مثلا وقتیکه من و تو دوتایی با هم برویم سفر.وقتیکه وسط آبهای اقیانوس آرام دست هایم را بگیری و لب هایم را با دقت زیادی ببوسی.مثلا وقتیکه برویم خزر توی عصر سه شنبه هایش دو تایی شنا کنیم بعد من بروم زیر آب تو برایم بشماری یک..دو...سه...چهار...یا نه..اصلا دوتایی برویم استخر..از آن استخرهایی که دوازده شب به بعدش تازه بفهمی شنا کردن یعنی این.بعد با هم شنا کنیم،من زیر آب شکمت را ببوسم و مدتی بعدتر تو دست هایت را مثل بشقاب زیر کتف هایم نگه داری تا مسلط تر روی سطح آب یمانم.بعد همانطوری یکهویی نامت را آرام صدا کنم بگویم"می شود تا صبح دست هایت را برایم بشقاب کنی؟" و تو با سر اشاره کنی که "اهممم" و من آرام بشوم و یک لبخند مسرت بخش بزنم که تا صبح دست هایت را بشقاب کردی برای من.
مثلا وقتیکه تو از سر کار بیایی بعد من بدو بدو در حالیکه دارم سگک گردنبندم را سفت میکنم از اتاق خواب بیایم بیرون و سینی شربتی را که از قبل برایت تدارک دیدم را بردارم و به استقبالت بیام و تو بدون درنگ سینی را از دستم بگیری بگذاری روی میز و دست هایم را دور گردنت حلقه کنی و توی همان راهروی ورودی و کیف به دست تنم را استشمام کنی.مثلا وقتی که یک هفته رفته باشی ماموریت شهرستان...نه نه..اصلا دو سه روزی من با بچه های قدیم رفته باشم شیراز و وقتی بر گردم ببینم با آن غرور مردانه ات ایستاده ایی پشت پنجره و وانمود می کنی خانه و آشپزخانه تمیز است و نمیدانی من از همان جلوی راهرو می توانم معنی ته ریش آن مدلی را با آن زیرپوش سفید چروکت تشخیص بدهم که چه قدر تنهایی اذیتت کرده و بدون من...
مثلا وقتی که از گردنه حیران رد می شویم و تو یک جای پرت نگه می داری برایمان آش بخری با شاه توت های لیوانی و ببینی من خودم را زدم به خواب و نه دلت بیاید بیدارم کنی و نه تنهایی آش بخوری...و این دل دل کردن هایت را از زیر چشم نگاه کنم و روانی تر شوم از دوست داشتنت.یا وقتیکه فروش امروز مغازه خوب نبوده و حوصله نداری و لبخندت مصنوعی باشد و من به جای غرغر کردن و ایراد گرفتن به اینکه تلفن هایم را جواب ندادی،یک ظرف آب ولرم بیاورم بگذارم زیر پاهایت و آرام آرام با گلاب برایت شستشویش دهم و لیوان شربت آبلیموی تگری بدهم دستت و بگذارم تا می توانی خودت را برایم لوس کنی و من فقط بگویم "چشم مرد من.."
مثلا وقتیکه زمستان باشد بنشینیم کنار بخاری و بستنی توت فرنگی بخوریم و من بلند بلند برایت کتاب بخوانم.
تابستان باشد و من برایت تاپ های رنگ به رنگ بپوشم با دامن های پرچین.
برگ ریزان باشد و شب هایش را برویم دوچرخه سواری زیر باران های بی امان پاییزی..
بهار باشد و برویم لرستان و طبیعت بکرش را عکاسی کنیم. و یک نمایشگاه عکس خلاقانه راه بینداریم.
وقتیکه الکی بگویم سردم است و گرم برایم جایی باشد که آغوش تو است...وقتیکه بچه دار شویم و من قیافه بچه ها را به خودم بگیرم که نکند وقتی فرزندمان به دنیا آمد تو بیش تر از من او را دوست داشته باشی..نکند دیگر نازم را نکشی...بعد تو قیافه جدی به خودت بگیری و بگویی قبل از اون بچه مادرش باید سلامت باشد و من همانطوری ته دلم از ذوق بمیرم.وقتی دوتایی برویم خرید و توی اتاق پرو یک طوری لباس را بر تنم نگاه کنی که من به خودم مغرور شوم...وقتی که توی خیابان زیر گوشم پچ پچ کنی و دوتایی بخندیم.وقتی توی مترو سرم را بگذارم روی سینه ات و تو نگذاری کسی پایم را لگد کند یا کیفش به دستم بخورد که بیدار شوم.وقتی برایم شلوار جین خالی بپوشی بدون تی شرت و توی خونه برایم راه بروی.وقتی بروم حمام و فقط یکبار..یکبار هم که شده کسی باشد که حوله را برایم گرم کند.و تو برایم این کار را بکنی...وقتی من ریاضی خوانده باشم تو نقاشی.من شیمیست باشم تو روانشناس.من آرام باشم تو سرزبون دار.مثلا وقتی من این کلمه ها را ردیف کنم و تو روحت هم خبر نداشته باشد یک روزی مخاطب تمام پست های این وبلاگ بودی.مثلا وقتیکه دلم کمی لحظه های متنوع بخواهد و تو یگویی چی مثلا بعد من برایت تند و تند بگویم
مثلا وقتیکه من و تو دوتایی با هم برویم سفر.وقتیکه وسط آبهای اقیانوس آرام
دست هایم را بگیری و لب هایم را با دقت زیادی ببوسی.مثلا وقتیکه برویم خزر
توی عصر سه شنبه هایش دو تایی شنا کنیم بعد من بروم زیر آب تو برایم بشماری
یک..دو...سه...چهار...
تمام/