گوشی را که بر می دارد دلم می لرزد..صدایش بالغ تر از چیزی است که انتظارش را داشتم.آنقدر صمیمی احوالپرسی می کند که دست و پایم را گم می کنم...نکند مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته باشد!! آقا از این رنگ سیرترش رو میخوام ندارید؟در بهبوهه بازار آنقدر راحت صحبت می کنم که کیف می کنم هم زمان می تواند هم رنگ کامواهایش را ست کند..هم با فروشنده چانه بزند و هم دل مرا از پشت گوشی ببرد..مهربان است..همان طوری که انتظارش را داشتم.شاید در نگاه اول قدری جدی و مستبد به نظر برسد وقتی مقتدرانه پشت تلفن فریاد میزند که"رها از زندگی کم نخواه...حقت رو بگیر دختر...قوی باش.فرصت هاتو از خودت نگیر..." ..شاید آن لحظه یک آن پیش خودت بگویی عجب آدم خجسته ایی..عجب موجود دوپای بی غمی!! اما ده دقیقه صحبت کافی است..کافی است تا بفهمی زن مهربان است.زن فوق العاده ترین موجود روی زمین است.زن جالب ترین و ناشناخته ترین کتابی است که دلت می خواهد در همان مکالمه بیست دقیقه ایی ات همان جا و در همان لحظه کشفش کنی..پر از ناشناختگی است ..وای.باید با او وارد صحبت شوید تا بدانید دقیقا تا کجای آسمان هفتم می بردت وقتی قهقه کنان از خاطرات ریز و درشت گذشته هایش برایت می گوید.تعارضاتش همه شیرین اند..در اوج دارندگی آن چنان از گرانی قیمت کاموا شکایت می کند که باورت نمی شود این همان زنی است که با کلی خدم و حشم و فیس و قیف می رفت تا یک متر پارچه بخرد..انقدر ساده و بی آلایش راجع به مدل بافتنی هایش توضیح می دهد که حواسش نیست ببیند جعفر آقای شاگرد مغازه دقیقا چه قدر از کارتش کشید..اصلا کارتش را پس داد یا نه؟ فقط با صدای بلند می گوید:آقا همیناست...بکش.به طعنه می گویم:شما کاموا رو براتون می کشند...پخ می زند زیر خنده که نه عزیزم کارت را می گویم و بعد دوباره شروع می کند.از ظرافت های زنانه اش..از هنرمندی هایش..از کیک های فوق العاده اش..زن مرا یاد خودم می اندازد.با آن لحن محکمش..یاد دعواهای نوجوانی ام با مادر..یاد از 18 سالگی کار کردنم یاد ناهمواری های شغلی پدرم..یادکارآموزی ام.اصلا انگار بیست سال بعد خودم است..تمام عقاید و افکارمان مثل هم است.خنده ام می گیرد...از اینهمه تشابه افکار و عقاید..با این تفاوت که او یک ورژن جدیدتر و بهتر از من را می داند.نمی شود خیلی به خصوصی هایش نزدیک شد..از خیلی از سوالات طفره می رود..ناراحت نمیشوم.یاد گرفتم همان طوری که هست دوستش داشته باشم.شوخی هایمان که تمام می شود..قربان صدقه رفتن هایمان که به اتمام می رسد درب تاکسی را می بندد دو جلد کتاب بهم هدیه می دهد تا راه زندگی ام را بهتر پیدا کنم.حس می کنم دوستش دارم با تمام غد بازی هایش.این را از همان دقایق نخست حس کردم همان موقعی که گوشی بوق خورد و گفت :الو.. بگذارید برایتان از اول تعریف کنم گوشی را که بر می دارد دلم می لرزد..صدایش بالغ تر از چیزی است که انتظارش
را داشتم.آنقدر صمیمی احوالپرسی می کند که دست و پایم را گم می کنم.
+بافتنی های تو فقط یک پلیوررر نیستند..دانه دانه مهربانی اند که لابلایشان عشق کاشته ایی.گرمای این همه مهربانی نوش جان هردویتان :)