هفت و چهل و پنج دقیقه صبح:
من،سگ.آرایش نکرده.صبحانه نصفه نیمه خورده.مسواک نزده.مقنعه چروک سر کرده.لباس های ست نکرده و هفت رنگ هشت رنگ پوشیده.گوشی به دست در حال جواب دادن به sms دوستم که می پرسد"کجایی"..توی این گیر و دار که زیر لبــ عالم و آدم و این صبح و این تاکسی های مانده در ابستگاه را و روح هایشان را مورد لطف قرار می دادم،دیدم یک آقای نسبتا مسنی(حدودا 55-56 ساله) با پراید نقره ایی اش (با آن لباس های خوشگل مشگل و چشم های خواب آلود که توقع ندارید شاسی بلند جلوی پایم ترمز که هیچ نیش ترمز می زد!!!) دنده عقب گرفته توی آن ترافیک جلوی پایم ایستاده و سلام می گوید.من که اصلا صدایش را نمی شنیدم و توی حال و هوای خودم به این که کاش به جای این پراید یک تاکسی جلوی پایم می ایستاد که زودتر به این کلاس لعنتی هفت صبح برسم یکدفعه به خودم آمده دیدم مدام اسمم را تکرار می کند..خوبید خانوم فلانی بفرمایید..بفرمایید.عجیب اینجاست که خیلی هم دقیق می دانست کجا میرم..دانشگاه فلان تشریف می برید دیگه..هم مسیریم.بفرمایید.بعد از نه ده ثانیه که به خودم آمدم صدایش را شنیدم..تازه نوبت به این رسید که فکر کنم این آقا آیا چهره اش آشناست یا نه(!) در همین حال هی سر تکان می دادم که مزاحم نمیشم و فلان. اسم پدرم را آورد و با خودم فکر کردم کسی که نام مرا،آدرس محل کار و تحصیلم ،پدرم و خیلی چیزهای دیگر را می داند آن هم با این قیافه آشنا باید آدم نزدیکی باشد که من حواس پرت فراموشش کردم دیگر!خلاصه توی عالم رودربایستی و بی اعتمادی به حافظه بازنشسته سوار شدم و در تمام طول مسیر فکر می کردم که چه بگویم که مشخص نشود نشناخته ام اش..;که بعدا جوابگوی سوالات عدیده اهل بیتم نباشم که تو چرا آن روز فلانی رو نشناختی..و می گفت نشناخته بودی اش و نیز می گفت خودت هم گفته بودی نشناخته بودی اش.جلوی درب دانشگاه که رسیدیم فقط یک کلمه اش توی گوشم زنگ خورد..بابت محسن هم ممنون خیلی شما و آقای فلان(همکارم) را به زحمت انداخیتم.و رفت...محسن!
یادم رفت بپرسم بعد از درمان هایش توی کلینیک اوضاعش بهتر شده یا نه..
ساعت یازده و سی و هفت دقیقه صیح:
من،تنها،پیاده.جلوی خوابگاه پسران(خوابگاه برادران داخل دانشگاه است،در جایی خیلی خیلی دور تر از محل برگزاری کلاس ها؛که فکر رد شدن از شعاع پنج کیلومتری اش هم نگرانی های دخترنه آدم را تشدید می کند و از بس سیم خاردار دادر ساختمان شان من همیشه یاد persion breakمی افتم موقع رد شدن از آن مسیر)..تصور کنید یک فاصله دویست سیصد متری را باید دور خوابگاه این پسرها(ی وروجک) دانشگاه بگردی(الان دقیقا نوشتم من دیروز موقع رفتن به کارگاه ریخته گری دور پونصد شیشصد تا پسر گشتم)تا به کارگاه برسی.نه اینکه فکر کنید ازینکه کفش و شلوار جین مشکی و لباس هایم گل خالی شده باشند توی فکر شادسازی ارواح بودم ها نه..فقط چهره رئیس دانشکده یک لحظه هم از جلوی چشم هایم آن ور تر نمی رفت که..سر بر آسمان برده.روی ساختمان مذکور صحنه ها دیدیم که مگو.!اصلا انگشت حیرت به دهان!چشم های باز حیران!من و ما نیست شدن و خلاصه اصن یک وعضی...باورتان گر بشود گر نشود توی آن برهوت و ساختمان سر به فلک کشیده در قسمت پشتی ساختمان بالکنی بود بیا و ببین.ردیف به ردیف انگار که همگی دسته جمعی عزم استحمام کرده باشند بند رخت هایشان هویدا و چه لباس های مامان دوزی بیا و ببین.باور بفرمایید شما هم اگر جای من بودید از دیدن آن صحنه حیرت که هیچ خشک می شدید!!چه کسی باورش می شد آن پسرهای جذاب و سورمه ایی پوش دانشگاه که با آن فیس فیس کردن ها توی حیاط دانشگاه قدم می زنند لباس زیر های رنگی رنگی و گل گلی بپوشند.انصاف بدهید تصور یک شورت مردانه پادار با گل های سفید در حاشیه لیمویی و قرمز زیر آن شلوارهای برند فاق کوتاه غیرقابل تصور است..و اینگونه بود که آن مسیر دراز تا درب کارگاه ،کوتاه و به خنده های ریز دخترانه گذشت.و درس عبرتی شد تا دیگر مرد رویاهایمان را مثل این مدلهای شبکه های فلان شیو شده و برنزه و این ها نبینم و بدانیم که آن ها هم بله (!)
