روی صندلی می نشینم و به خدا تکیه می کنم.صندلی های چوبی خانه ما غار
تنهایی اند برای من.روی صندلی چوبی می شود نشست و فکر کرد به صندلی های چرمی یک کافه در دور؛ من فکر می کنم،به رنگ خال های روی بال یک پروانه کوچک،که در اولین دیدار روی شانه
ات نشست و جیک جیک کرد.راستی تا دیروز این گنجشک ها کجا بودند که حافظ بخوانند!ببین
چه رستاخیزی شده درقلب این زمستان.به نظرم برای ولادت یک حادثه کمی زود است.صبحانه
تخیل نزدیک است..روی صندلی می نشینم و به این فکر می کنم که آذر فصل سرماخوردگی
روح است.یلدا که از راه رسید می نشینم روی همین صندلی تا با خدا مشاعره نور راه
بندازیم.یلدا که آمد روی صندلی ام می نشینیم و به ماه فکر می کنم.و به صندلی های
چرمی یک کافه در ماه برای یلدای آینده...