یه آفتاب داغ..یه نسیم خنک!یه مانتوی نخی و عینک آفتابی.. و رژ لب نارنجی..اینه اولین چیزی که الان داره از امروز ساعت 1 ظهر یادم میاد..کلاس اصول هزینه یابی و حسابداری که تموم میشه و ثبت ها و ترازنامه رو تحویل میدم با سمانه ایی که اتفاقی توی توالت موقع آرایش کردنش دیده بودم به سمت درب ورودی دانشگاه راه می افتم..فقط یک ساعت وقت دارم تا معرفی نامه ام رو برسونم کارخونه..ترجیح میدم هرچه زودتر از داستان های خسته کننده بروکراتیکش در گرفتن مدارک فارغ التحصیلی اش و پروسه های مسخره و حوصله سر برش دل بکنم.تا یادم نیفته میتونستم فارغ التحصیل باشم و یک ترم مرخصی گرفتم.خدافظ سمانه..گوشی میلرزه!! میترا زودتر از من دم درب کارخونه رسیده..تاکسی های زرد جلوی دانشگاه بعد از فکر کردن به ماشینی که میتونستم الان داشته باشمش و ندارم مناسب ترین گزینه است برای رسیدن به مقصد موسوم.وقتی یک پسر چاق از خود راضی پاورلیفتینگ کار صندلی جلویی رو زودتر از تو اشغال کرده مجبور میشی صندلی های عقب پژو رو انتخاب کنی و تحمل کنی که خیلی جمع بنشینی..یک دقیقه میگذره..پسرکی عینکی به طرف ماشین تغییر مسیر میده..وقتی کنارم میشینه بی اختیار این آهنگ تو گوشم زنگ میزنه "هی خانم کجا کجا!! "گوشمو کر میکنم..مرد میانسالی سوار ماشین میشه..ماشین راه می افته..! از راننده میپرسم! 45 متری قبل از دانشگاه است؟راننده به تاکسی جلویی که مسافرهاش پیاده و سوار میشن فکر میکنه..پسرک عینکی جواب میده...بله قبل از دانشگاه است..خوابگاه میخوایید برید؟نه کارخونه..آهان اون که بعد از پل دومه..من :آهان متشکرم.پسر : بچه اینجا نیستی؟ من : چرا! پسر: من بچه تهرانم ولی اینجا رو بهتر میشناسم..من: :) ( خفه شو منم همون جایی ام اما خفه شو..)پسر:رشته تون چیه؟ من : ...!!ترم آخرم..فنی ام.بعد از پل یعنی میدون دیگه؟؟پسر: آره!اصلا منم اونجا پیاده میشم..باهم میریم پیدا نکردی ما رو فوش ندی..من : نه متشکرم پدرم منتظرمه..زنگ میزنم بهش..پسر : نگاهم میکنه..دوباره میشنوم..".. با ما اینجوری نباش..با ما اینجوری نباااااش"شیشه رو میدم پایین..نگاهمو گم میکنه..پسر: منم ترم آخرم.من: :) (یعنی خفه شو) درب کیفمو باز میکنم..دنبال کیفم میگردم..همیشه سخت پیدا میشه.توی این کوله من فقط لپ تاپ رو میشه راحت پیدا کنی..پسر: من حساب مبکنم.من: نه ممنون دارم دنبال کیفم میگردم..پسر: نه جدی میگم منم خورد ندارم دو نفر رو حساب میکنم..من : نه ممنونم پیداش کردم!
پسر: پس مال منم حساب کن.من : آقا یک نفر..پسر: ". . ."
پسر چاق و بی قواره جلویی پیاده میشه..(اگه اون نبود من الان کنار این چلمنگ که تو تاکسی مخ میزنه دنبال اکسیژن برای نفس کشیدن نمیگشتم..) من در حد ام پی تری خودمو جمع میکنم. باد صورتمو قلقلک میده.در تمام این مدت که دنبال کیف پول میگردم پسرک عینکی ته کیف منو با چشم هاش در میاره..چشمم می افته به حلقه ایی که چندهفته ایی بود گمش کرده بود..ته کوله ام موقع پیدا کردن کیف پول پیداش میکنم..چه قدر از پیدا کردنش خوشحالم..حلقه ایی که امسال تولدم برای خودم خریدم به خاطر اینکه ازش خیلی خوشم اومد و نمیتونستم صبر کنم تا وقتی که یکی بیاد برام بخرتش..میندازمش دستم.این صحنه دقیقا جلوی پسر عینکی سورمه ایی پوش اتفاق می افته..ممنونم آقا من پیاده میشم..پسر: میایی دانشگاه درمیاری حلقه رو.من : میرم بیرون میندازم حلقه رو..پسر: لبخند هیستیریک ..امن: لبخند رضایت بخش.پسر: از ماشین پیاده میشه اما 45 متری نمیاد..دوباره سوار میشه و صندلی جلو میشینه.من:
یه آفتاب داغ..یه نسیم خنک!یه مانتوی نخی و عینک آفتابی.. و رژ لب نارنجی..اینه اولین چیزی که الان داره از امروز ساعت 1 ظهر یادم میاد..