نشسته ام اینجا و با تمام فکرهایم بازی می کنم.قرار دارم بعد از این فکرهای توی سرم را با هیچ کسی صحبت نکنم.دلم می خواهد توی تفکرات خودم غرق شوم.تنـــها.تصور کنید صبح جمعه ایی را که توی یک اتاق تمیز چشم باز می کنی و میبینی
همه چیز مرتب است،بعد خیلی آرام چشم هایت را می مالی و احساس می کنی زحمت هایی که تا سه نیمه شب کشیده ایی و بعد خوابیدی یک چیز درست و حسابی از آب
در آمده و اتاقی را ساخته ایی که خیلی وقت بود دوست داشتی با این چینش خاص تویش بنشینی و صبحانه ات را روی تختت بخوری.
تصور کنید صبحانه
کیک نسکافه ایی تازه با یک فنجان چای داغ بخورید و همانطوری که گردوهای جاسازی شده توی کیک را میک میزنی کاغذ کادوی هدیه ایی که دیروز آخر وقت از
دوستت گرفته ایی را باز کنی و ببینی دقیقا همان DVD ایی را که دلت میخواست داشته
باشی اش را برایت خریده باشد،آن هم بعد از آنهمه افسوسی که در تنهایی هایت به خودت می گفتی"واقعا دلم نمی آید با اینکه خیلی دوستش دارم اما 18000 تومان بابت یک پک موسیقی بپردازم هرچند هم که کار فرهنگی مهمی به نظر بیاید.پس ترجیح می دهم حالا که نه کپی می خرم و نه اصلش را اصلا نبینمش.."شاید شما در این لحظه فکر کنید که من آدم گشادی هستم اما اهمیتی ندارد،چون در حال حاضر پک اورجینال کذا کنار صفحه کیبرد من جلوه ویژه ایی به میز کارم می دهد و من میتوانم از داشتنش لذتـــــ ببرم.برگردیم سر کیک نسکافه و فنجای چای ..همانطوری که رهای حوله پیچ بعد از حمام با موهای خیس را توی این اتاق تمیز تصور می کنید به این بیندیشید که چ لذتی دارد صبحانه ات را روی تختت در یک روز تعطیل آرام بخوری و بعد با عشق..با شور با کلی حس همراه شهرام ناظری عزیز بخوانی :من او بدم....من او شدم...
هرچند از به اشتراک گذاشتن افکارم با دیگران بدم می آید اما میخواهم به شما بگویم همکار نابخرد من مدام می گوید احساس خود برتر بینی دارم..یا نه فکر می کنم گفت "توهم برتر بودن" یا یک چیزی توی این مایه ها.به هر حال برای من اهمیتی ندارد دیگران راجع به من چه فکری می کنند یا چرا تصور می کنند خیلی زشت هستم یا مثلا بیریخت و بدقواره ام یا فلان لباس بهم نمی آید.به همین خاطر هم هست که در حال حاضر هیچ چیزی نمی تواند حال خوب و مستی وصف ناشدنی مرا از شنیدن اشعار مولوی عزیزتر از جان آن هم با صدای این مرد جذاب با آن کت فرا فانتزی اش خراب کند.شاید اگر شما هم اینجا بودید و این بوی عود تا عمق جانتان نفوذ می کرد طوریکه موقع نفس کشیدن عصاره اش را تا پشت سرتان حس می کردید احتمالا الان این خطوط را بهتر می جویدید.حال خیلی خوبی است،یک چیزی مثل حس خوب خوردن هندوانه تگری بعد از یک خواب عصرگاهی وسط گرمای تابستان.
شهره به این رله بودن ها می خندد.به این خل بازی ها..به این بدو بدو کردن ها.به این آدامس باد کردن ها..مدام می گوید"تو یه دیوونه ایی دختر" .و من هربار با شنیدن این جمله لبخند میزنم،و طوریکه انگار دارم فکر می کنم در افق محو می شوم.آخرین بار همین دیروز بود.من وسط کلاس"سازمان دهی نیروهای انسانی" استاد مریم نمیدونم چی چی حوصله ام سر رفت و هرچه قدر که سعی کردیم به این زنیکه تازه استاد شده بفهمانیم از تخته پر کردن ها نمی شود درس تخصصی به این مهمی را جمع و جور کرد نفهمید و آخر سر هم به شیطنت دخترانه بچه های تمام دخترهای توی کلاس گذشت.لاک قهوه ایی شهره را که داده بود به من را از کیفم در آوردم و تمام ناخن هایم را دور از چشم استاد لاک زدم و بعد شهره و بعد شیما و بعد ور از چشم استاد تمام دخترهای کلاس.لاک زدند.تمام ناخن هایشان را...ردیف به ردیف ..بوی تند لاک توی کلاس دربسته نکته انحرافی خوبی بود برای ده دقیقه استراحت به بهانه هوا عوض کردن.جالب تر اینکه همه دختر ها موقع خروج از کلاس ناخن هایشان یک رنگ بود.قهوه ایی سوخته.آخرین بار همین جا بود..آره همین جا بود که موقع حضور غیاب زیر خنده ریز دخترکان کلاس شهره آرام توی گوشم گفت"تو یه دیوونه ایی دختر" و من لبخند زدم و طوریکه انگار به دیوونه بازی توی کلاس فکر می کردم از پنجره کلاس محو افق های دور شدم.
حالا که خوب فکر می کنم میبینم شاید حق با شهره باشد.شاید من یک دیووانه واقعی باشم.شاید من اشتباهی بودم.به هر حال نکته مهم این است که من الان نشسته ام اینجا و با تمام فکرهایم بازی می کنم و قرار دارم بعد از این فکرهای توی سرم را با هیچ کسی صحبت نکنم.دلم می خواهد توی تفکرات خودم غرق شوم.تنـــها.و در افق هایی دور محـ ـ ـ ـ ــو شوم.
+ توانستید DVD را بخرید حتمن بخریدشاهکار است،تمام لذتش به اورجینال بودنش است.
+آدرس هایتان را لطفا بنویسد موقع ثبت کامنتــ .
+دلم خواست بنویسم: دوستتون دارم :)