دلش برای همه حرف هایی که با هم میزدند تنگ شده بود.
با چشم های کاملا باز به سقف خیره مانده و سعی می کند در هر دم و بازدم کمتر دیافراگمش بالا و پایین برود،یک طوری که انگار خفه نفس می کشد و بی صدا.نخوابیده.تمام شب را نخوابیده.مرد اما خیلی وقت است چشم هایش گرم شده.توی دست و پاهای هم قفل شده اند،انگار که گره خورده باشند.یواشکی سرش را برمی گرداند به طرف مرد که بتواند نگاهش کند.چشم در چشم نگاه می کند.وای که چه قدر می چسبد کسی که دوستش داری کنارت خواب باشد و تو تا صبح وقت داشته باشی نگاهش کنی.خوب نگاه می کند.به لب هایش.همان لب هایی که موجه تر از هر دلیلی به بوسه های بعد از نیمه شب تشنه بود،و حالا انگار نه انگار تمام آن بوسه ها را همین یک ترکیب موزون ساده صورتی رنگ روی صورت به کام کشیده بود.لب های مردها بر عکس زنان هیچ حرفی برای گفتن ندارد اما راستی راستی مثل آینه اند.عکس العمل آناتومی تو در هر کجای سرزمین ناشناخته بدنت که باشد را به بهترین نحو ممکن بازبرد می دهند،طوریکه انگار خودت را میبینی.روی لب های مرد ات.خوب نگاه می کرد.به چشم های بسته یک مرد که تا آخرین لحظه ایی که پلک می زد چه قدر خواهش پشتش خوابیده بود.زل زده بود...به گونه هایش..به ابروان مردانه اش.به..به تمام تیز تیزی های روی فک مرد.. اینکه چه قدر اصابت همین تیزی های روی فک چانه مرد با لطافت پوست زنانه او میشد ترکیبی بسازند شیرین تر از همه لذت های عالم.نگاه می کرد به همه ابهت مرد و پیش خودش فکر می کرد که چه قدر خوش بخت است که توانسته مردی را که عاشقش شده بود را در دست نگه دارد و چمدانش را اینجا توی اتاق خواب خودش ببیند.به خیال خودش هدیه های گران قیمت و ساعت برند آنچنانی ترفند خوبی بود برای رام کردن یک مرد بازاری اما خوش پوش.ته دلش خوشحال بود.هزار برابر هم برایش خرج می کرد می ارزید چون حالا او کنار زن آرام بود.خودش را بیشتر به مرد نزدیک کرد.توی همان ادغام نفس هایشان یاد اولین برخوردشان با هم افتاد.یاد آن عصر بارانی و پنچری لاستیکی که بهترین اتفاق ممکن بود کنار آن خیابان خلوت.یاد چتر مشترک و فداکاری مردی که همسرش چند ساعتی می شد برایش میز شام چیده بود .یاد رستوران خیابان"ف"در روزهای پنج شنبه.یاد حلقه مرد که به بهانه پنچرگیری دوم توی همان خیابان روز اول درآمد از دستش و توی جیب اورکت زن به اصطلاح "گم شد." توی اینجور شرایط معمولا زن ها لبخند عمیقی میزنند از نبرد فاتحانه ماه های اخیرشان در مقابل "زن دیگر".پس بیشتر نگاه کرد.به لب های مرد که وسوسه اش می کرد حتی در خواب هم ببوسدشان.همانطور با رویای هم آغوشی دوباره توی آغوش مردی که به هم گره خورده بودند گم شد.لبخندعمیق تری زد ،بازوان مرد را محکم تر فشرد و چشم هایش را برای دقایقی بست.حس خوبی بود.صدای گنجشک های توی حیاط گوش آدم را کر می کرد،خواست بین بازوان مردانه شب گذشته اش غلت بخورد..می خواست با یک بوسه آرام بیدارش کند،گره شان پاره شده بود.چمدانی در کار نبود.به سقف نگاه می کرد...و کادوهای مردانه و ساعت گران قیمت چیده شده روی میزتوالتی که رویشان نوشته شده بود"برسد به دست مرد رویاهایت"
دلش برای همه حرف هایی که با هم میزدند تنگ شده بود.