرستاد..که تمام خستگی هایم را به در کند.
مرد با دمپایی خاکی و ناخن هایی دفرمه و درشت رژه میرود.مرد کلافه است.مرد دستانش را در جیب فرو برده و مدام با خودش حرف میزند و فکرهای عجیب غریب می کند..من کتاب های شهرکتاب را مثل کتاب ندیده ها می کاوم..و مدام به ساعتم نگاه می کنم و کیفم را برای هزارمین بار زیر و رو می کنم که کلیدهای اتاقم را پیدا کنم.جلوی سکوی دم درب کلینیک می نشینم و همانطور کتاب های پشت ویترین را از نظر می گذرانم..مرد بی قرار نزدیک تر می آید و با لهجه ایی ناآشنا می پرسد"دکتر ماما اینجاین؟ " با سر تایید می کنم..سوال دوم را می پرسد"به آقایان راه نمیدن؟" نگاهش می کنم و می گویم:نه! مرد غصه دار می شود..یک چیزی تمام روحش را می خورد..انگار که خجالت بکشد بپرسد..دور می شود..و به دیوارهای آن طرف کوچه تکیه میدهد..خودم را می بینم که میان کتاب ها وول می خورم.در تخیل یک یک کتاب ها را ورق میزنم و خواننده خط به خطشان می شوم...بوی کاغذ را دارم حس می کنم..ده دقیقه بعد...دوباره می آید نزدیک تر و مزاحم نگاه کردنم به کتاب ها می شود و با سوالی دیگر رشته تخیلاتم را پاره می کند..ببخشید خانوم..سرش را می انداز پایین..دورتر می رود و منتظر می ایستد که نزدیکش روم....صدایش را آهسته می کند"ببخشید خانوم...من..ما خونمون روستاست..من نمیتونم خانم رو بیارم..میخواستم ..شما هم جای خواهر من...."سرش را می اندازد پایین..سرخ می شود..عرق شرم اش نگرانم می کند..نگاهش می کنم..می پرسم:بفرمایید؟نگاهم نمی کند..هنوز زمین را زل زده.."..امممم.من و خانومم نامزدیم...شما هم جای خواهر من..میخواستم ببینم حامله است؟" همان زمینی را که نگاه می کرد را نگاه می کنم..دلم برای سادگی اش..برای نگرانی اش می سوزد..اگر هفت خط بود که کارش به اینجا نمی کشید..دلش می خواست بداند یک قطره هم می تواند نوزادشان را ساخته باشد یا نه؟میخواست بداند تا کی وقت دارد نامزدیش را به تعویق بیندازد..لبخند میزنم..نگران نباشید.هزار تا راه وجود دارد..منشی دکتر زنان از راه می رسد....دست به دامان خانوم منشی می شود.از پله ها بالا می روم..از افکارش دور می شوم و به  دمپایی هایی که خیلی خاک گرفته..از روستا تا اینجا نگاه می کنم.و به این فکر می کنم که حتی در روستاها هم پسرها به دخترانشان می گویند بیا خونه خالی؟