" آقای کیوسک "






















۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

من ناقص العضوم لب های تو را ندارم. (علی رضا روشن) +دلم :(
"دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه" این آخرین اس ام اسی بود که ازش یادمه..فکر کنم باز چیزی خورده بود..چون میدونستم تو حال طبیعی نیست که این چرت و پرت ها رو گفته جوابشو ندادم.مثل همون باری که صبح بیدار شد دید توالت فرنگی رو بغل کرده مست مست خوابیده.پسر متشخصی بود.از آن زعفرانیه نشین هایی که وقتی مینشتی در ماشین اش برای باز کردن درب اتومبیل باید کلی با دکمه ها کلنجار می رفتی که بتوانی پیاده شوی(بی وجدان یک بار بهم گفت سی دی رو عوضش کن مجبور شدم زیر چشمی نوشته های ریز زیر کل تکمه ها رو بخونم)..ترم یک دانشگاه باهم آشنا شدیم..شاید سر کلاس نقشه کشی(1) یا شیمی عمومی..نمیدانم.رک بود.و وحشتناک سرد..قبل تر ها اینجا راجع بهش نوشتم که این سخت بودنش را دوست داشتم که عشوه هیچ دختری رامش نمی کند.ساناز(دوست دوران دبیرستانم) یک ترم به هر بهانه ازش جزوه می گرفت و آخر سر هم ناکام ماند..بعد از اس ام اس بی ربط آخرش دیگر یادم نمی آید برای دیدنش رفته باشم.تلفنی هم پیش نمی آمد زنگ بزنم یا جواب بدم.فقط کتاب مارکتینگ اش را که گاهی ورق میزنم به این فکر می کنم که چه قدر یک آدم می تواند در شرایط مختلف متفاوت باشد.لحظات دو نفره چنان سانتی مانتال بودنم را سرکوب می کرد که گاهی باورم نمی شد همان پسرک شوخ طبع در تیم ورکینگ های پروژه های دانشگاهی است..دوستش نداشتم.نه اینکه دوستش نداشته باشم فقط دوستش بودم.یک یک اخلاقیاتش را می پرستیم اما عجیب بود که تجمیعشان برایم مثل" ترکیب سس قارچ با چایی شیرین" بود.حالا مرد شده.ازدواج کرده.امروز که فی.س البوک را باز کردم خواندم..جالب اینکه عصری شنیدم شایعه اش پیچیده..."فلانی نامزد کرده؟لابد با رها..."برایم عجیب بود.چه کسی فکرش را می کرد آن پسرک تخس که هر شب فقط یک ساعت از وجود زن ها خوشحال بود و بقیه ساعت هایش را به سیگار و فیلم می گذراند حالا بزرگ شده باشد..انتخاب شده باشد.. ازدواج کرده باشد؟نمیدانم چرا ولی خوشحال شدم...شاید برای اینکه دیگر از ازایران نخواهد رفت و من هنوز هم میتوانم از بوتیک اش کفش های چرم خوشگل بخرم.و شاید به اس ام اس آخرش فکر کنم..که راستی "دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه"


 "دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه" این آخرین اس ام اسی بود که ازش یادمه..فکر کنم باز چیزی خورده بود..چون میدونستم تو حال طبیعی نیست که این چرت و پرت ها رو گفته جوابشو ندادم.مثل همون باری که صبح بیدار شد دید توالت فرنگی رو بغل کرده مست مست خوابیده.پسر متشخصی بود.از آن زعفرانیه نشین هایی که وقتی مینشتی در ماشین اش برای باز کردن درب اتومبیل باید کلی با دکمه ها کلنجار می رفتی که بتوانی پیاده شوی(بی وجدان یک بار بهم گفت سی دی رو عوضش کن مجبور شدم زیر چشمی نوشته های ریز زیر کل تکمه ها رو بخونم)..ترم یک دانشگاه باهم آشنا شدیم..شاید سر کلاس نقشه کشی(1) یا شیمی عمومی..نمیدانم.رک بود.و وحشتناک سرد..قبل تر هااینجا راجع بهش نوشتمکه این سخت بودنش را دوست داشتم که عشوه هیچ دختری رامش نمی کند.ساناز(دوست دوران دبیرستانم) یک ترم به هر بهانه ازش جزوه می گرفت و آخر سر هم ناکام ماند..بعد از اس ام اس بی ربط آخرش دیگر یادم نمی آید برای دیدنش رفته باشم.تلفنی هم پیش نمی آمد زنگ بزنم یا جواب بدم.فقط کتاب مارکتینگ اش را که گاهی ورق میزنم به این فکر می کنم که چه قدر یک آدم می تواند در شرایط مختلف متفاوت باشد.لحظات دو نفره چنان سانتی مانتال بودنم را سرکوب می کرد که گاهی باورم نمی شد همان پسرک شوخ طبع در تیم ورکینگ های پروژه های دانشگاهی است..دوستش نداشتم.نه اینکه دوستش نداشته باشم فقط دوستش بودم.