عادت کرده ام به چایی هایی که تنهایی دم و نوشیده شوند.این تنهایی جز تفکیک ناپذیر روزمرگی های من است.خوب که فکر می کنم میبینم احتمالا نسل ما نسلی است که منقرض خواهد شد از بس از زبان هرکسی شنیدیم که گفت "من قصد ازدواج ندارم"...اصلا انگار باب شده این قصد ازدواج نداشتن.شده است یک رگه از تیپ شخصیتی روشنفکرانه...اینکه با ازدواج مخالف باشند.باور نمی کنید!کافیست فقط از ده نفر از کانتکت های موبایلتان بپرسید که"تو قصد ازدواج داری"
بچه تر که بودم یادم می آید همیشه دم دمای ظهر یک برنامه تلوزیونی پخش می شد اسمش سیمای خانواده بود(فکر می کنم الان هم پخش میشه،سه چهار سالی میشه تلوزیون نگاه نکردم) و یک قسمت به عنوان نمایش خانواده در آن پخش می شد که خیلی داستان های چیپ خانوادگی اش را در آن سن و سال دوست داشتم؛بعد در آن نمایش هروقت یک پسری می رفت خواستگاری یک دختری و شرایط برای این وصلت جور نبود؛دخترخانم پاسخ می داد "من قصد ازدواج ندارم" و اینا.
آن موقع ها وقتی می گفتند قصد ازدواج ندارم واقعا قصد ازدواج نداشتند،حالا هرکسی به مناسبت موقعیتی که داشت خواه ادامه تحصیل یا جهیزیه ناقص رک و پوست کنده یک کلمه می گفت: نه.و ملت را اسیر ادا اطوارهایی نظیر چس کلاس های بعضی دخترکان امروزی نمی کرد.ولی الان قضیه فرق می کند،الان انگار هیچ کسی قصد ازدواج ندارد.پای صحبت هرکسی که مینشینی یا با تنهایی اش خوش است،یا می خواهد برود آن ور آبها در بلاد کفر درس بخواند،یا چه میدانم کلا فلسفه ازدواج را قبول ندارد.باور کردنش سخت نیست؟ بیایید باهم صادق باشیم تمنا و غریزه بخش لاینفک ساختار ماست،مگر می شود کسی از محبت کردن ،محبت دیدن،لمس کردن؛لمس شدن؛بوسیدن،بوسیده شدن،حس دادن،حس گرفتن؛آرامش دادن؛آرامش گرفتن و خیلی از سکانس های حذف نشدنی زندگی خصوصی متواری باشد؟مگر می شود کسی از تعلقات عاطفی بدش بیاید؟مگر ممکن است کسی جذابیت ها و خلاقیت های یک عصر دونفره برنامه ریزی شده را به تنهایی های سگی یک جمعه تکراری ترجیح بدهد..!
تا کی قرار است تنهایی بریم کافه،تنهایی برویم میهمانی،تنهایی برویم تئاتر؛تنهایی برویم سفره خانه؛تنهایی برویم سفر؛تنهایی برویم باغ وحش؛تنهایی برویم دندانپزشکی؛تنهایی بخوابیم،تنهایی بیدار شویم؛تنهایی غذا بخوریم؛تنهایی برقصیم،تنهایی کار کنیم،تنهایی پول دربیاوریم،تنهایی خرج کنیم؛تنهایی بخوریم؛تنهایی برویم موزه،تنهایی فکر کنیم؛تنهایی برویم پارک؛تنهایی خرید کنیم؛تنهایی نمایشنامه بخوانیم؛تنهایی فیلم ببینیم؛تنهایی بخندیم؛تنهایی گریه کنیم؛تنهایی آشپزی کنیم؛تنهایی لباس بپوشیم،تنهایی ساز بزنیم؛تنهایی آواز بخوانیم در هوای سرد؛تنهایی ارضا شویم؛تنهایی پیاده روی کنیم؛تنهایی شمعهایمان را فوت کنیم؛تنهایی عکس بیندازیم،تنهایی زندگی کنیم.تنهایی زندگی کنیم.تنهایی زندگی کنیم.
همه آدم های سالم این تفاوت ها را درک می کنند.ما تلخی این تنهایی های بی سرانجام را می فهمیم مگه نه؟فقط کمی می ترسیم.از تعهد.از یکنواخت شدن.از مسولیت پذیری.از تمکین.از پایبندی.از نه شنیدن.از ازخود گذشتن.پسرها ازینکه نتوانند مرتفع کنند و زیر تعهدات آنچنانی کمر خم و یک جور وا دهند و دخترها از اینکه آخرین سرمایه پنهان شده در لای پاها را به ناعهد بسپرند و آخرین شانس خود برای داشتن زندگی بهتر را از دست بدهند.غافل از اینکه ما در همه سالهای تنهایی مان تابویی را می سازیم که خودش یعنی خم کردن کمر و سوختن آینده.
البته ایده بدی نیست.خانه مجردی هم گزینه خوبی است.خیل عظیمی از مشکلات تعریف شده در سطرهای بالا در همین واحد 60 متری حل پذیر است.مذهبش برای شما اما اخلاقیلاتش را نمی شود تایید کرد.من امنیتی که فقط به اندازه یک سفر شمال برایم باشد را نمی خواهم؛آرامشی که فقط یکی دو سه شب برایم است و بعدش هم خاطره می شود اسمش آرامش نیست سناریوی غمگین ابزاری شدن احساس است زیر پتو.
همه این روده درازی ها را کردم که بگویم تنهایی چای نوشیدن بهانه است.راست حسینی بگویم خوب که نگاه می کنم میبینم احتمالا من هم "قصد ازدواج ندارم"...دست کم حالا حالاها ندارم.دلیلش هم هیچ کدارم از این اراجیفی که در چند سطر بالا پشت سر هم ردیف کردم نیست.راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چرا. فکر میکنم هیچ کداممان نمیدانیم.ما نسلی هستیم که حتی اگر خانه فرشته و حقوق مکفی هم بهمان بدهند بازهم از زیر بار ازدواج در خواهیم رفت.شاید تنهایی سفر کردن و تنهایی خوابیدن و تنهایی زندگی کردن کمی سخت به نظر برسد اما واقعیت این است که یک چیزهایی درون همین تنهایی هاست که در هیچ یک از زندگی های آشفته دونفره نیست؛شاید برای همین دلخوشی های کوچک است که دوستی های یواشکی و اس ام اس های شبانه برایمان شیرین تر از ازدواج های بی عشق است.نمیدانم الان که این را می خوانید چه قدر قصد ازدواج دارید و کلا قصد ازدواج دارید یا نه اما من فکر می کنم احتمالا نسل ما نسلی است که منقرض خواهد شد از بس از زبان هرکسی شنیدیم که گفت "من قصد ازدواج ندارم"
تا اینجای کار به این نتیجه رسیدیم: ازدواج با همه محدودیت هاو لذت ها،محاسن و تعهداتش شاید به این دلیل اینقدر بهش بی توجهیم که مثل یک اتاق بدون بازگشت نگاهش می کنیم که وقتی واردش شدیم برگشتنش تقریبا غیرممکن است،و احتمالا تعهدات و پایبندی هایمان را با غیرقابل برگشت بودن اون اشتباه گرفتیم.که ازش می ترسیم...درست ریزالت گرفتم؟