کارهایش که تمام شد دست هایش را توی جیبش
گذاشت و راه افتاد.خسته به نظر می رسید.خسته تر از کاری که تمام روز
مشغولش بود.زانوهای شلوارش...آستین کت خاکی اش.. یقه چروک پیراهن رنگ و رو
رفته اش...خبر از مردی...
در یک رب مانده . . .