برای همه آدم ها تابستان فصل گوجه سبز و هندوانه است.فصل توت های وحشی و روزهای گرم.فصل عرق ریزان کودکان شهر در بازی های سر ظهر و کوچه های شلوغ.فصل سینما.دیدارهای نو و مسافرت های به جا.این تابستان فصلی است که در آن اتفاقات خوبی برایشان می افتد.خیلی ها آسوده می شوند.خیلی ها عاشق. و خیلی ها هم پیدا. ولی در سایر فصل ها نه.مثلا همین "زمستان"...در زمستان مردم همه توی خانه هایشان بیتوته کرده اند و حتی جا برای پارک کردن هم نیست.همه سردشان است.هرکسی سرش توی لاک خود است.کمتر بیرون می روند.کمتر حرف میزنند.کمتر قدم...اما تابستان فصل دیگری است.فصل دیدارهای دوباره و میهمانی های آخر هفته و ...با اینهمه من مثل مردم عادی زندگی نمی کنم.نمی کنم و نمی توانم تغییرش بدهم.
تابستان برای من فصل خوبی نیست.بچه تر که بودم هرگاه برادرم از من می پرسید "کدوم فصل سال رو بیش تر دوست داری" سریع جواب می دادم "تابستان" و قند تعطیلات را توی دلم آب می کردم اما حلا اگر همین سوال را تکرار کنند خواهم نوشت"زمستان های سرد را"..از تابستان برای من جز حسرت و ترس و استرس نمانده.
مادرم می گوید من زیادی ناشکرم ولی من واقعا تابستان را دوست ندارم.دست خودم نیست این فصل از سال که می رسد ناخودآگاه به سرم میزند فرار کنم.بدوم.به کجایش را نمیدانم.فقط میخواهم فرار کنم.
حالا این هیچی.اگر از من بپرسند ده تا از سخت ترین کارهای دنیا را نام ببر حتمن یکی از آن ده مورد توی لیست من sms زدن خواهد بود.جدای اینکه ردیف کردن کلی حروف بیگانه آن هم با این گوشی فعلی برایم جذاب نیست باید بگم وقتی حرفی برای گفتن ندارم و پاسخ های کوتاه می نویسم آدم ها فکر میکنند از آن ها ناراحتم و هیچ این قضاوتشان را دوست ندارم.مخصوصا که تابستان باشد و توی گرمای آفتاب بخار شی و بخواهی این فعل را مرتکب شوی.امان از این تابستان که انقدر آدم را کلافه می کند.ایشش...
نمیدانم شما برای تعطیلات خودتان چه برنامه هایی ریخته اید(البته اگر شاغل هستید که مشمول مخاطب های این بند نمی شوید) ولی من نه قصد سفر دارم و نه حوصله خرید و نه حتی حال میهمانی رفتن.من فقط دوتا کار را درست انجام می دهم که خیلی هم وقت کشی نکرده باشم.اول خواندن و نوشتن..دوم فکر و فکر و فکر. تمام روزها و شب بیداری های من اختصاص پیدا کرده اند به همین دوتا فعل.وقتی حجم بیقراری های گونه گون توی سرم مسابقه می گذارند با فکر کردن کنترلشان می کنم و از آن طرف برای مهار کردن کلیت شان تنها به کتاب پناه می برم.همه این ها تقصیر تابستان است.من این فصل را هیچ دوست ندارم.
اصلا از نامش هم پیداست.تاب ستان..تاب آدم را می گیرد لامذهب..برای من که دیگر تابی نمانده.تقریبا دارد می چلاند آدم را.هرکسی هم که گفته باد خنک لای موهای عرق کرده پسربچه های دوچرخه سوار توی کوچه های پایین شهر آدم را زنده می کند دروغ گفته.هیچ پسربچه ایی از عرق ریختن لذت نبرده.همانطوری که هیچ رفتگری از برگ.
آدم گاهی اوقات یک حرف هایی می زند که تهش وجدان درد می گیرد.مثلا همین الان و حسی که مرا محیط کرده.فکر می کنم..اممم..حالا که همه این ها را گفتم بگذارید این را هم بگویم "این تابستان بیچاره هیچ تقصیری ندارد".هیچ فصلی نیست که قشنگ نباشد.ما آدم ها مقصریم.ماییم که در آن خاطرات بد می کاریم و حرف های بد می زنیم.تابستان زبان بسته بزرگ ترین گناهش این است که خورشید دارد.زیاد هم خورشید دارد.و هیچ نقشی توی حال و هوای ما ندارد.شاید بهتر باشد خودمان را اصلاح کنیم.و خیلی از چیزهایمان را..
آه تابستان عزیز....
از تو یک انشای خوب خواهم نوشت.باش..تعطیلاتم را خوب خواهم گذراند.همیشه باش.
سایر دیدگاه ها:
هذیان های یک آقای مثلا نویسنده (دوست خوب و فیلسوف من)
مترسکـ شالیزار من که حرف هایی برای گفتن دارد.
تابستان رنگی رنگی راکائــــــل عزیز..