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ظهر:
من.نفس نفس زنان.توی تاکسی به سمت محل کار..همزمان با سوار شدن من یک دختربچه دبیرستانی (صندلی پشت کنار من نشست) و صندلی جلو یک دخترک هم سن و سال خودم با کلی قمیش....آخرای مسیر به طور اتفاقی من و دختربچه دبیرستانی همزمان کرایه مان را حساب و به راننده تحویل دادیم..راننده محترم با آن سبیل های چخماقی اش بقیه پول را به طرف دخترک برگرداند و طبعا چون پول من پونصدی و پول دخترک هزاری بود باید توقع می داشت که بقیه پول با پونصدی از برای اوست و نه منی که پونصد تومن بیشتر پرداخت نکرده بودم.با این همه پرسید "بقیه پول من ه آقا"..توی همین هاگیر واگیر یک ماشین از بریدگی پیچید و راننده که با یک دست نمی توانست دنده عوض کند عصبانی به دخترک گفت"بگیر دیگه!عجب آدم ..(مکث کرد..و باز گفت) بیشعوری(!) هستی...."و دخترک ناراحت.رنگ به رخسار نمانده آن هم در بهبوهه نوجوانی با قیافه درهم بقیه پولش را پس گرفت.دست های لرزان دخترک افکارم را به هم ریخت .خطاب به پیرمرد گفتم"حاج آقا.این بنده خدا داشت می پرسید پول منه یا خیر..چون همزمان کرایه رو گرفتید فکر کرد بقیه پول خودش ممکن ه نباشه ".دخترک روی صندلی جلویی شل تر از ماست نشست ه و هیچ حرفی برای دخترک دبیرستانی بیچاره نزد و همین باعث شد جو خیلی خوبی بعد از حرف زدن من حاکم نباشد.پیرمرد که انگار متوجه رفتار ناصحیح اش شده باشد با حالت شرمندگی و بی تفاوت به من،خطاب به دخترک گفت "خانوم ببخشید من اونطور حرف زدم.ها " و خندید.آرام دستم را روی شانه دخترک گذاشتم و چشمک زدم.آنقدر حالش بد بود که حتی نگاهم هم نکرد و همینطوری که با چشم های پر به بیرون نگاه می کرد دستش را گذاشت روی دستم و لبخند زد. از آن موقع تاحالا دارم به این فکر می کنم که چه قدر از این اتفاقات توی ناخودآگاه آدم ها نشست کرده و ازش ساده گذشتیم.راستی نکند حال انسان امروزی به خاطر همین مسائل ریز بد باشد!؟
ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه شب:
من.زیر نور چراغ مطالعه.روی تخت یک نفره (؟)..و نمیدانم چرا آنقدر پر از آرامش..aramesh/تمام وقایع روز را مرور می کنم و به این فکر می کنم که چه قدر داشتن یک دوست حس خوبی است وقتی برای برطرف کردن ترس هایت برایت فکر می کند.با تو لبخند میزند و تو را یادش نمی رود.برای همه دوستان خوبم،همه آن هایی که یادشان می رود چه قدر برایم خواستنی اند ولی وجود دارند،خوشحال و سپاسگزارم.
+عنون پست برگرفته از کتاب (همین عنوان) مایکل روث
پ.ن: موزیک وبلاگ هدیه بانوی اول زیبایی ها ریحانه جانان است.با سپاس از مهر بی کران او..