" آقای کیوسک "






















مثل کرم به خودم می پیچم..مثل سگ به همه چیز گیر میدهم.وقتی عصبانی می شوم حوصله هیچ کسی را ندارم..کلافه ام..با صورتی که آرایشش ماسیده و مژه هایی که خستگی اش از بیست فرسنگی داد میزد.می لرزد..گوشی روی میز وسط سالن..الو که گفتم فقط یک جمله شنیدم..."بیا پایین من جلو درب هستم.."خوش ندارد خیلی معطل شود.فقط توانستم دسته کلیدها را بردارم و بروم..همان طوری رفتم..با همان آرایش ماسیده با همان چشمان بی خواب..نگاهم که کرد خودش همه چیز را فهمید...مرا کشاند گوشه پیاده رو.. در چشم هایی که زمین را نشانه میرفت نگاه کرد."سرت رو بگیر بالا ببینم رها"..دلم نمیخواست در این شرایط ببینتم..صدایش را می برد بالاتر"گفتم سرت رو بگیر بالا!! "..سرم را که میگیرم بالا.نگاهش که می کنم دست خودم نیست چشمانم می لرزد..یاد همه تنهایی هایم می افتم.یاد همه سکوت ها.یاد تفکرات فانتزی مسخره ایی که مثل دختربچه های سیزده ساله خام خام باورشان می کردم یاد توهمات غیرممکن(15- 16 روزه ام!!)دستانش را میگیرم و پچ پچ می کنم که "اگه وسط خیابون نبودم بغلت می کردم..کاش می تونستم..به یک بغل ..به یک شانه احتیاج دارم.. "هنوز جمله ام تمام نشده که بغلم می کند.محکم.همان جا.وسط خیابان.وسط آدم های پیاده رو.بغلم می کند و محکم شانه هایم را می فشارد ..برای یک لحظه میشنوم که می گوید"دیگه اینطوری نبینمت" و میرود. لبخند میزنم..من می مانم .شلوغی خیابان و ماشین هایی که بوق بوق کنان نگاهم می کنند  پسرک دست فروش آن طرف پیاده رو را با یک عالمه غریزه ناشی از خاراندن خشتک و نگاه عابرانی که پر از سوالند..سوالاتی مفهوم دار.  *مخاطب خاص.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی