انقدر پشت اون پنجره نرو دختر،بده!یکی ببینه چی میگه!! "وا!!خب دارم خیابونو نگاه می کنم." باشه ...کسی نمیدونه که تو خیابونو نگاه می کنی..بیا اینور..برو سر جزوه هات دختر.برو..
چه اهمیتی دارد دیگران چه فکری می کنند؛چه فرقی می کند آنها مرا خوب پندارند یا بد!اصلا مگر بچه های خودشان نوبل آفرینان اخلاق در تاریخ بودند یا فاتحان مدال های عفافــ که انقدر زوم دوربین هایشان روی من افتاده باشد.به درکـــ هر فکر می خواهند بکنند؛بکنند..اصلا هرچیز دیگری میخواهند بکنند هم بکنند.به من چه که خندیدن دختران برای این مردم تعریف نشده است و شناسنامه هر چیزی را در می آورند.مگر من محکومم که این مدل عینک برایشان ناآشناست ،یا فکر می کنند فلان پالتو برازنده این فصل نیست.اصلا من دلم میخواهد اینطوری باشم.دلم میخواهد لاک مشکی یا سورمه یا زرشکی مایل به سیاه بزنم و با همان قر و فر در اتوبوس جایم را به یک پیرزن بدهم.یا یک نابینا را به آن طرف چهارراه برسانم.دلم میخواهد هر طوری که دوست دارم زندگی کنم و اتفاقا می کنم؛چون هیچ دلیلی برای من بزرگتر از این نیست که "دلم میخواهد".دلم می خواهدکوله پشتی سفید بندازم و شال ترکمنی سر کنم و می کنم. دلم میخواهد توی خیابان ذرت مکزیکی بخورم و می خورم.دلم می خواهد سر راه موقع برگشتن به خانه صابون دستشویی و یک بسته ترشی لیته و نیم کیلو سوسیس تخم مرغ بخرم و در تمام مسیر توی دستم بگیرم و از نگاه همسن هایم خجالت نکشم و می خرم و در دست میگیرم و خجالت نمی کشم.دلم میخواهد دنت شکلاتی را توی جمع با انگشت بخورم و میخورم.اصلا هوس می کنم با اتوبوس شرکت واحد شهر را برای خودم بچرخم و می چرخم.هوس کرده ام توی این سرما جلوی پانیز بایستم و بستنی لواشک بخرم و میخرم.دوست دارم توی سالن فنی عادت های پسرانه را بشکنم و روی سطل آشغال های فلزی بنشینم و به نگاه پسرها و دخترهای رهگذر نگاه نکنم و مینشینم.دلم میخواهد با مزاحم هایم کل بیندازم و می اندازم.دوست دارم کفش پاشنه بلند بپوشم وشبیه زرافه شوم و می پوشم.به سرم زده برای شام امشب یک میز مفصل بچینم و میچینم.به سرم زده به جای کلاس فرانسه کلاس سفالگری ثبت نام کنم و می کنم.یه سرم زده زودتر از همه دخترهای دم بخت فامیل ازدواج کنم و می کنم.به سرم زده تا آخر عمر مجردی خوش بگذرانم و مجردی خوش می گذرانم.عشقم می کشد توی تاکسی چلچراغ بخوانم و میخوانم.بازهم عشقم می کشد به جای چایکوفسکی شام مهتاب داریوش را گوش کنم و گوش می کنم.دلم میخواهد روی تردمیل جوراب کلفت مردانه مشکی بپوشم با شلوار ورزشی کتونی سفید و می پوشم.خیلی ساده است.همه این کارها را می کنم چون دلم خواسته،این وسط فقط یک سوال مبهم تمام ذهنم را مشغول می کند و آن اینکه چرا با اینکه میدانم نمی آید،با اینکه ازش متنفرشدم،با اینکه منتطرش نیستم ابازهم هر شب پشت پنجره منتظرش می مانم؟مادرم راست می گفت..یکی ببینه بده!یکی ببینه چی میگه...نباید پشت پنجره را هی نگاه کنم..وایستا ببینم،نکند..نکند این را هم دلم میخواهد؛خبر ندارم؟