" آقای کیوسک "






















شماره 282 به باجه 4.یک لحظه هم از جلوی چشمانم کنار نمی رود.ساعت حوالی ده و نیم صبح.من و خواهرم از کانکس بیرون می آییم."یک ساعت طول می کشه تا هماهنگ شه.من که میرم خونه دوش بگیرم بعدشم برم دانشگاه"...هنوز کلمه دانشگاه از دهانم خارج نشده که آن طرف خیابان صدای جیغ های منقطع یک زن حواسم را پرت می کند.عادت به تجسس ندارم.همین که می آیم بقیه حرفم را بگویم کلماتم در دهانم می ماسد وقتی که زن برای بار دوم از کیوسک تلفن بیرون آمده و مدام دستش را در هوا تکان می دهد که صدای یک بچه از میان ماشین هایی که لب به لب جدول پارک شده اند تحریکم می کند."الان که برگردی خونه نمی تونی بری بانک...میمونه باجه عصر.رها.حواست با منه رها؟ "چیزی نمی شنوم.با قدم هایی موقر به سمت کودک میروم/ مثل یویو توی دست مادر سیلی می خورد و باز به عقب بر می گردد و همین که می آید دردش را بگوید سیلی دوم و سوم را می خورد و باز یک لوپ حیوانی.پسر بچه 4-5 ساله ایی از کیوسک تلفن فاصله می گیرد و با تمام قوا جیغ میزند در حالیکه دستش به گوش ورم کرده اش است.زن دوباره گوشی تلفن را روی تلفن و می کوید و سمت پسربچه می آید که یکی دیگر بخواباند در گوشش که با دیدن من به ادامه صحبت هایش با یک زبان نفهم در آن طرف گوشی ادامه میدهد و بلند بلند به کسی که پشت خط است می فهماند الان نمیداند باید چه کار کند.بچه را در آغوش می گیرم و به طرف کوشه پیاده رو میروم/ دست های کوچکش وسوسه ام می کند بیشتر ببوسمش.سرش را روی کتفم جا می دهد.خودش را محکم می چسباندم بهم.گوشش درد می کند.گونه سمت چپش تماما به رنگ سرخ شده.زن در ده بیست قدمی ما از داخل کیوسکهمه چیز را رصد می کند و با تلفن صحبت می کند.اسمت چیه عزیزم...گریه امانش نمیدهد.هق هق می کند.شال گردن کاموایی ام را می پیچم درو نحیفی گردن نازنینش..طفل معصوم توی آن سرما با دکمه های باز کاپشن وکلاهی که روی زمین افتاده می لرزد... چیزی نیست عزیزم.من اینجام..خاله جون گریه نکن دلبرکم.گریه نکن.آنقدر می بوسمش که آرام تر می شود.وقتی می گویم گریه نکن و به قرمزی گوشش و صورتی که خیلی کبود شده نگاه میکنم خجالت می کشم.اعتراف می کنم من در این سن اگر آن سیلی های محکم این  مادر روانی را می خوردم گریه که سهل بود خون بالا می آوردم.به سمت دکه نزدیک کیوسک میروم/ مادر از آن دور نگاهمان می کند.خواهرم برایش خوراکی می خرد..دکمه های کتش را برایش می بندم.موقع گذاشتن کلاه یک دفعه جیغش بلند می شود.گوشش هنوز متورم است.خوراکی هایش را دستش می دهم.و برای بار آخر محکم در آغوشش می گیرم.ضربان قلبش را حس می کنم.یک حس خیلی خیلی خوبی بهم دست می دهد.حالا اسمت رو بهم می گی خاله؟"آرش.گوشم درد می کنه"..برای مادری که نمی داند پسربچه به این نازی را چه طور نگه دارد تاسف می خورم.می بوسمش و به سمت مادرش می فرستمش.به خانه میروم/ .تمام مدت به این فکر می کنم که چه علتی می تواند یک مادر را انقدر عصبی کند که تمام زورش را روی بچه خالی کند.برای مادر شدن قبل از هرچیزی باید مقدمات صبوری را فراهم کرد.شماره 293 به باجه دو..به سمت باجه شماره دو می روم و از روی مقنعه به گردنم دست می کشم که شال گردن کاموایی اش را روی گردن پسرک جا گذاشت.پشت چک ها را پر میکنم..و بعد از یکی دوتا نفس عمیق باز ..به بد شدن روزگار فکر می کنم و توی لاکم میروم/

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی