گفت تو همیشه زیبا می پوشی..گفت مطمئنم ست تاپ و شلوار سفید هم بهت میاد..گفت تو هرچه بپوشی بهت میاد.گفتم میخوایی یه کم شیطنت کنیم؟خندید..با صدای مردونه دو رگه ایی که من برایش غش می روم..گفت نه!!ولی دوست دارم تو رو توی این لباس ببینم..عکسش رو برام بگیر...لباس ها رو تن خرسم کردم...و وقتی عکس ها را دید کلی لوسم کرد..گفتم یک سوپرایز هم برایت دارم...پرسید عکس لباس جدیدت رو آوردی که تن عروسک هایت کردی؟؟؟لبخند زدم..عکس را برایش فرستادم..خواستم دمپایی های صورتی ام را ببیند و بخندد..خواستم یادش برود مشکلات عدیده مان را..خواستم از رها یک دختر فانتزی بسازد نه خشک و جدی..خواستم مسخره بازی در بیاوریم..اما او نخواست که بخندد..سکوت کرد..نگاه کرد.عمیق...وقتی یک مرد دوستت داشته باشد هیچ جایی هیچ نشانه یی از تو را سرسری نمی گیرد...سکوت کرد..چند ثانیه..بعد یواشکی ...زیر لب..با آن غرور مردانه اش من از پشت مانیتور شنیدم که گفت: آخی..پای رها!!و رفت که نهار بخورد..همیشه کارش همین است..به رغم همه مردهایی است که تا حال شناختم..جایی که باید بخندد..شیطنت کند..مظهر اروتیک و درست در دقیقه ایی که توقع ماساژهای تایلندی اش را داری باهات شوخی می کند..همیشه همین بوده و من همین غیر منتظره بودنش را خیلی دوست دارم..خیلی.