یک یک اخلاقیاتش را می پرستیم اما عجیب بود که تجمیعشان برایم مثل" ترکیب سس قارچ با چایی شیرین" بود.حالا مرد شده.ازدواج کرده.امروز که فی.س البوک را باز کردم خواندم..جالب اینکه عصری شنیدم شایعه اش پیچیده..."فلانی نامزد کرده؟لابد با رها..."برایم عجیب بود.چه کسی فکرش را می کرد آن پسرک تخس که هر شب فقط یک ساعت از وجود زن ها خوشحال بود و بقیه ساعت هایش را به سیگار و فیلم می گذراند حالا بزرگ شده باشد..انتخاب شده باشد.. ازدواج کرده باشد؟نمیدانم چرا ولی خوشحال شدم...شاید برای اینکه دیگر از ازایران نخواهد رفت و من هنوز هم میتوانم از بوتیک اش کفش های چرم خوشگل بخرم.و شاید به اس ام اس آخرش فکر کنم..که راستی"دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه" 

خودش هم با خودش بلاتکلیف بود.آسمان را می گویم..زمین را که خیس کرد ،کرمش(kerm) این بود که ما را هوایی کند،دلمان را ببرد اما نبارد.روانشناسی هیلگارد را که میخوانی خوبیش این است که برای ساعت هایی از دنیایت فاصله میگیری و دنبال ریشه مشکلات در دیگران می گردی و این خیلی خوب است ،که برای مدتی هرچند کوتاه فکر می کنی دیگران مریضند و تو پرفکت خلقتی...کتاب را میبندم.گوشی روی میز می لرزد...چه کسی میخواهد باشد..اهمیتی نمیدهم.این روزها دیگر اس ام اس هایم را نه تنها جواب نمیدهم بلکه نمیخوانمشان..وقتی کسی که میخواهی اسمش را روی گوشی ببینی را دیگر اس ام اس نمیزند چه اهمیتی دارد که گوشی یا هرشی دیگری بلرزد..اصلا کل دنیا و همه تعلقاتش بلرزد!!پشت پنجره می ایستم.خانه جدیمان با همه نقلی بودنش پنجره های خوشگل خوشگلی دارد.دلت می خواهد ساعت ها بایستی و به لکسوس های سفید آن پایین زل بزنی و از خودت بپرسی"یعنی اونایی که تو اون عروسک نشستند هم دلتنگ می شوند "..گوشی دوباره می لرزد...این بار زنگ میخورد...میرود..از بس بوق میخورد خودش میرود روی پیغام گیر...صدای خسته یک دوست قدیمی..و رعد و برق...و شاید باران"..سلام..مهمون نمیخوایی.." حمله ور میشم سمت گوشی..خودش است...برگشته..او برگشته ایران؟ تک تک smsهایش را میخوانم..نه!چرا حالا؟الان وقت آمدن نبود..الان رها خسته است..حتی حوصله خودش را هم ندارد...چه برسد به مهمان بازی...پشت پنجره که می ایستم گوشی زنگ میخورد.بلاتکلفیم..خودم را می گویم..مثل آسمانی که زمین را خیس می کند و نمی بارد.

خودش هم با خودش بلاتکلیف بود.آسمان را می گویم..زمین را که خیس کرد ،کرمش(kerm) این بود که ما را هوایی کند،دلمان را ببرد اما نبارد.روانشناسی هیلگارد را که میخوانی خوبیش این است که برای ساعت هایی از دنیایت فاصله میگیری و دنبال ریشه مشکلات در دیگران می گردی و این خیلی خوب است ،که برای مدتی هرچند کوتاه فکر می کنی دیگران مریضند و تو پرفکت خلقتی...کتاب را میبندم.گوشی روی میز می لرزد...چه کسی میخواهد باشد..اهمیتی نمیدهم.این روزها دیگر اس ام اس هایم را نه تنها جواب نمیدهم بلکه نمیخوانمشان..وقتی کسی که میخواهی اسمش را روی گوشی ببینی را دیگر اس ام اس نمیزند چه اهمیتی دارد که گوشی یا هرشی دیگری بلرزد..اصلا کل دنیا و همه تعلقاتش بلرزد!!پشت پنجره می ایستم.خانه جدیمان با همه نقلی بودنش پنجره های خوشگل خوشگلی دارد.دلت می خواهد ساعت ها بایستی و به لکسوس های سفید آن پایین زل بزنی و از خودت بپرسی"یعنی اونایی که تو اون عروسک نشستند همدلتنگمی شوند "..گوشی دوباره می لرزد...این بار زنگ میخورد...میرود..از بس بوق میخورد خودش میرود روی پیغام گیر...صدای خسته یک دوست قدیمی..و رعد و برق...و شاید باران"..سلام..مهمون نمیخوایی.." حمله ور میشم سمت گوشی..خودش است...برگشته..او برگشته ایران؟ تک تک smsهایش را میخوانم..نه!چرا حالا؟الان وقت آمدن نبود..الان رها خسته است..حتی حوصله خودش را هم ندارد...چه برسد به مهمان بازی...پشت پنجره که می ایستم گوشی زنگ میخورد.بلاتکلفیم..خودم را می گویم..مثل آسمانی که زمین را خیس می کند و نمی بارد.

