روزهای خوبی نیستند...این روزها که آرام آرام شب های شهریور زود رس اش روحم را می خورد..وبلاگ های بعضی هایتان را که میخوانم تازه میفهمم فقط من نیستم که تا 5 صبح ستاره میشمارم..نگار من رفته، مابقی مردم چرا غم زده اند،نمیدانم..!!!!دلم که میگیرد تمام تنهایی ام را با فکر پر می کنم.تنهایی هایی که قرار است از این به بعد با سگم پر کنم.روزهای خوبی نیست..این تابستان اصلا به رها خوش نگذشت..خیلی از مردهای محبوب زندگی اش را از دست داد..آخری اش شوهر خاله ایی بود که از نوجوانی میخواست رها را هم مثل خودش" سرهنگ تمام "کند و بالاخره نتوانست این یک ترم آخر را هم دوام بیارد و با آن همه ابهتش هفته پیش خیلی مظلوم و صامت مرد..قید خیلی از دوستان دور دور بازم را هم زدم..راستش را بخواهید مدتی است از برادرم هم به دور افتادم..می گوید دیگر دوستم ندارد..همین چند وقت پیش یواشکی با کلی خودخوری شبانه برایش اس ام اس زدم که harvaght fors@ kardi lotfan tamas begir و تمام طول روز را منتظر ماندم و او هرگز فرصت نکرد به خواهرش زنگ بزند..اعتراضی هم نکردم..شاید آخرین بار از سر عصبانیت نبوده..شاید واقعا گفته که دیگر دوستم ندارد..تنها شدم..رفتند..یک به یک آنانی که برای من نماندند..روزهای خوبی نیست..شام که میخورم تمام غصه ام این است که بعد از میز همه به روال هستند و من نگهبانی تاریکی خانه را می دهم.نه!! اصلاح میکنم ،بهتر بود می نوشتم تنهاتر شدم.هیچ دوستی نتوانست حجم تنهایی های مرا بفهمد..فقط کتاب هایم برایم ماندند..و مجلاتی که کلی از سلامتی چشم هایم را پایشان گذاشتم تا تمامشان کنم.چشم هایی که تنها سرمایه های من ماندند.روزهای خوبی نیست..از عالم و آدم طلب دارم.قبلا ها صبور تر و وزین تر بودم.با هر ننه قمری وارد مباحثه نمی شدم که..دیروز اما..وقتی که رفته بودم شیشه عینکم را بیندازد مردک فروشنده مثل گاااو سرش را انداخت پایین و گفت:
خانوم برو پس فردا بیا ببرش.هرچند یک شیشه اش رو ندارم..ولی
من: پس میشه لطفا کارتتون رو بدید قبل از اومدن تماس بگیرم..
مردک فروشنده:پسرجان حتما عینک کائوچویی میخوایی؟
من:آقا کارتتون رو بدید من تماس بگیرم..نیام معطل شم.
مردک فروشنده:خانوم..شما برو پس فردا بیا..
من در حالیکه کوله ام رو میندازم پشتم و از مغازه خارج میشم میشنوم که مردک فروشنده داد میزنه:
خانوووووووووووم.!!!بیانه بده..خانوم...و من دقیقا مثل همون گاوی که ده دقیقه پیش او بودو پاسخ نمیگفت بی اینکه برگردم از مغازه خارج میشم..و در تمام طول راه به کوته فکری خودم خنده ام میگیره که چرا برای چنین آدمی وقت میذارم یا دنبال عکس العمل مناسبش میگردم.. در حالیکه از کنار فقیرترین مرد کنار خیابون رد میشم و به این فکر می کنم که جدی جدی روزهای خوبی نیستند روزهای پایانی تابستان امسال..
+امروز عصر رفتم عینکم آماده نبود...از هیچ گروهی به اندازه آدم های کم درک متنفر نیستم..ایییی