من از ولنجک خاطرات خوبی داشتم..من ولنجک را با تو دوست داشتم.من تمام خیابان ها تمام بیمارستان ها تمام کوچه های آن حوالی را با تو ..با دست فرمان تو شناختم...من ...من آنجا را به خاطر تو دوست داشتم..با اینکه هرگز کاغذ دیواری های خاکستری و طلایی رنگت را ندیدم..اما هزار بار در مغزم از پایین درب آپارتمانت خودم را تا دم درب بالا آوردم و باهم آشپزی کردیم...ولنجک تکه ای از بهشت گمشده من بود وقتی نام تو بر روزهایم سایه افکنده بود..چه شد که ما دور افتادیم..؟چه شد که من خطم را عوض کردم و هرگز شماره من به دستت نرسید..؟!!چه شد؟به راستی چه شد ؟اصلا چه شد که من در سالروز ولادتت بعد از یک سال تماس گرفتم و تو پرسیدی شما؟؟چرا همه چیز یکهو اینطوری شد!!هنوز طعم سوخاری هایی که باهم در فست فودت برای اولین بار خوردیم را از یاد نبرده ام..یادت می اید؟؟تو شعبه پنجم فست فودت را راه انداختی و من هنوز پشت همان میز مشترک می نشینم.و تنهایی پاستا میخورم...هنوز من در خیابانی که بی هوا دست هایم را گرفتی پیاده میروم..زیر همان درخت که پارک میکردی می ایستم و به ساختمان هایی که با ترس از صاحبخانه هایشان نگاه میکردم زل میزنم..هنوز من تو را می شناسم..چه شد که از هم دور افتادیم؟؟که تو در روز تولدت به من بگویی شما؟دلم برای ولنجک تنگ شده..دلم برای اینکه تو را آنجا ببینم...و هی بگویی بیا بالا و نیایم تنگ شده...دلم برای آن روزها تنگ شده...تو مرا نمی شناسی اما تولدت مبارک.