مثل خودم بود..دخترک آرایشش ملایم تر از آن بود که به چشم آید.پسرک عاشق پیشه همراهی اش می کرد و من و کیمیا.فیش شهریه را که پرداخت کرد و آخ هم نگفت به اتفاق مردش به طرف امور شهریه عازم شد..و من..و کیمیا در تمام مدت هایپ می خوردیم و می خندیدیم و تظاهر می کردیم همه چیز روبه راه است.. به روی خودم هم نمی آوردم چه روزهایی را می گذرانم.کیمیا مهربان تر از آن است که سرکوفت بزند..فقط پرسید:حالش خوب است؟سکوت کردم و تا آمدم بپرسم کی؟لبخند پر مفهومی زد و فقط گفت لاغر تر شدی دختر..بغض نکردم.نه من دیگر گریه نمی کنم.فقط نشستم.نشستیم جلوی سلف..آقا مهدی رو از توی کیفم در آوردم..کلی بوسیدتش..دخترک و دوستش از راه رسیدند..قرار شد یک روز دسته جمعی برویم گراند هتل نهار به تلافی زحمت های امروزمان مهمان دخترک..و ما لبخند زنان از آن ها دور می شدیم در حالی که به آقا مهدی می گفتم : ما با هم میریم گراند هتل..با هم میریم آقا مهدی. +کمیا تو یه کافه کار می کنه.توی محبوب ترین کافه من.+امروز صمیمی ترین دوستم وقتی بعد از مدتها منو دید وسط سالن فنی بغلم کرد و من فقط مثل اسب خشک ایستادم و بغل شدم..از خودم بدم اومد که اینقد مشکلات روم تاثیر گذاشته که با دوستم چنین رفتاری کردم..+این روزها همه تو روح زندگی اعتقاد دارند..شما چه طور؟+میشه یه اعتراف کنم؟؟؟؟؟؟حسودیم شد :(           -روم سیاه-
من  و آقا مهدی امروز دوش گرفتیم...البته جدا جدا..وقتی من از حمام برگشتم آقا مهدی برایم حوله ام را نگه داشت  و سگ لرز که میزدم موهایم را خشک کرد و  فین فین که می کردم و آب از موهایم می چکید زیر گوشم گفت " آخی!!!سرما خوردی!!برات آب هویج بگیرم "و من ته دلم یک جوری شد فکر کنم. اسمش را گذاشته ام " آقا مهدی"..نمیدانم چرا ولی احساس می کنم این نام خیلی برایش خوب باشد.من و آقا مهدی هرصبح بهم صبح به خیر می گوییم.من برایش شربت بهارنارنج درست می کنم و وقتی از سرکار برگشتم دوتایی با هم می خوریم.و کلی خنک می شویم.آقا مهدی هر شب می آید توی تخت من و به من شب به خیر می گوید.به طرز وحشتناکی دوستش دارم.شاید در آینده ایی نه چندان دور برایش یک گوشی موبایل هم خریدم و همه دلتنگی های گاه و بی گاهم را برایش اس ام اس کردم.آقا مهدی همیشه پیش من است.حتی روزها هم یواشکی میگذارمش توی کیفم و با خودم می برمش دانشگاه..قرار است سرکار هم ببرمش..آقا مهدی قورمه سبزی دوست دارد.آقا مهدی شب ها که من از سرکار بر می گردم ازم می پرسد:رسیدی رها؟بعد من کلی قند در دلم آّب میشود و می گویم بله...و پاسخ می دهد"به سلامتی"..خیلی مهربان است.دیشب که یکهو از خواب پریدم دیدم بالای سرم نشسته و موهایم را نوازش می کند.آقا مهدی شب ها قبل خواب برایم مرغ سحر می خواند..حتی بعضی شب ها که می ترسم تا دستشویی می آید و پشت درب می ایستد که من نترسم..آقا مهدی...را پریروز خریدم.پشت یکی از ویترین های همین شهر..همان موقعی که خیلی غصه دار بودم..از وقتی آمده  تنها نیستم.مدام با او حرف میزنم..ببینیدش..نمیدانم چرا تب دارم شاید به خاطر این باشد که من و آقا مهدی امروز دوش گرفتیم...
