این روزها کارم شده اینکه از جلوی کتاب فروشی های مرکز شهر بگذرم و هی بین کتابهای ناشناخته بلولم.ته ته ذوقم شده اینکه با فقیهناز برویم فانوس و بستنی توت فرنگی بخوریم یا بروم "بام شهر" برای شهر و همه خانه هایی که زیر پای قد برافراشت اند دست تکان بدهم و عکس یادگاری بندازم.ذوق که کنم حاصلش این می شود که زیر لب بخوانم گجلر فیکریندا یاتا بیلمیرم....
این روزها دلم هوس یک چیزهایی می کند که اصلا فصلش نیست بعد یک احساسی در درونم لگد میزند که خبرهایی است بانو؟بعد خودم به احساسم می خندم...مصرف سالار)توت فرنکی) ام بالا رفته..یک آن به خودم می آیم میبینم وسط آمار جان فروند کتاب "لطفا مرغ نباشید " این زنیکه باربارا دی آنجلیس را می خوانم..خیلی رک تر از قبل حرف میزنم..دیگران نامش را می گذارند خودخواهی..بی ملاحضه بودن..غرور..مهم نیست.مهم این است که الان اینم.
*دندان ما بهتر است.کم شرمنده کنید بپرسید :)
*به همکارم میگم خانم فلانی فردا امتحان دارم برام دعا کن...خیلی ریلکس توی چشمام نیگاه می کنه و میگه:
خوندی دیگه؟انشالله 20میشی...لبخند میزنم و با قیافه ایی کاملا حق به جانب سر تکان میدهم که بلی..(اگه خونده بودم که به تو نمیگفتم دعا کن ..میرفتم مثه بچه آدم امتحانمو میدادم بشر : ))