برایشان عجیب است..دختری با بوی عطر و رژگونه.اولش باورشان نمی شود.بعد به آرم روی چادرت که نگاه می کنند می فهمند اشتباه نشناختندت.تا همین پارسال از این مسجد و ازین حیاط باشکوه فقط شیرکاکائو خوردنش بهم کیف می داد.خوب که نگاه می کنم هیچ وقت کوچه پس کوچه هایش را ندیده بودم؛در تمام این مدت!اینجا عکاس حرفه ایی هم که نباشی یک صحنه هایی میبینی که پرسپکتیوترین ها را کادر می بندی.با یک احترامی برایت چایی تعارف می کنند که انگار عروس مجلس تویی.اگر از خادم ها هم که باشی دیگر خداست..سر به هوایی ام همه جا کار دستم می دهد.آخر شب صفحه های نشریه فردا را که بستیم رفتم حیاط..شمع به دست..(نمیدانم برای چه می روم شمع روشن کنم،یعنی دقیقا منظق پشت شمع روشن کردن هایم را نمی توانم با عقل بسنجم فقط میدانم که دلم میخواهد شمع روشن کنم.)وقتی تنها وسط این مسجد راه می روی دلت می لرزد.یک جوری می شوی.حتی اگر خیلی هم مذهبی نباشی و فقط شب ها و توی آن حیاط موهایت تو باشد..شمع هایم را که روشن کردم..ساعت دوازده برمیگردم کیفم را بردارم که درب دفتر بسته بود.و کیف و کلیدهایی که روی میز آنجا جامانده اند.بعد از کلی دوندگی کیفم را برداشتم؛وقتی گرسنه باشی خسته تر هم میشوی..توی همین افکار وقتی سمت ماشین می رفتم پسرک دیلم بلندی را دیدم..مرا دید.. و نمیدانم چه شد که برای چند لحظه مکث کردم.او هم ایستاد.با دوستش که صحبت می کرد مکث کرد و بعد از چند ثانیه پشت درختچه های باغچه وسط حیاطـ گم شد خط بین احساسمان.محو شد.اصلا انگار نبود..حس عجیبی است.چرایی اش بماند برای خودم ولی هنوز دارم به حکمت بسته شدن درب و جاماندن کیفم با آن دیدار فکر می کنم ... ساعت یک زنگ خانه را فشار می دهم..ومیروم که شام بخورم وبه فردایی که دوست داشتم می بود؛ فکر کنم.