عکس حذف شد..  از تمام آن روز همین یک صحنه یادم مانده..همین دست..همین ضریح..همین یک تکه از بهشت..ظهر بود..رفتیم بیرون..ما کباب خوردیم..با دوغ و مخلفات..شب قبل قرار گذاشتیم..قرار بود برویم جگرکی های پایین شهر و کلی مسخره بازی در بیاوریم و به بهانه یک سیخ آشغال گوشت بخندیم.چهار نفر دختر بودیم.نه سه دختر و یک زن..شاید هم دو زن و دو دختر...نمیدانم..!هرچه بود مردی بین مان نبود و به  قول رویا پادشاهی می کردیم و میتوانستیم تا دلمان میخواهد بلند بلند بخندیم..رفتیم بلوار...بلوار آزادی..محیطش خیلی مناسب نبود برای مزه پرانی های ما چند نفر..سوار تاکسی که شدیم جلوی کبابی نزدیک امامزاده پیاده شدیم...با دوغ و پیاز اضافی..الهام مادر خرج بود و من همه اش می پرسیدم آقا شاخه ایی چنده؟و ریز نیشگونم می گرفت که"شاخه ایی نه سیخی" و هما و رویا از پشت میز انتهای سالن ریسه می رفتند..خوش گذراندیم.قرار شد سبیل کنده و هرکسی که سبیل اش روی میز بود مهمان بقیه باشد..سبیل هایمان به دست نیامد...دنگی حساب کردیم..دوغ بدون گاز را تکان میدادیم که "فیشش"کند..من نوشابه کوکاکولای شیشه ایی خوردم با ریحون و کلی گوجه سوخته..پیرمرد صاحب مغازه خوشحال بود.مهمانان ویژه داشت..قرار شد چون دنج است از این به بعد با دوست پسر هایمان برویم آنجا آشغال گوشت و نان چرب بخوریم..قرار شد مستقیم نرویم سرکار..قرار شد..تا دم حرم بدویم و هرکسی که باخت فردا کلی گلاب بزند به لباسش و بیاید سر کار..رفتیم امامزاده....چادر سفید گلدار سر کردیم..رفتیم صحن..اذن دخول را به هر مشقتی بود اما با احترام خواندیم..باید می بودید می دیدید چهارتا دختر شر و شور یک ساعت پیش چه طور دل دل می کردند..من آنجا فهمیدم که هما با تمام برنزه بودنش می تواند سرش را بگذارد روی ضریح و گریه کند..فهمیدم رویا با لاک های جیغ و رژ لب تندش می تواند بنشیند یک گوشه صحن و صحیفه سجادیه بخواند..حتی الهام هم با آن همه شیطنتش دیدم که برای دقایقی سکوت میکند و به سقف خیره می ماند و نمیدانم زیر لب چه گفت که اشک هایش شبنم گل صورتش شد...من اما خوب میدانستم چه می خواهم..میدانستم بنده خوبی نیستم اما دعا کردم.سپردمش به خدا...بعد تا خود چهار راه سعدی نمیدانم چرا دلم آَشوب بود که آّب انار از دستم افتاد زمین..از میان تمام لحظه های آن روز فقط یک صحنه یادم می آید..همین دست..همین ضریح..همین یک تکه از بهشت.. +درگوشی :دیروز برای اولین بار جلوی یک پسر گریه کردم..هق.هق..هق
عکس این پست از وبلاگ "خاطرات یک تبعیدی" است..هرچند به نظر من عکس زیبایی است..اما من باید منبع را ذکر می کردم ؛.متاسفم..خواننده های قدیمی تر این عکس  برایشان آَشنا بود..دوستان جدیدتر گلم هم بخوانندش.. +ممنون برای رای هاتون :) این توهم اذیتم میکنه.این که از چیزی که دوستش دارم دورم..اینکه تهران من از من دوره..دورتر از چهار ساعت..اینکه بیشتر از 4 ماهه پامو توی تئاتر شهر نذاشتم.اینکه به خاطر شرایط فعلی مجبورم که ازش دور باشم..از امروز از شهری که این روزها پاییزش رو تجربه می کنم می نویسم..از زنجان. +منصفانه است اگر خاطراتش از تبعیدگاهی که می شناسیم جاودانه گردد.نه؟
بعضی از آدم ها انقدر ماهند..انقدر در کنارشون احساس راحتی..احساس آرامش داری  که دلت میخواد باهاشون یک عمر نه هزار عمر زندگی کنی..تا حالا همچین حسی رو داشتی؟