دلم یک موقع هایی برای خودم می سوزد.مسخره است ولی این احساس شدنی است؛ یعنی اول باید بشوی اش بعد بدانی چه می گویم.یک موقع هایی در زندگی به نقطه ایی می رسی که فارغ از همه شکست ها و پیروزی هایت به خود می گویی من چه قدر بدبختم و احتمالا توی همان احوالات به این نتیجه عظیم می رسی که" چه قدر تنها بودی و نمیدانستی"،تازه میبینی چه قدر خسته ایی و بی حوصله.آنقدر که حتی رمق لبخند زدن توی آینه به خودت را هم نداری.این جور مواقع بهتر است دفترجیبی مخصوصت را برداری و با روان ترین خودکار ممکن و گوشی خاموش ،کت و کلاه کنی به سمت خیابانی که نیمی از روحت را آنجا جا گذاشته بودی.آن وقت شاید بتوانی بعد از یکی دو ساعت به بقیه روزت ادامه بدهی/من الان درست در این نقطه ایستادم.